بیشک سکانسی را که بهعنوان سکانس فیلمنامه بیناستارهای انتخاب کردهام در فیلمنامه چاپ شده نمیتوانید بیابید. ابتدای قضیه این نکته را مطرح کردم تا بدانیم که این سکانس بر اساس فیلمنامه ساخته شده انتخاب شدهاست. سکانسی که از منظر خوانش بینارشتهای مهم بهنظر میرسد. در یکی از سکانسهای دقایق پایانی فیلمنامه بیناستارهای شخصیت کوپر وارد فضایی سهبعدی میشود که این فضای سهبعدی مرزهای زمان را درنوردیده و نوعی همترازی میان امروز،اکنون و دیروز ایجاد شدهاست. پارادوکسی که واسازی پساساختارگرایانه میتواند پاسخی متناسب برای آن داشتهباشد و اتفاقا نولان برخلاف سایر فیلمهایش بر این نگاه استوار نمیماند و در نهایت با ایجاد یک مرکز معنایی برای لابیرنتی که در نظر گرفته دوباره به حوزه «معنای مرکزی» باز میگردد.
کوپر پس از خروج از سفینه به جهانی«پرتاب» میشود که در نگاه اول برایش نا آشناست و فرصتی کوتاه نیاز دارد تا آن را بهمثابه یک «پدیدار» درک کند. صدای رابط میگوید که کوپر در جهانی پنج بعدی است و برای آنکه دارای فهم فیزیکی شود سازندگان این فضا کاری کردهاند تا این فضا سه بعدی باشد. در فضای سهبعدی کوپر نشانههای آشنایی میبیند که او را به جهانی موازی متصل میکند. این نشانهها عناصری هستند که ذهن برای درک پدیدارها به آنها نیاز دارد و سبب میشود تا ساختارهای آگاهی شکل بگیرند. اما کوپر خیلی زود از این جهان پدیداری عبور کرده و وارد دنیای «تداعیگر » میشود. جهانی که عناصری آشنا همچون مکان و شخصیتهایی آشنا دارد. اینجاست که زمان و مکان دارای تعاریفی تازه میشود. با تاکید رابط کوپر در جریان قرار می گیرد که بعد زمان حذف شده و وی هماکنون دارای این توانایی است که چند زمان را در قالبی همزمان درک کند. تداعیهایی که در این برهه مورد توجه کوپر قرار میگیرد، عناصری است که توانسته با آنها «خاطره» بسازد و از همین روی عناصر خاطرهساز چونان عامل مهمی به کمک او می آیند تا بتواند نتیجه مهمی را که در اواسط سکانس به آن دست مییازد را اتخاذ نماید و در اینجاست که از طرریق ارتباطی بیناذهنی به دختر جوانش نیز یاری میرساند ا عناصر تداعیگر را درک کرده و به یاری آنها به مقصود برسد و با این حرکت بیناذهنی، میان کوپر و دخترش، عنصر تداعیگر ذهن کوپر به نشانه بدل شده و نوعی قرارداد مخفی را میان او و دختر کل میدهند. با این توجه سکانس مورد نظر را میتوان به سه بخش مجزا تقسیم کرد: ۱- مقدمه: که به بازشناسی کوپر در موقعیت جدید میگذرد؛ ۲- کوشش کوپر در القای این بازشناسی به دخترش و ارتباط میان چند زمان؛ ۳- بهپایان رساندن کل ماجرا و رسیدن به هدف نهایی. بررسی این سه موقعیت به مخاطب نشان میدهد که ذهن کوپر در پس گذر از زمانهای مختلف چگونه امکان بازشناسی وقایع و اطراف را پیدا میکند و از نوعی «فراموشی» مقطعی بهسرعت به «شناخت» میرسد. نویسنده در این راستا نیاز به عناصری دارد تا بتواند فضای ایجاد شده را همزمان با کوپر برای مخاطب نیز آشنا جلوه داده و وی را نیز همراه شخصیت اصلی فیلمنامه به باور لازم برساند.
نوشتههای مرتبط
پیش از اینکه بتوانیم به نسبیت زمان در این راستا اشاره کنیم، این سئوال پیش می آید که زمان «اکنون» در این سکانس کجاست. برای پاسخ به این سئوال میبایست به فصول ابتدایی فیلمنامه بازگردیم و فصلی را بهعنوان مکمل این فصل مورد بازخوانی قرار دهیم.
دختر کوپر اعتقاد دارد پس کتابهایی که یک به یک از کتابخانه روی زمین میافتند، روحی نهفته که قصد دارد با ایشان ارتباط بر قرار نماید. این روح دیده نمیشود. بنابراین زمان «حال» با مختصات اطلاعاتی شخصیتها و روند خطی فیلمنامه مشخص میشود. اما زمانیکه کوپر در زمان سهبعدی قرار دارد،ماجرا فرق می کند در این فصل بهظاهر زمان«حال» متعلق به دنیای کوپر است . اما با شکلی که مکان به خود می گیرد ماجرا بازهم متفاوت میشود. اجازه بدهید به همان فصل قبلی برگردیم. اتاق موجود در منزل یک «مکان» است. زمانیکه ما بتوانیم در فضا برش بزنیم و فضا را تحت اختیار خود درآوریم «مکان» حاصل شدهاست. فضا و مکان را میتوان از دو جنبه جداگانه مورد بررسی قرار داد. شعیری اعتقاد دارد که فضا و مکان بهواسطه حضور سوژه شکل میگیرند و تفکیک و یا ترکیب این دو بدون در نظر گرفتن سوژه امکان پذیر نیست. دکتر حمیدرضا شعیری در مقاله «نوعشناسی مکان و نقش آن در تولید و تهدید معنا» مینویسد:”یکی از تفاوتهای اصلی فضا و مکان در این است که به سوژه امکان گزینش،تفکیک و جداسازی میدهد.بنابراین جنس مکان اتصالی است و سوژه به نحوی بر آن مسلط است.اما فضا کمتر امکان تفکیک و برش را به سوژه میدهد چرا که بر او تسلط دارد و دارای محدوده و مرز نیست.هرچه مکان از عینیت بیشتر برخوردار است،فضا دارای عینیت کمتر و انتزاعی تر است.”
بنابراین کوپر در فصل پسین،مکان را به فضا بدل کرده و به این ترتیب است که میتواند بعد زمان را نیز از بین ببرد. در وهله نخست خود او نیز بخشی از همین فضاست،اما در ادامه میتواند بر آن مستولی شود. این استیلا وی را به سمت مرکزی پیش میبرد که در این دیالوگ خود را نشان میدهد « فهمیدم! قراره دختر من بشریت را نجات بده»(نقل به مضمون).
بنابراین زمان نیز تابعی از همین تبدیل شدن مکان به فضاست. اتفاقی که در کنار تبدیل پیشین انگاره پساساختگرایی را به ذهن متبادر مینماید. دکتر فرزان سجودی در مقاله نشانه شناسی زمان و گذر زمان، بررسی تطبیقی آثار کلامی و تصویری ؛ به مقدمه الکساندر در کتاب مکاتبات لایب نیتس و کلارک درباره مسئله زمان اشاره میکند و می نویسد که تا کنون چند مسئله درباره زمان مطرح شده است نخستین آنها به این سئوال مربوط می شود: زمان و مکان چیست؟ لایب نیتس و کلارک به این سئوال پاسخ گفته اند. سئوال دوم: کدامیک از دو مفهوم زمان و مکان در فیزیک مفید ترند و نیوتون کوشیده به این سئوال پاسخ دهد و مورد نهایی اینکه ما چگونه در مورد زمان و مکان شناخت پیدا می کنیم و این نکته را نیز کانت برای نخستین بار مورد مداقه قرار داده است. البته این تعاریف تنها به این افراد محدود نمیشود و فیلسوفانی همچون هایدگر نیز به تعریف زمان پرداختهاند و دازاین یعنی بودن در زمان را مورد اشاره قرار دادهاست. دکتر سجودی در مقاله مورد اشاره می کوشد تعریف تازه ای از منظر نشانه شناسی را در مورد این مصادیق ارائه دهد. البته اشارهای به هایدگر نمیشود.
از سوی دیگر دکتر فرهاد ساسانی در مقاله زمان در فضای مجازی اشاره می کند که افلاطون هم اعتقاد دارد زمان تصویر متحرکی از جاودانگی است. فلوطین هم میگوید زمان زندگی و روح حرکت است و آگوستین نیز زمان را کنونهای از چیزهای گذشته ،خاطره، کنونه ای از چیزهای اکنون، رویت و کنونهای از چیزهای آینده و انتظار توصیف می کند.البته در این میان نقش تحلیل پل ریکور از زمان در حکایت را نیز نمیتوان از نظر دور داشت.
اما آنچه بعد تر سجودی مورد توجه قرار می دهد تعریف جورج لیکاف است. لیکاف تاکید دارد که زمان چیزی در حال حرکت است که ما آن را به کمک مکان و اشیاء بازنمود میکنیم .آنچه در این تعاریف مورد توجه بوده یک حرکت خطی از منظر زمان است. تعریفی که در سینمای کلاسیک بسیار اهمیت دارد و اصولا رازها و رمزها نیز در همین حرکت خطی گشوده میشود و نظم در توالی است که ذهن را به شناخت خط و ربط حوادث رهنمون می شود. اما فرض کنیم قرار است که این زمان در هم بریزد. یعنی اتفاقی خارج از شناخت عرفی که نسبت به زمان داریم. در مورد فیلم بیناستارهای در حقیقت سه دوره از زمان همانند یک مثلث کنار هم قرار میگیرند. در ابتدا زاویه دید معطوف به کوپر است. پس مخاطب از زاویه او دو سوی دیر را مورد تفسیر قرار میدهد. پس کوپر، فضای کوپر و زمان او اولی هستند و دو برهه سنی از دخترش در حاشیه. اما ناگهان زاویه دید تغییر پیدا میکند و ما با کمک مکان درک تازهای از زمان را در دنیای هریک از دو برهه سنی دختر تجربه میکنیم و به این شکل، زمان هم اولی شده و دو زمان دیگر در حاشیه قرار میگیرند. این بازی همچنان ادامه دارد و زمان دائم واسازی میشود تا اینکه کوپر در مییابد که این بازی اصولا از چه روی تدارک دیده شدهاست. زمانیکه او ماجرا را کشف میکند به هسته اصلی داستان بدل شده و ماجرا مرکزیت مییابد و دو مکان دیگر به حاشیه طعی میروند، اما ناگهان پس از رمزگشایی از ماجرا دختر در مرکز قرار گرفته و کوپر را پس میزند پس جهت بازی دوباره تغییر میکند و دریافت ما را دربرابر تفسیری تازه قرار میدهد. پس زمان امری لزوما خطی نیست که در حرکت رو به جلو کامل شود. زمان میتواند استنباطی دایرهای بهدست داده و بهواسطه همین نکته سبب شود که زمانها در نقاطی از دوایر مشخص با یکدیگر ملاقات کرده و تاثیر مستقیم کنش را بر یکدیگر به تماشا بنشینند.
آمیختگی این واسازی زمان و مکان سبب شده تا کل ماجرا در آستانه واسازی قرار بگیرد و این همان حرکتی است که نولان در بیشتر فیلمهایش آن را مدنظر دارد. اینکه ما نتوانیم به تصویری قعی و تعریفی متقن از زمان و مکان دست یابیم و دائم در عطش رسیدن به حقیقت غوطهور بمانیم.