ساوراب دوب ترجمه سارا محمدکمال
بخش سوم ونهایی
نوشتههای مرتبط
درشماره پیش، به نظم سلسله مراتبی در زمان و فضا ونقش آن در استعمارگری غرب اشاره شد. دوگانه هایی چون پیشرفت گرایی در مقابل رمانتیسیم، عقلانیت گرایی در مقابل تاریخ گرایی، و رویکردهای تحلیلی درمقابل هرمنوتیک، در اصل دو روی یک سکه بودند تا در یک خط تطوری ، پیشرفت را صرفا به غرب و سنت را صرفا به جهان غیر غربی نسبت دهند. چنان که حتی امروز نیز کنش جوامع قبیله ای ولو درعصر پست مدرن، متصل به همان عقبه سنتی که خود غرب ساخته، دانسته می شود. ماحصل این نگاه، استعمار زمان درجوامع غیر غربی توسط میسیونرها، انسان شناسان و … شد. در این شماره به رویکرد سه انسان شناس برجسته، بوآز، اوانس پریچارد و بوردیو به زمان می پردازیم.
– مردم نگاری و کرانمندی زمان : سه استاد
همگام با این ملاحظات، اجازه دهید به برخی تناقض ها و جدال هایی اشاره کنم که جهت گیری های مردم نگارانه نسبت به زمان(time) وکرانمندی زمان(temporality) را معین می کنند. من برابعاد کار فرانز بوآز، ای.ای. اوانس پریچارد و پیر بوردیو، سه استاد انسان شناسی که به بازنمایی لحظات تاریخی، کوشش های تبیینی وسبک های معرفت شناختی در گذشته های انسان شناسی پرداخته اند، متمرکز می شوم. انتخاب این سه دانشمند ارتباط زیادی با دلمشغولی خاص آنها نسبت به زمان وکرانمندی آن دارد.
ما به آن دست از فرضیات نژادی که در اواخرقرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم زمینه انسان شناسی تکاملی قرارگرفته اند، اشاره کردیم. طرح بزرگترین چالش درانسان شناسی نسبت به این نوع پیش فرض های نژادی را نخستین بار فرانز بوآز(۱۹۴۲-۱۸۵۸) ارائه داد. درآغاز قرن بیستم، بوآز معرفت انسان شناختی را به مثابه تداوم” تاریخ زیستی نوع بشر در تمام ابعاد آن”، زبان هایی که توسط مردم فاقد زبان نوشتاری به کار می رفتند، قوم نگاری مردمی که فاقد تاریخ مکتوب بودند و باستان شناسی پیش از تاریخی معرفی می کرد. بوآز در طول کارش به تمام این اشکال چیزهایی اضافه کرد. درهمان زمان، مشارکت او در این رشته، از اصرار وی برمطالعه ابعاد درزمانی((diachronic انسان شناسی منشا می گرفت. همان طور که جرج استاکینگ(مورخ انسان شناسی درآمریکا) مطرح می کند : برای بوآز، مفهوم “دیگر بودگی” که موضوع اصلی انسان شناسی است، محصولی برآمده از تغییرزمان (یک تولید تاریخی) بود. تاکیدی که تعریف او از رشته را نیز پوشش می داد. در اینجا می توان نقد او درباره فرضیه تکاملی را درک کرد؛ یک نقد نوقوم شناختی (neo-(ethnological ازروش مقایسه ای یا درزمانی رایج در تطورگرایی کلاسیک.
امروزه تلاش های بوآز در دو حوزه مورد تحسین قرار گرفته است : یکی در تاسیس قلمروی پژوهشی مستقل از جبرگرایی زیستی که پایه مفهوم مدرن از فرهنگ را به مثابه مفهومی تکثرگرا و نسبی گرا ریخته است. دیگری نیز اینکه چرخش او به مطالعات درزمانی، تاریخی و مقطعی، دلالت برمسیری دارد که در بیشتر قرن بیستم صرفا درانحصار انسان شناسی نمانده است. در واقع جهت گیری بوآز به معرفت انسان شناختی می تواند به مثابه ساختمان اولیه از سنت های رمانتیک و هرمنوتیک قرن نوزدهمی درعلم، فلسفه و تاریخ اروپا، درتفاسیر متاخر ظاهر شود.
اما نقد بوآز بر پیش فرض های تکاملی و نژادگرایانه از نقطه نظر زمان حاضر کاملا مطلوب نیز نیست. همچنین کافی نیست اگر تنها بر پایه رمانتیک انسان شناسی او تاکید کنیم. کار بوآز زمانی به خوبی فهمیده می شود که آن را توامان در قلمروی سنت های پیشرفت گرا و رمانتیک ببینیم که هم به یکدیگر بافته شده اند و هم تنش میان گرایش های متضاد آن همچنان حفظ شده است. درهم تنیدگی این طرح های بحث برانگیز از معرفت مدرن، همان چیزی است که انسان شناسی را برآن استوار کرده اند.
از یک سو درکار بوآز، “موضع پیشرفت گرا” عمیقا درباورهای لیبرال قرن نوزدهم حضور پررنگ داشت که بر معرفت علمی و آزادی فردی تاکید می گذاشت. این عوامل، دیدگاه تاریخی و توسعه ای وسیع بوآز رانشان می دادند.
بوآز به معرفت عقلانی انباشته ای معتقد بود که زمینه پیشرفت ذاتی بشراست. در اینجا پیشرفت بشرنه به عنوان یک حالت تعمیم یافته بلکه به عنوان “رشد تمدن غربی مدرن” شناخته می شود. این چشم انداز دارای نگرشی تقدیرگرا به توسعه تاریخی تکنولوژی- محورا ست که نه تنها تمدن غرب را به جلو می برد بلکه آن را برفرهنگ های ابتدایی به لحاظ تکنولوژیک پیروزنیز می کند. توامان، عقلانیت گرایی جهان شمول، بوآز را واداشت تا وجود “ارزش های عمومی” رامطرح کند که در تاریخ تمدن بشر به صورت انباشته شده درک گردیده و درفرهنگ های مختلف، به طور متنوعی فهمیده می شدند.
بنابراین پرسشگری بوآز از تمدن غربی و باور او به وجود ارزش های جایگزین در دیگر فرهنگ ها، با فقدان اطاعت انسان شناسی از نسبی گرایی(درآن زمان) و ایمان او به قلمروی نامحتمل حقیقت علمی همراه شد.
از سوی دیگردرکار بوآز، در کنار حضور پیشرفت گرایی امیدوارانه، عقلانیت گرا وجهان شمول، حالتی بیشتر ناامیدکننده، عاطفی، رمانتیک و خاص گرا دیده می شد. حساسیت اخیریعنی رویکردهای رمانتیک و خاص گرا، نارضایتی بوآز از تمدن غرب و روند بیگانگی را نشان می داد که در مفهوم تکثرگرای وی از فرهنگ نیز آشکار بود، مفهومی مبتنی برشناخت “مشروعیت نظام های ارزشی جایگزین”. رویکرد رمانتیک و تکثرگرای کار بوآز، درپشت پرده، زیباشناسی را بازمی تاباند که متاثرازتجربیات زندگی اواست. هرچند وسیع تر از آن، نشان دهنده آگاهی اواز نقش عوامل غیرعقلانی در زندگی انسان است. این گرایش ها دراشکال گوناگون فرهنگ بشربه طور مثبت بیان شده اند، اما در گروه های معینی چون گروه های نژادی که با هنجارهای جهان شمول عقلانی شده بودند، به این عوامل غیرعقلانی به دید منفی نگاه می شد. جای شگفتی نیست که تلاش بی وقفه بوآز در مطالعه فرهنگ و نژاد، متاثر از تاریخ این پدیده هاست.
درمجموع، اندیشه بوآز از انگیزه وسیع تر کنارهم چیدن تمایلات رمانتیک وپیشرفت گرا منشاگرفته است، هرچند تمیزمیان جهت گیری عقلانیت گرا وجهان شمول یا حلات عاطفی و خاص گرا، تقریبا اجتناب ناپذیراست. به این تضادها توجه کنید. بوآز در تمام زندگی خود از مفهومی ایده آل ومطلق از علم پشتیبانی می کرد که نامحتمل می نمود: اما اوهمچنان ارزشی ضروری و عارضی به گروه های ویژه فرهنگی می داد. بوآز به طرزاستثنایی پیشرفت بشرو پیشرفت تاریخی تکنولوژیک – محور را با” تمدن غرب” پیوند می داد: اما معادل آن، از ظرفیت ذهنی انسان ابتدایی درزمینه مشارکت درتمدن مدرن دفاع می کرد. بوآز منحصرا پیشرفت عقلانی را درتمدن غرب تصور می کرد: اما به طور جدی ارزش های مربوط به فرهنگ های غیراروپایی را تایید کرده و بنابراین جای یک نقد اثرگذاربرتمدن غرب را باز می گذاشت.
براساس آنچه دانش انسان شناسی به ما می گوید، حرفه بوآز پایان دراماتیکی داشت. دریک مهمانی نهار درنیویورک، بوآز شروع به صحبت کرد و گفت: من نظریه جدیدی درباب فرهنگ دارم… که در میانه همین جمله بود که برزمین افتاد وفوت کرد. بوآز درمرگش نیز مانند زندگی اش، ابهامات وطعنه های مرتبط با انسان شناسی را کپسوله کرد- به صورتی که شیوه خاص خودش بود.
بحث گرایش های متضاد برسازنده انسان شناسی درکار انسان شناس انگلیسی ای.ای.اوانس پریچارد(۱۹۷۳-۱۹۰۲) مشهور به ای.پی نیز به اندازه بوآز حائزاهمیت است. درخرد قراردادی انسان شناسی، کارپریچارد، تحکیم بخش رویکرد ساختار-کارکردگرایی است که نخستین بارآر.ای رادکلیف براون آن را مطرح کرد. این نکته قابل تایید است که پریچارد و مالینوفسکی تعاملات اولیه ای با هم داشته اند و اینکه کارپریچارد از دهه ۱۹۵۰ به بعد، مسیرهای گوناگون نظریه وتبیین را دنبال کرده است. نمونه این مسیرها شامل اعتباری است که پریچارد به انسان شناسی به عنوان یک رشته انسانی( ونه طبیعی- علمی) می بخشد و نیز بیان روابط نزدیک میان انسان شناسی و تاریخ. این روابط سوالات پریچارد را درخصوص پاره ای مسائل بیشتر می کرد، مسائلی چون انگیزش های پژوهشی انسان شناسان که بازتاب پیش فرض های فرهنگ خود پژوهشگر بود و نیز ضعف نظریات زیستی، جامعه شناختی وروان شناختی از دین. در همان زمان، به رغم تغییر مسیرهای رخ داده درانسان شناسی پریچارد، نقش محوری او دراین رشته همچنان درخدمت توسعه ساختار-کارکردگرایی و ستایش آن است.
درمواجهه با چنینی جریاناتی، مایلم به بعد متفاوتی از نوشته های پریچارد اشاره کنم؛ بعدی که کار وی را مبتنی برتمایز میان اصول هرمنوتیک و تحلیلی شکل می دهد. چنینی نگاهی به انسان شناسی پریچارد، مسلما جایگاه مثلا مونوگرافی او درباره قبیله نوئر((Nuer را که پیشگام در تحلیل ساختار- کارکردگرا(و لذا مغایر رویکرد تاریخی) است را انکار نمی کند. همین طوراین حقیقت نادیده گرفته نمی شود که که کار وی دربردارنده پیش فرض هایی از هم ساختار- کارکردگرایی و هم کارکردگرایی است که جامعه را به عنوان یک سیستم یکپارچه مدنظر دارد. بلکه، هدف ازبررسی این بعد متفاوت کارپریچارد، گشودن واژگان مربوط به مباحث و تحلیل های اوست.
دربحث از زمان، پریچارد توامان از کار دورکیم و مالینوفسکی استفاده می کند. در کتاب نوئر و نیز درمقاله ای از اوپیرامون زمان محاسبه شده(time-reckoning) میان نوئری ها، پریچارد تلقی از “زمان بوم-شناختی”((oechological time را بسط می دهد. این تلقی بسیارنزدیک به مفهوم “محاسبه زمان” است که دربردارنده فعالیت های اجتماعی یا رابطه میان فعالیت ها با یکدیگراست. در اینجا، گذر زمان از خلال مفاهیم فرهنگی مربوط به فعالیت ها درک می شود؛ بیشتراز خلال نظام های محاسبه زمان تا از طریق غوطه خوردن درخود فعالیت ها. اما برای پریچارد، زمان، ریتمی ازچرخه های بنیادی فعالیت دارد که متصل به چرخه های طبیعی است: جابجایی های روزمره گله و سفرهای فصلی میان روستاها واردوگاه ها متناسب با آهنگ هرفصل. در این وضعیت، زمان به مثابه یک حرکت یا فرآیند ظاهر می شود، نه واحدها یا مفاهیم ثابت و ایستایی از محاسبه زمان. در مجموع، دو گروه از تاکیدها درنگاه پریچارد به زمان بوم شناختی( یا روزمره) به چشم می خورد.
برعکس، هنگامی که پریچارد به زمان بوم شناختی( یا روزمره) برمی گردد، کاملا نگاه خود را از”فعالیت” هایی که احساس یک حرکت عینی و واقعی را یادآوری می کند، برمی گیرد. بایدگفت، زمان ساختاری درباره یک حرکت رو به افزایش نیست بلکه بیشتر پیرامون یک حرکت اساسا غیر انباشتی است. بنابراین شبکه تبارشناختی قبیله نوئرتنها یک خطای حسی درباره زمان را موجب می شود. با نگاهی بربصیرت نانسی مون((Nancy Munn من معتقدم زمان ساختاری((structural time پریچارد نه کیفی وعینی بلکه کمی وهندسی است. این یک مدل ایستا از زمان و مانعی برسر راه فعالیت های عینی وزنده است.
در اینجا یک شکاف برسازنده وجود دارد، یک اختلاف نظر شکل دهنده. ازیک سو، درتوصیف زمان بوم شناختی(پویا)، پریچارد به فعالیت های فضایی- زمانی توجه می کند مانند حرکت های دوره ای میان روستا واردوگاه یا به بیان گسترده، همان لحظه هرمنوتیک در ادراک(ادراکات) پریچارد از زمان( در مقابل لحظه تحلیلی، ساختاری و ایستا)
از سوی دیگر، تاثیر برسازنده زمان وفضا بریکدیگر، درفعالیت (و درهرمنوتیک و درپویایی حرکت های قومی) درقالب های فرمالیستی پریچارد نادیده گرفته شده است؛ به همین دلیل زمان ساختاری به صورت یک هندسه انتزاعی از فاصله اجتماعی مطرح می شود. این می تواند همان لحظه تحلیلی در مفهوم (یا مفاهیم) پریچارد از زمان باشد.
نیازی به گفتن نیست که گرایش های هرمنوتیک وتحلیلی در انسان شناسی پریچارد باهم ترکیب شده اند. چنین درهم تنیدگی است که نگاه خاص وی به زمان را ضمن انگیزش ها و محدودیت هایش پدید می آورد. نوئری ها در تفسیرهرمنوتیک پریچارد، زمان واقعی روزمره خود را دارند. حرکت و کوچ نیز تصویری از تنوعات فرهنگی و گوناگونی های اجتماعی را به زمان می بخشد؛ و تلویحا دری به سوی واژگان پرنفوذ، رایج و بدیهی فرض شده مرتبط با زمان را می گشاید. واژگانی به مثابه یک مقیاس همگون و بدون تمایزهای کیفی. اما برطبق تحلیل های پریچارد، مردم نوئر زمان درازمدت ندارند. لذا بحث مقیاس زمان، سوالاتی را درخصوص چارچوب تحلیلی اوپیش می آورد که برطرح های مربوط به مکان های ابتدایی( قبیله نوئر و زمان بوم شناختی آنها) و فضاهای مدرن (غرب و زمان درازمدت آن) تاثیرعمیقی داشته است. (جالب توجه اینکه کتاب نوئرپریچارد، یکی ازآثار درخشان مرتبط با مبحث “حافظه و فراموشی”- یکی از مباحث مهم انسان شناسی تاریخی- است. در این کتاب می خوانیم که در میان نوئری ها، به یادآوردن نسب برای هرفرد، بستگی به این دارد که آنها درحال جنگ با چه کسی هستند. مثلا اگرفرد درحال جنگ با پسرعمویش باشد، نسب خود را محدودتر به یاد می آورد؛ زیرا همخون او اینک دشمن اوست. اما اگرمشغول جنگ با قبیله ای بیگانه است، نسب را تا رده های بالاترنیزبه یادمی آورد. اینکه به نظرپریچارد، نوئری ها برعکس جوامع غربی، نه زمان درازمدت (یا تحلیلی، ایستا وساختاری) بلکه دارای زمان هرمنوتیکی، پویا وانباشتی هستند، ناظر برهمین موضوع است : م)
کنش متقابل میان گرایش های هرمنوتیک وتحلیلی و تضادمیان جامعه افسون شده وجامعه مدرن، به همین اندازه درکارجامعه شناس- فیلسوف فرانسوی، پیر بوردیو(۲۰۰۲-۱۹۳۰) نیز مطرح شده است. بوردیو حالات پدیدارشناسی، وبری، مارکسی را بایکدیگرترکیب می کند تاابعاد زمانی( کرانمند) کنش اجتماعی و کنش گران واقعی را درک کند. این مسئله شامل تلقی او از”ساختارمندی”( (structurationمی شود؛به این معنی که نهایی کردن چارچوب “قواعد” ثابت کنش، زمان را به بیرون از عرصه کنش می برد. (ایستایی زمان ساختارمند درمقابل پویایی کنش؛ مشابه بحث پریچارد درمورد نوئری ها :م)
اما چنین رویکردهای هرمنوتیکی درکاربوردیو،مغایرجهت گیری های تحلیلی اوست؛ به ویژه وقتی تضاد میان”سنتی” و”مدرن”، ریتم های جمعی وکنش فردی و “فضا” و”زمان” را مطرح می کند. دراینجا و ازخلال چارچوب بندی زمان در فیلترهای کنشگر- محور،بوردیو الجزیره پیش سرمایه داری سنتی که برچسب “دوراندیش واحتیاط” (foresight) خورده آن هم صرفا برای یک آینده نزدیک را درست درمقابل جوامع غربی قرارمی دهد که خصیصه “پیش بینی گری” ((forecasting آنها دربردارنده آینده ای نامحدود و دارای مجموعه کاملی از امکانات قابل کشف است که می تواند موردمحاسبه قرارگیرد.
به علاوه، کارآخر بوردیو برتعقیب کنش ها از طریق تاکید بردو عامل توامان اشاره دارد: یکی زمان بازگشت ناپذیرومستمرفعالیت ها ودیگری دستکاری راهبردی این زمان توسط کنشگر. هرچند این نوع تعقیب کنش ها(تعقیب داستان یک حادثه، شی و… و سفرکردن با آن تاهرکجا که می رود:م ) وقتی از بین رفت که بوردیو به ریتم های جمعی (تقویمی) ومرحله سازی ها((periodization رو می کند که ازطریق شباهت های ساختاری نمادین و”منطق کنش” تعمیم یافته توضیح داده می شود. (این به آن معنا است که بوردیو چنان درتعقیب کنش پویای هرمنوتیکی افرادغرق نمی شود که ازنقش ساختاری “منطق کنش” غافل شود. دقیقا به همین دلیل است که بوردیو برجرج مارکز،پست مدرنیست آمریکایی، که تاکید زیادی برتعقیب کنش ها و سفرکردن با آنها دارد، می تازد و او را متهم به افراط گری می کند: م)
در نهایت، نوشته های بوردیو نه تنها از تضادهای تحلیلی(ساختاری) زمان وفضا فرار نمی کند بلکه اصولا بعد ساختاری را درکارخود برتعقیب کنش ها رجحان می دهد. درنتیجه، هیچ یک ازاین سه دانشمند معتقد نیستند که تمرکز برتلفیق گرایش های تحلیلی و هرمنوتیک می تواند تنها کلید درک سنت های میان انسان شناسی (ساختارگرا) و تاریخ (کنش گرا)باشد. بلکه هدف این متفکران از تلفیق گرایش های مذکور، تنها ارائه یک ابزار ممکن برای شناخت گذشته و حال این رشته ها وتشریح آنها است.
ماخذ :
Dube, Saurabh, 2007, Historical Anthropology, New Delhi: Oxford University Press
ایمیل مترجم :
sara_muhamadkamal@yahoo.com