داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
این مردان و این زنان از خلال یک تسخیرزدایی اخلاقی که برایشان به یک فلسفه زندگی تبدیل شده، پیوسته به دنبال آن هستند که موقعیت رنج و درد اولیه خود را بازتعریف کنند و آن را نوعی تسلط شخصی بر وضعیت خویش نشان بدهند. آنها از این ضرورت که درد کشیدن دارند، فضیلتی میسازند که به آنها امکان میدهد از این پس ابتکار وارد کردن این اقدامات دردآور یا هر عمل دیگری برخود را در دست بگیرند. آنها به صورتی ریشهای معنایی دردی را که میکشند، تغییر میدهند و تلاش دارند هر رنجی را از آن بابت از خویش دور کرده و برعکس آن را تبدیل به یک لذت برای خویش کنند. «این چهار نفر نشان میدهند که چگونه آنها با آگاهی کامل در دوران کودکیشان ناچار شدهاند درد و وحشت خود را کنترل کنند، در حالی که اینها تا زمانی که نپذیرفته بودنشان برایشان غیر قابل کنترل بودند. اما آنها سپس در فکر خود و سپس در خیالپردازیهای خود، در موقعیتهای آگاهانه اما تغیییر یافته یا در استمناء های تناسلی خود، تلاش کردند آن مشکلات را به دردهای – تبدیل – به – لذت شده یا دردهای لذتبخش بدل کنند. آنها با آگاهی کامل ، با نومیدی به موقعیت خود پیبردند و توانستند رنج خود را اروتیزه کنند» . موقعیت انفعال معکوس میشد ، و حال آنها میتوانستند خود تصمیم بگیرند که در چه شرایط و زمانی با این تجربههای درد روبرو شوند».
نوشتههای مرتبط
لودویک (۳۱ ساله) نقش قربانی را برعهده میگیرد تا سرانجام بتواند خود را زنده احساس کند. پژوهش او برای درد کاملا در چارچوب سپهر شور اروتیک وی باقی میماند: « وقتی کسی در ذهن خودش مازوخیست است، نمیتواند دردهای زندگی روزمره را بپذیرد، فرد در یک نظام اندیشه است که که آن دردها را به سرعت در کنار میگذارد. فرد احساس میکند اینکه به او آزار برسد، که نسبت به او بیتفاوت باشند، اهمیت چندانی ندارد. و اینکه اگر عکس این بود، متعارف نبود مثل آنکه کسی به تو اهمیت بدهد. من دوران کودکی خوبی نداشتم، و روان درمانی و چیزهای دیگر، بهترین دوستان جهان هم نمیتوانند این واقعیت را تغییر دهند. بنابراین تا زمانی که خودم بتوانم این مشکلم را با رویکرد سادومازوخیست خود حل کنم، عالی است.» درد داوطلبانه، پارههای پراکنده شده «خود» را بار دیگر به یکدیگر پیوند میدهد. این درد، سبب میشود که یک احساس قدرتمند نسبت به واقعیت به وجود بیاید که برخی از افراد از آن بی بهرهاند، کسانی که احساس میکنند هستیشان در دستشان نیست. تنها رنج ، یعنی اوج گرفتن درد در آنچه غیرقابل تحمل است و از خلال یک سناریوی ناگزیر، میتواند آنها را از این احساس که بار دیگر خود را بازیافتهاند، برخوردار کند. مازوخیسسم در نهایت یک روش دگرگون کردن درد به لذت است یا دریچهای برای ورد (از خلال درد) به لذت و در این راه دور زدن خطر تحمل رنجی که علی القاعده بخشی از هستی یک فرد است. در اینجا ما با سناریویی روبرو هستیم که اطاعت قواعد بازی و سلطه ی ارباب مرد یا زن، وسیلهای است برای تبدیل که رنج را از طریق اروتیزه کردن درد از میان میبرد. دردی که بدین ترتیب کسی بسراعش میرود، دردی است که برای آن باید از قواعد کاملا دقیقی پیروی کرد و راهی است برای نجات هویتی که تهدید میشود، این درد از طریق عواطف، یک احساس وجود خویش به وجود میآورد که مشکل بتوان از راه دیگری به آن رسید. م. موزن در این امر رویکردی را میبیند کارا برای رودررو شدن با «خطر از دست دادن شخصیت» ؛ به نظر او مازوخیسم سبب میشود که « کارکرد ِ بازسازی دوباره انجام شود: بازیابی یک وحدت خودشیفتگی» .
در روایت خود سرگذت نگارانه آ. آلیسون، بون دخترکی است تقریبا دوازده ساله که کتک میخورد، و یک روز ناپدریاش در یکی از شهرهای کارولینای جنوبی به او تجاوز میکند. مادر او که رویکرد مبهمی نسبت به دخترش دارد، از شوهرش دفاع میکند. و پس از تجاوز، زن تصمیم میگیرد به جای دفاع از دخترش، با آن مرد بماند. بون، دخترکی است تنها و وحشتزده که روبرو خود مردی وحشی و الکلی را می یابد که خود او نیز تخریب شده. مرد دائما او را با کمربندش کتک میزند. دخترک میداند که او کمربندش را کجا میگذارد و در نبود او در قفسه لباس به دنبال آن میگردد. آن کمربند را لمس میکند، نوازش میکند ، بو میکند و برایش به یک بتواره تبدیل میشود. او حتی بی آنکه خودش هم بفهمد از این هم پیشتر میرود: «من از خودم خجالت میکشیدم وقتی دستم را میان پاهایم میگذاشتم، من بیشتر از آنکه از مورد تجاوز قرار گرفتن خجالت بکشم، از اینکه با استمنا آن را به یاد میآوردم احساس خجالت میکردم. در یک دنیای آکنده از شرم زندگی میکردم. […]من میدانستم که فرد کثیفی هستم، یک منحرف. نمیتوانستم جلوی ناپدریام را بگیرم که به من تجاوز نکند، اما این من بودم که استمناء میکردم» (۱) او صحنههای تحقیرشدن را از طریق تبدیل آنها به صحنههای شجاعت، قابل تحمل میکرد. «وقتی به این چیزها فکر میکردم، به خودم مغرور و تحریک میشدم. به پاپا گلن خیره میشدم، دندانهایم را به میفشردم، سر و صدایی نمیکردم ، هیچ فریاد شرم آوری نمیکشیدم یا تقاضای رحم نمیکردم.
تماشاچیان من را تحسین میکردند و از او نفرت داشتند. من این صحنه را تصور میکردم و دستهایم را میان پاهایم میبردم[…] کسانی که من را میدیدند، دوستم داشتند. گویی من دارم برای آنها کتک میخورم. در نظر آنها من شگفتآنگیز بودم» در این لحظات که او خود را به دست خیالبافیهای جنسیاش میسپرد ، که کتک میخورد، در این لحظات بود که میتوانست کنترل تجربه دردناک زندگی خویش را به دست بگیرد، و تنش های این زندگی برایش به لذت تبدیل میشدند.
همانگونه که ل. هارت میگوید، این زن هرگز خواب نمیدید که نجات یافته باشد بلکه رویایش آن بود که آنچه را تحمل میکند برایش تحملپذیر باشد. خیالبافیهایش تکرار میشدند و گویای آن بودند که در آن واحد از سوء استفادههای خشونتآمیز جنسی که قربانیشان بود، لذت میبرد. به باور او دیگر امکان نداشت نجات بیابد، تلاش او فقط آن بود که نمیرد و سناریو را معکوس کند، به خود در جایی که تخریب میشد یک نقش بزرگ بدهد. این خیالبافیها بودند که به او امکان میدادند تجربهاش را تحمل کند. سالها بعد وقتی که مادر و ناپدریاش را دوباره میبیند باید با خود مبارزه میکرد که هر بار این مرد به او دست میزند دچار تهوع نشود « وقتی سی و شش سالم بودم دیگر نمیتوانستم وانمود کنم که ناپدریام، شوهر مادرم، روح و جسم مرا نابود نکرده است».