داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی
هرچند درمان ضروری است، اما لزوما و به سرعت به وسیله قربانی پذیرفته نمیشود. قربانیان شکنجه نیاز دارند ابتدا کاملا نسبت به مکان درمانی احساس امنیت کنند تا بتوانند سپس به درمانگران اعتماد داشته باشند. میان رفتارهای مخرب پیشین و فروپاشی هرگونه شأن انسانی در قربانی که با خشونت و اراده بیرحمانه جلادان در ایجاد درد، پدید آمده، و این توجه ناگهانی جدید و همدردی درمانگران برای مرهم گذاشتن بر دردها، تضادی مطلق هست. در اینجا برای قربانیان چیزی تقریبا غیرقابل درک وجود دارد. بنابراین قربانی نیاز دارد خاطره خشونتهای پیشین را پشت سر بگذارد و دیگر به جهان با چشمانی آکنده از هراس نگاه نکند تا بتواند دوباره الفبای زندگی روزمره و بدون تهدید را بفهمد. درمان این قربانیان باید با احتیاط، نرمخویی، درک آنها، گفتارها و رفتارهای بسیار آرامشبخش همراه باشد. بهرهبرداری از روشهای روانشناسی برای کمک کردن به بازماندگان شکنجه ضرورت دارد تا بتوانند به شیوهای کمتر دردناک با عالم هستی دوباره پیوند برقرار کنند. باید توجه داشت که حتی اعضای خانواده قربانی نیز به شدت از اضطراب رنج کشیدهاند، آنها، از جمله همسرانشان، هم خشونت و فشارهای روانی را تحمل کردهاند. به همین دلیل باید به آنها نیز در روند درمان توجه داشت. بازمانده شکنجه پس از ماهها و گاه سالها غیبت که با درد و رنج نیز همراه بودهاست، لزوما نمیتواند فردی باشد که بتوان به سادگی به او نزدیک شد. در این حال عدم درک احتمالی دیگری بر شدت ضربهای که بر او وارد شده موثر است. کودکان نیز شامل همین نشانگان فیزیکی یا روانشناختی می شوند. آنها گاه شاهدان شگفتزده ورود خشونتآمیز ماموران به خانه خود بودهاند ، شاهد رفتار خشونتآمیز با والدین خود، گاه نیز با خود آنها به شیوه خشونتآمیز برخورد شده است. آنها در اضطراب ناچار به جدا شدن از والدین خود بودهاند، و دچار نوعی احساس گناه هستند که چرا نتوانستهاند کاری برای ایشان بکنند از این رو لازم است این کودکان نیز تحت نظر روانشناسان قرار بگیرند. اما افزون بر پیآمدهای اخلاقی شکنجه، احساس نوعی آلوده شدن و غیره و تداوم این احساسات سبب میشوند که قربانیان به سختی بتوانند به وظایف خود به مثابه پدر و مادر عمل کنند. بنابراین درمان قربانیان شکنجه نباید فقط خاص بازسازی یک بدن تخریب شده باشد و باید یک انسان را به مثابه انسان، به مثابه یک موقعیت خاص و دردمند در بر بگیرد.
کار درمانگر بسیار مشکل است و شامل آن میشود که به بازمانده شکنجه کمک کند تا بتواند به واقعیت ضربهای که خورده بیاندیشد و بدین ترتیب بتواند خلائی را که در معنای وجودش به وجود آمده را پر کند. باید رنج را از آنچه نمیتوان بر زبان آورد جدا کرد. سکوت در اینجا شریکی است برای ضربه بیرحمانهای که بر فرد وارد شده است و سبب میشود که زخم همچنان باز بماند. ایجاد یک معنا در واقعه، شیوهای است برای حل مشکل قربانی و از کار انداختن بخشی از هراسهای او، هراسهایی که برای او قابل اندیشیدن نیست و همین امر ضربه آنها را بیشتر میکند. بنابراین به همان صورت که درمانها و پرستاری از قربانی نیاز به برنامهریزی خاصی دارد، همراهی روانشناختی او نیز که قصد گردآوردن و به هم پیوستن دوباره هویت چند تکه شده او را دارد باید در کنار خود وی و با نوعی انعطاف و خویشتنداری انجام بگیرد که مانع از یورشهای اضطراب، رنج، پرخاشگری با یادآوری وقایع در او بشود. بسیار اهمیت دارد که نفوذ [ذهنی] حاصل رفتار شکنجهگران در نزد قربانی کاهش یابد و تصور چهرههای شیطانی آنها به چهره کسانی داده شود که به دنبال اهداف خاصی بودهاند. اینکه واقعه منشاء ضربه به قربانی برای او قابل اندیشیدن شود سبب خواهد شد که او بتواند با دیگران ارتباط برقرار کند و در نتیجه از سکوت و بی معنایی وجود خود فاصله بگیرد و بیرون بیاید. برای نمونه امکان اینکه بتوان صحنه رنج و درد را مجسم کرد و به قربانی فرصت داد که کارهایی را که در اتاق شکنجه نمیتوانسته انجام دهد، مثلا فریاد کشیدن انجام دهد، البته با انعطاف در رفتار درمانگر سبب میشود که بازسازی خویشتن قربانی میسر شده و موقعیت ناتوانی را که از آن رنج کشیده است و او را به یک قربانی تبدیل کرده، واژگون کند.
هرگونه درمانی، نوعی بازسازی نمادین خویشتن قربانی است، اما میزان کارآیی دقیقا بدان بستگی دارد که فرد در جهانی صرفا عینی زندگی نکرده بلکه بتواند ابعادی معنایی و ارزشی به این جهان بدهد. این امر به قربانی کمک میکند که نگاهش را نسبت به واقعه شکنجه تغییر دهد و وجود خود را با کنار زدن احساس شرم و گناه، دوباره در دست بگیرد. در برابر ضربه شکنجه «یک فرد واحد ممکن است به دو صورت کاملا متفاوت در استناد به دو مقوله کاملا متضاد، توصیف شود. از یک طرف میتوان گفت که در او بخشی هست که هنوز مستقیما زیر نفوذ [شکنجهگران] است و بخش دیگری که با مبارزهای پرشور و فعال با این نفوذ میجنگد» (سیرونی، ۱۹۹۹، ۷۵). به همین دلیل است که قربانی برای نمونه به صورت ناخودآگاه به ابهام و آشفتگی روی میآورد. «در این گسست حاد، یورش ابهام به وجود خویشتن نقش نوعی دفاع اساسی را ایفا میکند که امکان میدهد به گفتگو با زندگی به هر قیمتی ادامه داد […] پسرفت به سوی ابهام میتواند در آن واحد هم نقش دفاع در برابر اضطراب را داشته باشد و هم سازوکاری باشد برای انطباق دادن خود با وضعیت تا فرد بتواند جهان بیرونی را همچنان برای خود آشنا و قابل دستیابی بداند، حتی زمانی که چنین نیست. به عبارت دیگر ابهام با کیفیت غیردقیق بودن ِ تاثرات و ارزشهایش میتواند آنچه را در جهان بیرونی نگرانکننده است به پدیدههایی آشنا تبدیل کند» (آماتی، ۱۹۸۹، ۱۰۸). ابهام به بهای نوعی انفعال آشکار و عدم انسجام ، امکان میدهد که فرد خودش را با شرایط انطباق دهد، در اینجا هدف نجات جان خود است، رهایی یافتن از ترس از طریق ایجاد رابطهای مبهم با موقعیت ضربه زننده. به برکت این کار میتوان عواطف متضاد را به همزیستی با یکدیگر درآورد بی آنکه تنشی ایجاد کرد، به صورتی که بازمانده شکنجه از یک موقعیت به موقعیت دیگر سیر کند تا راهی برای رهایی بیابد. اما پرسش آن است: زمانی که وحشت و هراس در بدن حک شدهاند، چگونه میتوان شکستگی هویت را درمان کرد؟ به نظر ف. سیرونی وظیفه درمانگر آن است که از قربانی در مبارزهاش با نفوذ شکنجهگرانش برخود پشتیبانی کند.