انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان شناسی درد و رنج (۵۹)

داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی
مارچلو و مارن وینار، از آنچه بر سر [دوستشان] پپه، آمده حکایت کرده‌اند: او در زمانی طولانی شکنجه شده بود، به او گرسنگی و تشنگی داده بودند و ناچارش کرده‌‌ بودند مدت‌ها سرپا بایستاد. اما پس از دو هفته، وقتی تمام کالبدش از زخم و درد پوشیده شده، او احساس می‌کند که بدنش در حال جداشدن از اوست. در تاریکی سلول زندانش، ناگهان به شکلی کاملا واقع‌نمایانه، تصویر دوستان قدیمی‌‌اش را می‌بیند که به او نزدیک می‌شوند و او را تشویق می‌کنند که مقاومت کند؛ آن‌ها هر روز به دیارش می‌آیند و از او خبر می‌گیرند و به او دلداری می‌دهند. «پپه، با حضور وهم‌آمیز دوستانش […] به فضایی بازی‌گونه دست می‌یابد که وحشت شکنجه شدن را در او به احساس مبارزه‌ای تبدیل می‌کند که سبب می‌شود بتواند در برابر فنون پیشرفته شکنجه‌گرانش، شکست‌ناپذیر شود (وینار، ۱۹۸۹، ۶۳). در چنین موقعیت حادی، وحشت و هراس از درد که در هر لحظه تکرار می‌شود، یک جهان وهم‌آمیز ایجاد می‌کند که درد را از بدن جدا کرده و راهی رویایی را به قربانی می‌دهد تا بتواند با شکنجه‌گران مقابله کند و معنای ِ جهان را برای خود بازآفرینی کند. این یک فن حفاظت [از خود] است که در مرزهای یک اختلال شدید روانی قرار می‌گیرد و ریشه خود را از بطن هویت در حال فروپاشی فرد می‌گیرد، و این هویت را در حالتی استثنایی و حاد، از تخریب کامل نجات می‌دهد. این گسست سبب می‌شود که قربانی بتواند یک موجودیت دوم از خود بسازد و بدین ترتیب در برابر یورش وحشیانه‌ای که به بدن او وارد می‌شود، به موجودیت دوم خود و ماجراجویی خیالین او پناه ببرد.
تنها راهی که قربانی در پیش روی خود می‌بیند آن است که درد را به جهانی دیگر فرافکند که ربطی به او ندارد. او با گسستن خود از بدن خویش و با ریشه گرفتن آگاهی خود از تصویری خوش، می‌تواند در برابر حملات جلاد مقاومت کند. بدین‌ترتیب پپه یک جهان موازی برای خودش می‌سازد که او را از درد محفوظ می‌کند. پناه بردن به یک ساختار حسّی به قربانی سلاحی داده و این فرصت را برای او ایجاد می‌کند که تمام اراده خود را بر شان و احترام خویش، متبلور کند. قربانی همچنان ممکن است به وحشت شکنجه بیاندیشد امااو با برخورداری از این حس درونی که از احساس هویت او محافظت می‌کند [مقاوم‌تر می‌شود]. بدن او در برابر خشونت و توهین رها می‌شود، اما او خود، در جایی دیگر است. و تا زمانی که این موقعیت را حفظ کند، شکنجه‌گران از درهم‌شکستن او ناتوانند در برابر اراده آن‌ها به تخریب، یک سپر هویتی قرار گرفته است. بدین‌ترتیب قربانی با حفظ بخشی از هویت خویش، با گونه‌ای خودشیفتگی ابتدایی که با این حس همراه است، یعنی احترام به خود ، می‌تواند زندگی را برای خود ممکن کرده و از شدت آثار باقی‌مانده از خشونت بر روحیه خود بکاهد. اگر او در این فرایند از مرگ رهایی یابد، در آینده از ابزارهای بیشتری برای بازگشت به زندگی و در دست گرفتن آن برخوردار خواهد بود، زیرا توانسته است شکنجه‌گران را از دست‌یابی به اهدافشان با شکست روبرو کند. یک زندانی آمریکای لاتین در این مورد شهادت داده است: « آنجا من با تمام توانم خودم را به چیزی وابسته کرده بودم… نمی‌دانم چطور بگویم ، چیزی که آن‌ها نمی‌توانستند بدانند چیست، نمی‌توانستند آن را از من بدزدند، آن را آلوده کنند، آن را درهم بشکنند یا به آن تجاوز کنند، گویی یک صندوق که در آن گنجی مخفی دارم؛از آن گنج‌هایی که بچه‌ها با حسودی مخفی‌شان می‌کنند، ولو آنکه چیزی جز چند صدف و چند تکه کاغذ رنگی بیشتر در آن نباشد. و من در این صندوق نام رفقایم را قرار داده بودم» ( در ژاک، ۱۹۹۴، ۶۵).
ث. لیسکانو، در زندان‌های اوروگوئه به والدینش می‌اندیشید و به اینکه اگر چیزی را به شکنجه‌گران لو بدهد، این کار سبب خواهد شد که دیگر نتواند تا آخر عمر، سرش را بالا بگیرد. او با شوریدگی به آبروی خود فکر می‌کرد. این آبرو لزوما، به فعالیت سیاسی او مربوط نبود، بلکه از ارزش‌هایی ساده و اولیه تشکیل می‌شد که نمی‌دانست آن‌ها را کی و کجا در زندگی آموخته است، شاید بر سر میز آشپزخانه در خانه خودشان، شاید زمانی که یک کودک بود؛ شاید در کار یا روی نیمکت‌های مدرسه. این آبرو برای او موضوعی انتزاعی نبود بلکه بسیار خاص به حساب می‌آمد. اینکه فکر می‌کرد روزی در آینده باید رو در رو به چشم فرزندان، همسر،رفقا و والدینش نگاه کند. و شاید هم نه همه این‌ها، بلکه همین که روزی در آینده در برابر هر‌کسی خواسته باشد خود را فردی آبرومند احساس کند.»(۱)
برای لوچیانو بولیس، مقاومت در برابر موقعیت هولناک از آنجا ریشه می‌گرفت که از امکان آن برخوردار بود که اگر مایل باشد از شکنجه جلادان بگریزد، یعنی بتواند خودش را بکشد. او از لحظه‌ای صحبت می‌کند که توانسته بود جعبه تیغ‌های ریش‌‌تراشی را که در کیفش داشت را از دید نظامیان فاشیستی که دستگیرش کرده بودند، پنهان کند. و روایتی که از این لحظه ارائه می‌دهد سرشار از شادمانی است. « هرگز نمی‌توانم موج پراحساسی را که وجودم را بعد از این کار دربر گرفت، توصیف کنم، وقتی توانستم این تیغ‌ها را پنهان کنم [و بنابراین می‌توانستم خودکشی کنم] دیگر با خیال راحت روی تخت شکنجه خوابیدم: احساسی بسیار عجیب و تندو پیچیده وجودم را فراگرفته بود که خود مقدمه‌ای بود برای احساس‌هایی باز‌هم شدیدتر که در مجموع وجه مشترک غالب آنها شادمانی بود»(۲). او می‌دانست که حالا هروقت بخواهد می‌تواند به شکنجه‌اش خاتمه بدهد. و همین امر سبب شد که مقاومتش در برابر شکنجه‌گران افزایش بیابد. بدین‌ترتیب وی توانست برغم شکنجه‌های وحشتناکی که بر او انجام شد، دوام بیاورد. او همچنین می‌گوید که بارها در این لحظات به شکنجه نخستین مسیحیان اندیشیده بود که برغم همه دردها حاضر نشده بودند ایمان خودشان را زیر پا بگذارند (۴۸).
آ. ژاک به خاطرات یک روزنامه نگار بروندی به نام دئو هاکیزیمانا اشاره می‌کند: «در رویاهای هر روزم، خودم را می‌دیدم که دارم از زندان بیرون می‌آیم، سرپا هستم و می‌خواهم به مبارزه گسترده‌ای که علیه دستگیری‌های خودسرانه و بدرفتاری با زندانیان شکل گرفته بپیوندم. اینکه در حال سازمان دادن به مبارزه برای آزادی عقیده و اطلاعات هستم» (ژاک، ۱۹۹۴، ۷۳ و بعدی).

صفحه ۱۴۴