داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
درد
نوشتههای مرتبط
درد گاه نشان دهنده تداوم یک پیوند است، حافظهای که زخم خود را بر بدن وارد کرده ولو آنکه فرد شرایط پدیدار شدنش را از یاد برده باشد. درد با رویدادی مهم و حتی ضربهای سخت تغذیه میشود، رویدادی که مرزهای قابلیت نمادین بدن را پشت سر گذاشته باشند و در کالبد فرد چون تکه چوبی که در پوست گیر کرده و دائم درد ایجاد کند. چنین زخمی مرتب بقایای دردهای قدیمی را به یاد میآورد، به قول فروید [آنها را احیا میکند] که درباره هیستریها میگفت، ردپای زندهای هستند از حادثهای که پایان نمییابد. پناه بردن ناخودآگاه به دردی که زندگی انسان را تباه می کند راه گریزی است برای فرار از یک دوره هراسناک از تاریخ زندگی خود یا از دورهای بلند که زخمی التیام ناپذیر بروجود او زده است. و در همین حال درد، بدون آنکه فرد بداند، حواس او را از آن واقعه منحرف میکند و به او آرامش میدهد. بدین ترتیب رنجی که در فرد ایجاد شده با دردی که همه وجود او را زیر فشار میگذارد، از میان میرود و پردهای بر موقعیتهای تحملناپذیری که در زندگی شخصیاش داشته کشیده میشود. این درد یک بن بست است، البته درمانی موقت [بر رنج است] اما از کمین خود بیرون نمیآید و نتیجه آن رسیدن به موجودیتی تقلیل یافته و ناتوانی است، آخرین پناهگاهها برای هویتی شکنجه شده و تا زمانی که فرد نتواند راهی دیگر برای شکلی که در گذشته داشته پیدا کند، این درد برایش ضروری است.
بنابراین درد یک خروش نمادین است برای حفظ یک هویت مورد تهدید قرار گرفته، آخرین راه نجات برای باقی ماندن. درد حامل اضطراب و افسردگی است و سبب میشود فرد درون تجربه شخصی غیرقابل تحمل گذشتهاش غرق نشود. درد با ایجاد لایههای عاطفی سبب میشود که فرد بتواند وجود خود را حس کند. ج.مک داگال به یک بیمار اشاره میکند که همیشه وضعیت بدی داشت اما از زمانی شروع میکند نسبت به خانوادهاش احساس استقلال کردن و سیمای خودشیفته او بار دیگر بهوجود میآید. او در این زمان اذعان میکند: «ظرفیت آنکه بیمار شود را دارد، میتواند سرما بخورد، کمردرد بگیرد یا تب کند. این «قابلیت» حد و مرزهایی دارد و میتواند «خود را درمان کند و دوست داشته باشد» (مک داگل، ۱۹۷۸، ۱۹۵). درد یک رنج به بیان درنیامده را به یک زبان کالبدی دیگر برمیگرداند. درد نوعی فریب و سراب است. و فرد بیآنکه بداند به آن تن درمیدهد تا بتواند با جهان رابطه بیابد و چیزی درباره خود بگوید، تا بتواند هویتی بیابد ولو بخشی از قابلیتهای پیشین خود را از دست بدهد. نالههای بیمار در این حالت بیتردید با رنجی که از رابطه با جهان میبرد در هم میآمیزند و با دگرگونیهای که کالبد تجربه میکند، اما میتواند احساس بیرونافتادن از خود را به او بدهد.
درد به مثابه یک سلاح
برخی از آدمهایی که «رنج میکشند» گویی در انتظار چیزی هستند، به اشتباه میافتند زیرا درد آنها شکل دائم ندارد و بدین ترتیب آنها را از کار نمیاندازد، در نتیجه به آنها شانس دوبارهای میدهد که از مراقبتها و توجهها بهرهمند شوند. درد در اینجا نشانههای هویتی است که درون خانواده یا گروه، یک پیوند بازشناسی ایجاد میکند و سبب میشود اطرافیان به آنها توجه کنند ولو این اطرافیان کارکنان بیمارستان باشند. این افراد هرچند خود این موضوع را نمیدانند، ولی دردشان گویای یک خروش هویتی است تا جایگاه آنها را در جهان اجتماعی حفظ کند.
در این حالت درد، نوعی ضمانت واقعی بودن موجودیت آنها در چشمان دیگران و نزدیکانشان است. درد در اینجا همچون یک ترازو عمل میکند که بتواند یک زندگی بیثبات و مورد تهدید را به تعادل برساند. درد از سقوط جلوگیری میکند و به مانعی تبدیل میشود که از برخورد با ناملایمتهای زندگی جلوگیری کند.
گریز به جلو و فرار از دشمنیها ابزاری کارا برای پرهیز از نقاط خطرناک است. همیشه بهتر است دست پیش را گرفت.«من رنج میبرم پس هستم» این میتواند شعار بیمارانی باشد که سایهای از دردهای خویش هستند، محورهای اصلی ارتباط و بازشناسی آنها از سوی دیگران. تاریخچه پزشکی آنها، آکنده است از درمانها و اعمالی که هیچ موقعیتی در برنداشتهاند، تجربه زندگی آنها زنجیرهای از شکستها و محرومیتهاست که احتمالاً آنها را به حساب یک درد سرکش میگذارند و تنها حُسنش در آن است که مانع میشود آنها به دلایل این موقعیت وحشتناک بیاندیشند. به قول اِنگل (۱۹۵۹) ناخودآگاهانه برای مجازات خود در کسانی است که به مطالعهای درازمدت بر بیماران مزمن میپردازند.