انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان شناسی آمریکا، درس دوم: استعمار و قاره آمریکا

در مورد اینکه اولین بار چه کسی قاره آمریکا را “کشف” کرد اختلاف نظر وجود دارد. مثلا “فواد سزگین” (Fuat Sezgin)، مورخ برجسته ترک تبار که امروز در موسسه تاریخ علوم عربی- اسلامی وابسته به دانشگاه فرانکفورت مشغول به کار است، استدلال می کند که مسلمانان (که در قرون وسطای اروپایی در اوج تمدن خود بودند) پیش از اسپانیایی ها و پرتغالی ها نقشه اقیانوس ها را طوری رسم کرده بودند که نشان می داد آنها از وجود قاره آمریکا خبر داشتند… در مورد اینکه اولین بار چه کسی قاره آمریکا را “کشف” کرد اختلاف نظر وجود دارد. مثلا “فواد سزگین” (Fuat Sezgin)، مورخ برجسته ترک تبار که امروز در موسسه تاریخ علوم عربی- اسلامی وابسته به دانشگاه فرانکفورت مشغول به کار است، استدلال می کند که مسلمانان (که در قرون وسطای اروپایی در اوج تمدن خود بودند) پیش از اسپانیایی ها و پرتغالی ها نقشه اقیانوس ها را طوری رسم کرده بودند که نشان می داد آنها از وجود قاره آمریکا خبر داشتند (به لینک آخر متن مراجعه کنید). از میان اروپاییان هم برخی وایکینگ های اسکاندیناوی از اقوام “نورس” (Norse) به رهبری لایف اریکسون (Leif Ericson) ایسلندی در اواخر قرن دهم میلا دی به سرزمین های آمریکای شمالی وارد شده بودند و کلونی را در جزیره ای که امروز جزو ایالت “نیوفاندلند و لابرادور” (Newfoundland & Labrador) کاناداست پایه گذاشته بودند. این افراد حدودا صد سال قبل از سفر کریستف کلمب به قاره آمریکا توسط برخی قبائل اسکیمو از آمریکای شمالی بیرون رانده شدند. بنابراین کریستف کلمب حتی اولین اروپایی نبود که قدم بر خاک قاره آمریکا گذاشت، ولی سفر او در بطن فضای فرهنگی و شرایط سیاسی-اقتصادی خاصی در اروپا اتفاق افتاد که ماهیت آن را به عنوان یک “کشف” برجسته ساخت، گرچه کلمب به قصد یافتن راهی کوتاه تر و بی دردسر تر به شبه قاره هند حرکت کرده بود و اتفاقا سر از قاره آمریکا در آورده بود و گرچه حتی گفته شده که او هیچوقت به اشتباه خود پی نبرد و همیشه فکر می کرد سرزمینی که کشف کرده بخشی از شبه قاره هند است. به هر حال، اینکه کریستف کلمب از سر اشتباه به قاره آمریکا رسید و اینکه آیا هیچوقت به اشتباه خود پی برد یا نبرد تغییری در نقش فضای فرهنگی و شرایط سیاسی-اقتصادی اروپای آن روز در ظهور گفتمان کشف قاره آمریکا توسط کریستف کلمب نمی دهد. این واقعا یک کشف نبود، ولی قطعا بخش مهمی از گفتمان کشف بود؛ حتی اگر کلمب فکر می کرد که سرزمین کشف شده بخشی از شبه قاره هند است، خودش و دیگران همه از آن به عنوان “دنیای نو” (The New World) یاد می کردند. جالب است که دنیایی که در اواخر قرن پانزدهم در حال شکل گیری بود (و “کشف آمریکا” هم زاییده و هم زاینده آن بود)، به راستی دنیایی نو بود: نوزایی (رنسانس) و پایان قرون وسطی (۵ تا ۱۵میلادی) برای اروپا. کریستف کلمب (Christopher Columbus) در سال ۱۴۵۱ در سرزمینی که امروز جزیی از کشور ایتالیاست به دنیا آمد و در جوانی به پرتغال مهاجرت کرد. او که در مدرسه دریانوردی درس خوانده بود و از سنین پایین درکشتی های تجارتی برای خانواده های معروف و متمول ایتالیا و پرتغال به سفرهای دریایی رفته بود و برادرش که در نقشه کشی چیره دست بود در سالهای ۱۴۸۰ طرحی برای سفر به هند و چین از طریق دریا پیشنهاد کردند (این کار معمولا از راه زمینی و از طریق ترکیه و سرزمین های اعراب انجام می شد، یعنی عکس جهت پیشنهادی برادران کلمب، که در آن دوران به دلیل سلطه عثمانی بر این مناطق مشکل شده بود). قبول این طرح برای اصحاب کلیسا که در قرون وسطی به انکار گرد بودن کره زمین رسیده بودند مشکل بود؛ حتی اگر کارشناسان در گرد بودن کره زمین با کلمب توافق داشتند تخمین او از مسافت بین اروپا و آسیا از راه اقیانوس اطلس به شدت اشتباه به نظر می رسید، و کلمب در جلب حمایت پادشاه پرتغال و سایر سران اروپایی اقبالی نداشت. بنابراین او به شاه و ملکه کاتولیک اسپانیا، یعنی ایزابلا و فردیناند، روی آورد و پس از دو سال چانه زدن و مراجعه به دربار بالاخره در سال ۱۴۹۲ موفق به کسب حمایت ایزابلا و فردیناند گردید. شاه و ملکه تازه در همان سال پس از یک نبرد سخت و پرفشار موفق به فتح “گرانادا” (غرناطه)، واقع در منطقه “اندلس” اسپانیا و در پای کوههای “سیرا نوادا” (Sierra Nevada)، شده بودند. مسلمانان از قرن هشتم تا قرن سیزدهم سرزمین های زیادی از جمله قسمت هایی از اروپا را فتح کرده بودند که به تدریج طی جنگ های صلیبی و غیره از دست آنها خارج شده بود و گرانادا تنها بخش شبه جزیره ایبریا (Iberia) بود که تا آن زمان در دست مسلمانان مانده بود. با وجود وضعیت بحرانی، فردیناند و ایزابلا در آخر قبول کردند که کلمب را به مقام دریاسالاری برسانند و علاوه بر شریک کردن او در سود هر نوع تجارت با سرزمین های تازه کشف شده، فرمانداری هر منطقه ای را که کشف کند به خودش بدهند (بخشی از حمایت مالی برای سفر هم توسط ثروتمندان ایتالیایی که کلمب قبلا قانعشان کرده بود تامین شد). به این ترتیب بود که کریستف کلمب در آگوست ۱۴۹۲ با سه کشتی سفر خود را آغاز کرد و در ۱۲ اکتبر، روزی که امروز به “روز کلمب” معروف است، در جزیره ای از مجمع الجزایر باهاما در دریای کارائیب لنگر انداخت. در این سفر او همچنین به سرزمین هایی که امروز کوبا و هائیتی هستند قدم گذاشت؛ حدود ۴۰نفر از مردانش را در هائیتی باقی گذاشت و در عوض حدود ۲۰ نفر از بومیان را با خود به اسپانیا بازگرداند. او کمتر از یک سال پس از بازگشت به اسپانیا دوباره، و این بار با هفده کشتی، به قاره آمریکا برگشت تا اولین مستعمره اسپانیایی را در جزیره “هیسپانیولا” (Hispaniola) (که بعد از کوبا بزرگترین جزیره دریای کارائیب است و امروز به طور مشترک توسط هائیتی و جمهوری دومینیکن اداره می شود) بنا نهاد. در این سفر و سفرهای بعدی، برادران کلمب و همراهانشان دست به نوعی نسل کشی برخی بومیان هیسپانیولا ( از جمله تاینو ها: Taino) زدند به طوری که در عرض چند سال تعداد آنها از چند میلیون به چند صد نفر تقلیل پیدا کرد. تعداد زیادی از آنها به عنوان برده به اسپانیا ارسال شدند و عده ای در راه جان سپردند. در دهه های بعد تعداد زیادی از تاینوها در اثرمرض آبله که از سفید پوستها به آنها منتقل شده بود از بین رفتند (در حالیکه تعدادی از دریانوردان اروپایی در اثر مرض سیفلیس که از بومیان آمریکا به آنها منتقل شده بود جان خود را از دست دادند). امروز مردم کوبا، جمهوری دومینیکن، هائیتی، و سایر کشورهای منطقه سعی می کنند میراث تاینو را زنده نگاه دارند. تصویر بالا روستای بازسازی شده تاینو ها را در کوبا نشان می دهد که تبدیل به منطقه ای توریستی شده است به تدریج اسپانیایی هایی که به امید یافتن ثروت و بردگان فراوان به مستعمره هیسپانیولا آمده بودند، از محدودیت تعداد بومیان (این محدودیت به حدی بود که کلمب شروع به انتقال برده از آفریقا به هیسپانیولا نمود) در منطقه دست به اعتراض گذاشتند و کلمب حتی چند تن از معترضین را به دار آویخت. به این ترتیب، اسپانیایی هایی که اوضاع مستعمره را دیده بودند بر ضد کلمب در دادگاه اسپانیا اقدام کردند. هفت سال پس از اولین برخورد با قاره آمریکا، کلمب و برادرانش از آمریکا با غل و زنجیر به اسپانیا بازگردانده شدند. گرچه ایزابلا و فردیناند پس از شش هفته زندان برادران کلمب را در قصرالحمرا (که در قرن ۱۴ توسط مسلمانان به عنوان مسجد ساخته شده بود) در گرانادا به حضور پذیرفتند و حاضر شدند آنها را آزاد کنند و ثروتشان را به آنها بازگردانند، کریستف کلمب دیگر هیچگاه فرماندار نشد و چند سال بعد (در ۱۵۰۶) در گذشت. تنها یک سال پس از مرگ کلمب، مارتین والدسیمولر(Martin Waldseemüller)، نقشه کش آلمانی، نقشه ای از جهان تصویر کرد که در آن “دنیای نو” به صورت قاره ای مجزا با نام “آمریکا” (به افتخار “آمریکو وسپوچی” Amerigo Vespucci، دریانورد ایتالیایی معاصر کلمب که مانند او چندین بار به “دنیای نو” سفر کرده بود و سفرنامه های معروفی داشت که در آنها گفته بود سرزمین کشف شده نمی تواند قسمتی از آسیا باشد) به جهانیان معرفی شده بود. جسد کلمب نیز مثل خودش در دوران زندگی چندین بار بین اسپانیا و هیسپانیولا سفر کرد و در آخر هم بر سر اینکه در کدام یک از این دو جا گرفت توافق وجود ندارد: او را ابتدا در اسپانیا به خاک سپردند ولی باقیمانده هایش را تقریبا چهل سال بعد به هیسپانیولا در جمهوری دومینیکن امروزی انتقال دادند؛ در آخر قرن هیجدهم، وقتی فرانسوی ها بر جمهوری دومینیکن تسلط پیدا کردند، باقیمانده های وی به کوبا برده شد، و در آخر قرن نوزده، وقتی کوبا مستقل شد، باقیمانده های وی به اسپانیا بازگردانده شد، گرچه عده ای معتقدند باقیمانده ها هنوز در جمهوری دومینیکن است. کلیسای کاتولیک در ۴۰۰ مین سالگرد فتح کلمب (۱۸۹۲) او را که به خصوص در اواخر عمرش به شدت مذهبی شده بود (فرانسیسکن: فرقه ای کاتولیک که به تبلیغ و توسعه مسیحیت بسیار معتقد است) و حتی از مشوقین به راه انداختن یک جنگ صلیبی برای آزادی بیت المقدس بود، به مقام قدیسی رساند. در پایان قرن پانزدهم میلادی و همانطور که کلیسا کم کم نفوذ همه جانبه اش را از دست می داد، کاوش و کشف جهان توسط بشر اهمیت ویژه ای در اروپا پیدا کرد. بسط دامنه نفوذ سیاسی و تسخیر طبیعت و جوامع انسانی دیگر البته پیامدهای اقتصادی واضحی دارد، ولی “کشف” به خودی خود یک نوع سرمایه نمادین هم بود، یعنی یک ارزش محسوب می شد و نقش داشتن درآن به اعتبار فرد یا جامعه مربوطه می افزود. ساکنین این سرزمین های “نو” یا اعضا اقوام “گمشده” (به عنوان مثال به لینک شرح فیلم “علف” درآخر متن مراجعه کنید) در نظر اروپاییان یا فرشته بودند (کودکانی معصوم در ابتدای شاهراه تکامل و آلوده نشده با مظاهر آن) یا شیطان (وحشی، گمراه، و غرق در جادو و جمبل و اعمال غیر اخلاقی) و در هر دو صورت محتاج هدایت و نجات توسط صاحبان “تمدن” (برای خواندن بیشتر راجع به “وحشی نیک” به لینک آخر متن مراجعه کنید). این نوع نگاه که باقیمانده های آن را در طول قرن بیستم و حتی امروز در ذهنیت برخی اروپایی تباران نسبت به “دیگری” می توان یافت، زمینه را برای تسخیر و استعمار آماده می کند، چون در واقع دیگری را صاحب رای و مالک سرنوشت خود به حساب نمی آورد و به این ترتیب حتی بسیاری از آنچه با نیت هدایت و نجات یا تحت لوای هدایت و نجات بر دیگری اعمال می شود چیزی نیست جز تحمیل رای خود بر دیگری، از بین بردن آیین ها، زبان، روش زندگی، باورها، و منابع طبیعی دیگری، و در واقع نوعی خشونت نسبت به دیگری ولو به شکل ملایم یا پنهان. این نگاهی بود که در سالهای قبل و بعد از “کشف” کلمب نهادینه شد و به یک نوع “گفتمان” (با تعریف فوکو) تبدیل شد، یعنی به مجموعه ای از تصاویر، متون، اسناد، بیانیه ها، … که هر یک دیگری را تایید می کردند و همه، آگاهانه یا ناآگاهانه، به تحقق هدفی خاص کمک می کردند. گرچه منطقه جغرافیایی مورد نظر ما (قاره آمریکا) درست در قلب “غرب” قرار گرفته است، استدلال ادوارد سعید (Edward Said) در “شرق شناسی” (Orientalism) کاملا در اینجا روشنگر است: یعنی تصویر غالب ارائه شده از یک “دیگری” خاص در فضای عمومی (مثلا در آثار هنری و ادبی، تفاسیر مذهبی، رسانه ها، مد، جریانهای اجتماعی، و غیره) از سیاست های سیاسی و اقتصادی نسبت به آن منطقه جدا نیست: جامعه ای که تصویرش از سرزمین های استعمار شده تصویر موجوداتی منحرف، منفعل، و نیازمند قیم باشد، تسخیر منابع آن سرزمین ها و دستکاری آداب و سنن ساکنینشان را امری طبیعی، بی ضرر، و حتی پسندیده و خداپسندانه می بیند. البته این به معنای نفی هر گونه ارزش برای کاوش و کشف نیست؛ کنجکاوی و جرات یافتن و شناختن دیگری لازمه بسط خود، و روبرو شدن با تنوع طبیعت و جوامع انسانی از هیجان انگیزترین و آموزنده ترین تجربه هاست، و طبیعتا داشتن فرهنگ کاوش و کشف از این نوع و سرمایه گذاری برای آن می تواند بسیار مثبت باشد. در میان اروپاییان، چه آنها که به دلایل اقتصادی و سیاسی به مستعمره ها علاقه مند بودند و چه آنها که اهداف مذهبی را دنبال می کردند، بودند کسانی که با درک و شفقت با دیگری روبرو می شدند، حتی به دفاع از بومیان در مقابل سایر اروپاییان می پرداختند، و امروز آثار باقی مانده از آنها حاوی کامل ترین اطلاعات و زیباترین توصیفات از سرزمین های اشغال شده است. ولی برای درک آنچه متعاقب “کشف” کلمب بر بومیان آمریکا رفت لازم است ما با جنبه های نه چندان با شکوه گفتمان کشف آشنا باشیم. در سال ۱۵۱۹، یعنی ۱۲ سال پس از نامگذاری “دنیای نو” به عنوان قاره آمریکا و ۲ سال پس از اعتراض کلیدی مارتین لوتر (Martin Luther) به کلیسای کاتولیک در انگلستان و آغاز پروتستانیسم، هرنان کورتز (Hernan Cortes)، یکی از فاتحان استعمارگر اسپانیایی (Conquistadors) که در هیسپانیولا و سپس کوبا زندگی کرده بود برای فتح سرزمین های بیشتر به سمت مکزیک کنونی لشگرکشی کرد و پس از برخورد با مایا ها و با همدستی تعدادی از بومیان طی نبردی خونین در ۱۵۲۱ امپراطوری ازتک را سرنگون کرد و بر ویرانه های تنوچ تیتلان “مکزیکو سیتی” امروزی را بنا کرد و به وارد کردن برده های آفریقایی پرداخت. در پرو، فرانسیسکو پیزارو (Francisco Pizarro)، یک فاتح اسپانیایی دیگر، در ۱۵۳۲ مشابه این کار را با امپراطوری اینکا کرد. در طول صد سال اول استعمار، ۹۵ درصد جمعیت بومی قاره آمریکا از بین رفت (تعداد قابل توجهی از آنها در اثر اپیدمی های آبله، دیفتری، آنفولانزا، و … منتقل شده از اروپا در اواخر قرن ۱۶ و اوائل قرن ۱۷). گرچه اروپاییان تعداد بومیان را در لحظه ورود خود به آمریکای شمالی ۵۰۰ هزارنفر برآورد کردند (یا به هر حال ترجیح دادند که این تعداد را گزارش بدهند)، تحقیقات نشان می دهد که جمعیت بومیان آمریکای شمالی در آن زمان به تنهایی در حدود ۱۵میلیون نفر بوده است. روش اتخاذ شده برای استعمار توسط هر کشور اروپایی با کشور دیگر فرق می کرد: در حالیکه اسپانیایی ها به راه اندازی یک نظام فئودال که در آن خود مالک و بومیان برده بودند علاقه داشتند و در این میان از طریق فعالیت های گسترده میسیونری به مسیحی کردن بومیان و محو آیین ها و باورهای بومی نیز می پرداختند (بناها و ساختارهای میسیونری باقیمانده از اسپانیایی ها امروز از جاذبه های جهانگردی به خصوص در مکزیک و تگزاس هستند )، روس ها و فرانسوی ها بیشتر به معامله با بومیان (ارزان خریدن از آنها و گران فروختن در بازارهای اروپا)، به خصوص معامله خز (fur trade)، علاقه مند بودندکه به تدریج محیط زندگی بومیان و ابزار، نظام اقتصادی، و عقاید آنها را دستخوش تغییر می کرد (اولین معامله خز را فرانسوی ها با بومی های سرزمین های شمالی که امروز در کشور کاناداست انجام دادند و پس از آن به سرزمین هایی که امروز در جنوب ایالات متحده قرار دارند، مثل فلوریدا و جورجیا، دست یازیدند). انگلیسی ها، از سوی دیگر، در کشور خود با کمبود شغل و زمین روبرو بودند و شهروندان خود را برای یافتن آن هر دو به مستعمرات خود در آمریکا می فرستادند و بومیان را گروه گروه از سرزمین های خود می راندند، وضعیتی که حتی بعد از جنگ داخلی و استقلال ایالات متحده هم ادامه پیدا کرد. (در درس بعد روند استقلال ایالات متحده و برخی دیگر از کشورهای قاره و وضعیت بومیان و اولین استقراریافتگان اروپایی قاره را در این دوره بررسی خواهیم کرد.) به همین دلیل است که امروز برخی آمریکایی ها نسبت به عظمت ساختمانهای میسیونری باقی مانده از دوران استعمار یا جشن گرفتن “روز کلمب” احساسات دوگانه ای دارند. از نظر آنها روز کلمب تنها روز باشکوه کشف قهرمانانه دنیای نو توسط اجداد اروپایی شان نیست، بلکه روز تلخ شروع استعمار و قلع و قمع جان و مال اجداد بومی شان هم هست. مطالعه بیشتر: – فواد سزگین راجع به کشف قاره آمریکا: http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=287669 – تاریخ نظریه های انسان شناسی دکتر فکوهی، صفحات ۸۶ تا ۹۵ – “شرق شناسی” ادوارد سعید – “مفتون شرق، فیلم های مردمنگارانه درباره قبائل کوچ رو: علف” حمید نفیسی: http://anthropology.ir/node/3046 دوشنبه، ۲۴ فروردین ۱۳۸۸