انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان‌شناسی پزشکی انتقادی

مریل سینگر برگردان رضا اسکندری

انسان‌شناسی پزشکی، از آغاز رویکردی کاربردی داشته است؛ بیشتر کارهایی که توسط انسان‌شناسان پزشکی به انجام رسیده است، دغدغه‌ی درک و پاسخ‌گویی به موارد و مشکلات تنش‌زای مربوط به سلامتی در گوشه و کنار جهان است که توسط سازمان‌ها، فرهنگ، و زمینه‌های انسانی ایجاد شده و از آن‌ها تاثیر می‌پذیرند.

پس‌زمینه

انسان‌شناسی پزشکی، از آغاز رویکردی کاربردی داشته است؛ بیشتر کارهایی که توسط انسان‌شناسان پزشکی به انجام رسیده است، دغدغه‌ی درک و پاسخ‌گویی به موارد و مشکلات تنش‌زای مربوط به سلامتی در گوشه و کنار جهان است که توسط سازمان‌ها، فرهنگ، و زمینه‌های انسانی ایجاد شده و از آن‌ها تاثیر می‌پذیرند. صرف‌نظر از تاکیدهای بسیار این رشته بر پرداختن به مسایل کاربردی مرتبط با سلامت، نقاط آغاز بررسی‌ها درون این رشته عموما به واسطه‌ی یکی از چند چشم‌انداز نظری موجود تعیین می‌شود. هرچند مرز میان این چارچوب‌های نظری که سلامت را در بستری اجتماعی-فرهنگی تبیین می‌کنند، هنوز به روشنی تبیین نشده است، و نیز، با وجود این که عدم توافق‌هایی پیرامون این مساله وجود دارد که در هر مقطع زمانی، کدام رویکرد نظری غالب بوده است، اما بیشتر انسان‌شناسان پزشکی در فعالیت‌های خود از این چارچوب‌ها مسلط درون‌رشته‌ای تاثیر پذیرفته‌اند.

تلاش‌های چندی برای تبیین و مقایسه‌ی تاثیرگذارترین نظریه‌های انسان‌شناسی پزشکی صورت گرفته است. رابرت هان (۱۹۹۵) در کتاب خود، بیماری و درمان: یک چشم‌انداز انسان‌شناسانه، سه چارچوب نظری عمده را درون انسان‌شناسی پزشکی باز شناخته است که عبارت‌اند از: نظریات محیط‌گرایانه/تکاملی، نظریات فرهنگی، و نظریات سیاسی/اقتصادی. بایرون جی. گود (۱۹۹۴) نیز در کتاب پزشکی، عقلانیت، و تجربه: چشم‌اندازی انسان‌شناختی، چهار سوگیری نظری قابل شناسایی در انسان‌شناسی پزشکی را شناسایی کرده است: پارادیم تجربه‌گرا، پارادایم شناختی، پارادایم معنا-محور، و پارادایم انتقادی. سرانجام، ان مک‌الوری و پاتریشیا تاونزند (۱۹۹۶) نیز در کتاب انسان‌شناسی پزشکی در چشم‌اندازی بوم‌شناختی از چهار رویکرد سخن به میان می‌آورند که عبارت‌اند از نظریات بوم‌شناسی پزشکی، نظریات ترجمانی، نظریات اقتصاد سیاسی یا انتقادی، و نظریات بوم‌شناسی سیاسی. صرف‌نظر از این روش‌های مختلف طبقه‌بندی و انتظام الگوهای مفهومی و تبیینی در انسان‌شناسی پزشکی، وجود توافقی عمومی بر سر این امر که خوشه‌های نظری هدایت‌کننده‌ی فعالیت‌ها در این حوزه بسیار محدودند، امری واضح و مشهود است. یکی از برجسته‌ترین این خوشه‌ها، رویکردی است که آن را انسان‌شناسی پزشکی انتقادی (CMA)، یا به بیانی کمتر شناخته شده، انسان‌شناسی پزشکی سیاسی-اقتصادی (PEMA) می‌نامند (بائر، سینگر و سوسر، ۲۰۰۲؛ مرسی، ۱۹۹۶).

چشم‌انداز انتقادی علوم اجتماعی به بهداشت

توضیحات ارائه‌شده در چارچوب انسان‌شناسی پزشکی در دوران شکل‌گیری این رشته، عموما به صورت تنگ‌دامنه‌ای بر سطح خرد متمرکز بودند و تشریح باورداشت‌ها و رفتارهایی مرتبط با بهداشت را در سطح محلی و بر مبنای شرایط خاص بوم‌شناختی، تنظیمات فرهنگی، یا مولفه‌های روان‌شناختی در بر می‌گرفتند. اما از منظر CMA، این رویکردهای سنتی، هرچند بینشی را نسبت به ماهیت و کارکردهای الگوهای درمانی بومی فراهم می‌سازد، اما مجموعه‌ی بزرگ‌تری از علت‌ها و عوامل موثر بر تصمیم‌گیری و عمل انسانی را نادیده می‌گیرد. از دیدگاه انتقادی، توضیحاتی که به بررسی مسایل مربوط به بهداشت از منظر تاثیرات شخصیتی افراد، محرک‌ها و ادراکات برساخته‌ی فرهنگی، یا حتی روابط بوم‌شناختی محلی محدود شده‌اند، ناقص و نارسا هستند؛ زیرا ساختارهای روابط اجتماعی را، که افراد، اجتماعات و حتی ملت‌های دورافتاده را به هم پیوند می‌زنند، معوج و پنهان می‌سازد. برعکس، درک انتقادی، در برگیرنده‌ی توجه دقیقی است به آنچه مولینگز (۱۹۸۷) آن را «پبوندهای افقی» می‌نامد و گروه‌های اجتماعی تحت مطالعه را، به جامعه‌ی انسانی بزرگ‌تر منطقه‌ای، ملی و بین‌المللی، و نیز به تنظیمات روابط اجتماعی که الگویی برای رفتارها، باورها، رویکردها و احساسات انسانی ارائه می‌کنند، مرتبط می‌سازد. در صد و پنجاه سال گذشته، این چشم‌انداز گسترده‌تر و هدایت‌گر، با نام اقتصاد سیاسی شناخته شده است، هرچند همان‌گونه که مرسی (۱۹۹۶) تاکید می‌کند، ریشه‌های عمیق‌تر آن را می‌توان در اندیشه‌های عبدالرحمن محمد ابن خلدون، اندیشمند قرن چهاردهم آفریقای شمالی، جستجو کرد.

علی‌رغم فراوانی استعمال واژه‌ی «اقتصاد سیاسی» در ادبیات علوم اجتماعی، نمی‌توان از وجود ادراک روشنی از این عبارت مطمئن بود. این ابهام تا حدی ریشه در این واقعیت دارد که معمول‌ترین معنایی که به این واژه نسبت داده می‌شود، در خلال زمان دستخوش تغییر شده است. اریک وولف، در مطالعه‌ی ارزشمند اقتصاد سیاسی خود با عنوان اروپا و مردمان بی‌تاریخ، ماهیت این تغییرا‌ت زبان‌شناختی اجتماعی و دلایل ضمنی آن را مورد بررسی قرار داده است. آن‌گونه که وولف (۱۹۹۲) تاکید می‌کند، حوزه‌ی اقتصاد سیاسی قدیمی‌تر از علوم اجتماعی معاصر، هم‌چون جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی، اقتصاد و علوم سیاسی است، و به نوعی والد این علوم محسوب می‌شود. تا میانه‌ی قرن نوزدهم، اقتصاد سیاسی به بررسی «ثروت ملل» اطلاق می‌شد، که تولید و توزیع ثروت را، درون و میان پیکره‌های سیاسی و طبقات اجتماعی –که خود محصول همین توزیع ثروت هستند- در بر می‌گرفت. اما روی‌دادهای میانه‌ی قرن نوزدهم، موجب شکاف در حوزه‌ی جهانی اقتصاد سیاسی شد، و پژوهش در باب ماهیت و تنوع‌های موجود در جامعه‌ی انسانی، به تخصص‌ها و رشته‌های مختلف (و نابرابر) سپرده شد (وولف، ۱۹۹۲).

اصلی‌ترین روی‌دادهای مورد نظر، مشخصا استیلای شکل سرمایه‌دارانه‌ی تولید و مجموعه‌ای از طبقات اجتماعی متعارض که به واسطه‌ی آن به میدان آمدند، نه تنها وحدت پژوهش‌های اجتماعی، بلکه در نهایت، چارچوب‌های از پیش موجود انسجام‌بخش و تنظیمات بهداشتی تمام جوامع سراسر جهان را نیز از هم گسست. در میانه‌ی این قرن، شبح انقلاب بر آسمان اروپا می‌گذشت و نهایتا در نبردهای مسلحانه‌ی ناشی از منازعات طبقاتی رو به گسترش نمود یافت. در کشاکش این آشوب فزاینده، پرسش از ماهیت انسجام و نظم اجتماعی، به عنوان موضوعی داغ جای خود را در علایق ذهنی برآمده از شرایط ساختاری باز کرد؛ امری که خود نشانی است از کارکردهای مسکوت‌مانده‌ی بیشتر پژوهش‌های اجتماعی. حوزه‌ی جامعه‌شناسی از بستر اقتصاد سیاسی شکوفا شد و ماموریت خود را تعمق در ساختار روابط و نهادهای اجتماعی بیان کرد. حواریون جدیدی پیدا شدند و چالش‌های مرکزی این رشته را، ادراک ویژگی‌های پیوندها و انسجام اجتماعی متعاقب آن اعلام کردند؛ انسجامی که باورها و رسومی را ایجاد می‌کرد که افراد را به هم پیوند می‌داد تا خانواده‌ها، گروه‌های کوچک، نهادها، و کل جوامع را تشکیل دهند. جامعه‌شناسان نخستین به سرعت پیوندهای میان افراد و گسترش روابط اجتماعی را موتور محرک عملکردها و وفاق اجتماعی قلمداد کردند. بر این اساس، مسایل مورد بررسی اقتصاد سیاسی، از جمله این که پیوندهای میان افراد چگونه بر اساس روابط میان طبقات در فرآیند تولید ثروت ملی و بین‌المللی شکل می‌گیرند، به حاشیه رانده و پنهان شد.

در حالی که جامعه‌شناسی توجه خود را بر جوامع صنعتی بزرگی متمرکز ساخته بود که با ظهور سرمایه‌داری پا به عرصه گذاشته بودند، خواهرخوانده‌ی عجیب‌و‌غریب آن، انسان‌شناسی، در مقام مطالعه‌ی جوامع خرد-مقیاس غیر غربی بسط یافت که در فضاهای موجود در میان مراکز صنعتی استقرار یافته بودند. تحت لوای روش‌شناختی مشاهده‌ی مستقیم در شرایط طبیعی، انسان‌شناسان نگاه مشاهده‌گر خود را بر جزییات ظریف و تنظیمات منحصر به فرد اجتماعی و فرهنگی نمونه‌های منفرد فرهنگی متمرکز ساختند، در حالی‌که، همان‌طور که پیشتر گفته شد، عمدتا فرآیندهای تاثیرگذار و روابط اجتماعی پهن‌دامنه‌ای را نادیده گرفتند که جمعیت‌های خرد را ارتقا داده و آنها را در بستری تاریخی به یکدیگر، و نیز به بسط اشکال تولید سرمایه‌داری پیوند می‌دهند (برای مثال، ظهور همکاری‌های ملی و متعاقب آن، جهانی‌شدن). وولف (۱۹۹۲) بر آن است که تمامی علوم اجتماعی، که هرکدام‌شان امروزه رویکرد خود را (و نیز زیرشاخه‌های مرتبط خود را) به مقوله‌ی بهداشت بسط داده‌اند، وجود خود را مرهون شورشی انکساریافته در برابر اقتصاد سیاسی هستند، که رشته‌ی والد آنها محسوب می‌شود.

پس از این تحول، و با ظهور مجموعه‌ای جدید از چشم‌اندازهای عرفی در علوم اجتماعی، آن افرادی که هنوز می‌کوشیدند تا رویکردی مبتنی بر اقتصاد سیاسی انتقادی را مستقر سازند، در رشته‌های خود به حاشیه رانده شدند. همان‌طور که ناوارو (۱۹۸۶) نشان می‌دهد، حتی واژه‌های گفتمان اقتصاد سیاسی هم مورد نقد قرار گرفت. در جریان بدنه‌ی اندیشه، ایده‌ها و واژگانی هم‌چون نزاع طبقاتی، سرمایه‌داری، و امپریالیسم، به تناوب در مقام واژگانی لفاظانه در نظر گرفته شده و توسط مکاتب غالب اندیشه کنار گذاشته شده‌اند. حتی بیش از این، چنین واژگانی عموما درون قلابک‌هایی ذکر می‌شوند تا به خواننده هشدار بدهند که این واژه‌ها شک برانگیزند. معمولا از مارکسیست‌هایی که مقالات‌شان را به نشریات علمی در حوزه‌ی علوم اجتماعی می‌فرستند خواسته می‌شود تا مقالات‌شان را با استفاده‌ی کمتر از «واژگان دارای بار ارزشی» که بیشتر با اندیشه‌ی معمول جامعه‌شناختی هم‌ساز است، بازنویسی کنند.

علی‌رغم تمام این تبعیض‌ها، یک سنت دانشگاهی مبتنی بر اقتصاد سیاسی در حوزه‌ی سلامت برجای مانده است، و ادبیات نظری مرتبط با این رویکرد، در خلال سال‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ رشد یافته و در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ ابعادی قابل توجه یافته است. طرفداران این دیدگاه، افرادی که مشتاقانه این ایده را پی می‌گیرند که نابرابری اجتماعی و نابرابری در توزیع قدرت در جامعه، اصلی‌ترین عوامل تاثیرگذار در سلامت، رفتارهای مربوط به سلامتی، و حمایت‌های بهداشتی هستند، این رویکرد انتقادی را در مقام تامین‌کننده‌ی اصلاحاتی می‌بینند که برای فایق آمدن بر گسستگی میان‌ رشته‌های علوم اجتماعی بسیار ضروری است؛ گسستی که روابط موجود میان سیستم‌های اقتصادی، قدرت سیاسی، و ایدئولوژی‌های اجتماعی را پنهان می‌سازد (وولف، ۱۹۹۲).

خاستگاه انسان‌شناسی پزشکی انتقادی

حضور انسان‌شناسی پزشکی، به عنوان زیرشاخه‌ای رسمی از انسان‌شناسی، به دهه‌ی ۱۹۵۰ باز می‌گردد. اما به هر حال، اتو فن مرینگ (۱۹۷۰) مدعی است که روابط رسمی میان انسان‌شناسی و پزشکی بسیار قدیمی‌تر است و به زمانی باز می‌گردد که رودولف فیرکوف، یک آسیب‌شناسی پزشکی سرشناس، به پزشکی اجتماعی علاقمند شد و به استقرار یک انجمن انسان‌شناسی در برلین کمک کرد. فیرکوف، بدون تردید بر فرانتس بوآس، پدر انسان‌شناسی آمریکا، در زمانی که در فاصله‌ی سال‌های ۱۸۸۳-۱۸۸۶ در موزه‌ی قوم‌شناسی برلین مشغول به کار بود، تاثیر گذاشته است (تراستل، ۱۹۸۶). با این وجود، رویکرد جذاب اقتصاد سیاسی که فیرکوف بانی آن بود، تا دهه‌ی ۱۹۷۰ عملا تاثیر چندانی بر انسان‌شناسی پزشکی نداشت.

نخستین تلاش‌ها برای بسط یک سوگیری انتقادی متمایز در انسان‌شناسی پزشکی را می‌توان تا همایش «توپیا و اتوپیا در سلامت» در سال ۱۹۷۳، و در حاشیه‌ی نهمین کنگره‌ی بین‌المللی علوم انسان‌شناختی و قوم‌شناختی به عقب راند که نهایتا با انتشار کتابی با همین عنوان به پایان رسید (اینگمن و توماس، ۱۹۷۵). شش سال بعد، رویکرد انتقادی آگاهانه‌ای در انسان‌شناسی پزشکی، در مقاله‌ی انتقادی سهیر مرسی (۱۹۷۹) با عنوان «حلقه‌ی مفقوده در انسان‌شناسی پزشکی: اقتصاد سیاسی سلامت» به ظهور رسید. مقاله‌ی مرسی، با ارائه‌ی تصویری از ادبیات نظری اقتصاد سیاسی در حوزه‌ی سلامت، و خصوصا با مروری بر آثار وینسنت ناوارو، پزشکی پیشرو با آموزش‌هایی گسترده در زمینه‌ی علوم اجتماعی، هانس بائر را برانگیخت تا مروری اجمالی را بر این پیکره‌ی نظری، و نیز بر کارآیی آن برای انسان‌شناسان پزشکی (۱۹۸۲) به رشته‌ی تحریر درآورد. از سال ۱۹۸۳، بائر و دیگران، سازمان‌دهی جلسات علمی در حاشیه‌ی همایش‌های انسان‌شناسانه، و نیز نگارش و ویرایش مقالات، ویژه‌نامه‌های علمی، و کتاب‌هایی را در حوزه‌ی انسان‌شناسی پزشکی انتقادی در دستور کار خود قرار دادند (بائر، ۱۹۹۶؛ بائر، سینگر، و جانسون، ۱۹۸۶؛ کراندون-مالامود، ۱۹۹۱؛ فارمر، ۱۹۹۹؛ فرانکنبرگ، ۱۹۸۰، ۱۹۸۱؛ مرسی، ۱۹۹۳؛ شپر-هیوز، ۱۹۹۰؛ سینگر، ۱۹۸۶، ۱۹۸۹؛ سینگر و بائر، ۱۹۹۵؛ سینگر، بائر، و لازاروس، ۱۹۹۰). محور اصلی این تلاش‌ها، «ساختن امری اجتماعی از بیماری» بود (فرانکنبرگ، ۱۹۸۰).

ظهور CMA هم نشان‌گر گردش عمومی انسان‌شناسی به سمت رویکردهای اقتصاد سیاسی است و هم نمایش‌گر تلاشی برای درگیر شدن و بسط یک سنت نظری گسترده در اقتصاد سیاسی سلامت به واسطه‌ی پیوند دادن آن با ادراکات سطح خرد از رفتارهای میدانی افراد در تنظیمات محلی و بینش‌های اجتماعی-فرهنگی انسان‌شناسی پزشکی. همان‌گونه که مرسی (۱۹۹۶) نشان داده است، رویکرد انتقادی به سلامت در انسان‌شناسی پزشکی، نه تنها به دلیل دامنه و دل‌مشغولی‌هایش به سطح کلان، که مهم‌تر از آن، به دلیل تعهد به جای‌گذاری فرهنگ در بافتارهای تاریخ‌وابسته‌ی سیاسی-اقتصادی تمایز یافته است. هدف از این نگاه، کنارگذاشتن یافته‌های تحلیل‌های خرد از بیماری و درمان نیست، بلکه بیشتر بسط عینیت‌بخشی به اهمیت فرهنگ در مسایل مربوط به قدرت، نظارت، و مقاومت، و نیز نارسایی‌های مرتبط با سلامت، بیماری و درمان است (مرسی، ۱۹۹۶).

مفاهیم کلیدی در انسان‌شناسی پزشکی انتقادی

سلامت

به طور معمول، و به دلیل سویه‌های مسلط علوم زیست‌پزشکی، تمایل عمومی آن است که سلامت را نبود بیماری تعریف کرد. سازمان بهداشت جهانی (WHO)، با آگاهی از نقایص این مدل زیست‌پزشکی سلامت، آن را در معنای برخورداری از تندرستی کامل فیزیکی، روانی، و اجتماعی تعریف کرده است (سازمان بهداشت جهانی، ۱۹۷۸). موانع دست‌یابی به چنین شکلی از تندرستی کدام‌اند؟ از منظر انتقادی، در جهان معاصر، چنین محدودیت‌هایی در برگیرنده‌ی نابرابری اجتماعی، تبعیض طبقاتی، جنسیتی، قومی، و دیگر اشکال نابرابری، فقر، خشونت ساختاری، آسیب‌های اجتماعی، محرومیت نسبی، اجبار به زندگی یا کار در فضاهای فیزیکی آلوده، و مولفه‌های مربوط به آن می‌شوند. در نتیجه، در چارچوب CMA سلامت به معنای دسترسی و کنترل بر منابع مادی و غیرمادی پایه‌ای است که زندگی در سطحی بالا از رضایت‌مندی را پایدار می‌سازد و ارتقا می‌بخشد. سلامت یک شرایط مطلق و ثابت از بودن نیست؛ بلکه مفهومی است کشسان که باید در زمینه‌ی اجتماعی-فرهنگی و در طولانی‌مدت مورد ارزیابی قرار گیرد.

ناخوشی

حتی در بهترین شرایط زیستی هم، انسان ناگزیر با بیماری‌ها (Disease) و ناخوشی‌ها (Illness) روبه‌رو خواهد شد. هم‌چون علوم زیست‌پزشکی، سوال محوری در انسان‌شناسی پزشکی باید این باشد: بیماری چیست؟ اهمیت این سوال برای زیست‌پزشکی روشن است. به هر روی، انسان‌شناسان پزشکی، ترجیح داده‌اند تا با تعریف «بیماری» (یا تظاهرات بالینی مشکلات سلامت) به عنوان قلمروی پزشکی، و «ناخوشی» (یا رنجی که از آن تظاهرات احساس می‌شود) به عنوان قلمرویی مناسب برای بررسی‌های انسان‌شناختی، کلا از این پرسش احتراز کنند. اما از منظر CMA، تعریف بیماری به عنوان چیزی خارج از حوزه‌ی عمل انسان‌شناسان، عقب‌نشینی از زمینی است که ماهیتا، همان‌قدر که زیست‌شناختی است، اجتماعی نیز هست. بیماری‌ها، نه فقط به دلایل شرایط ارگانیک، آب‌و‌هوایی، یا جرافیایی، که نیز به دلیل اشکال سازمان‌دهی فعالیت‌ها و منابع تولید و بازتولید آنها، و شرایط زندگی و کار که از توزیع اجتماعی منابع بر می‌خیزد، به صورت معناداری از یک جامعه به جامعه‌ی دیگر متفاوت‌اند. از منظر CMA، بحث پیرامون مشکلات خاص سلامت، بدون پرداختن به زمینه‌های اجتماعی آنها، صرفا عملی است در جهت تقلیل نقش روابط اجتماعی مستتر در شرایط محیطی، شغلی، غذایی، و سکونتی، و نیز در تجربیات افراد. بیماری برون‌داد صرف و سرراست اختلالات آسیب‌شناختی و فیزیولوژیک نیست. بلکه دامنه‌ای از مشکلات اجتماعی هم‌چون سوء تغذیه، ناامنی اقتصادی، خطرهای شغلی، آلودگی‌های صنعتی، سکونت‌گاه‌های پایین‌تر از استاندارد، و ناتوانی سیاسی، همگی در آسیب‌پذیری افراد در برابر بیماری‌ها تاثیرگذارند (بائر، سینگر، و جانسون، ۱۹۸۶). به بیانی خلاصه‌تر، بیماری به همان اندازه که زیست‌شناختی است، اجتماعی نیز هست. در پرتو این نگاه، تلاش برای درمان بیماری به عنوان یک امر مفروض، و به عنوان بخشی از یک واقعیت تغییرناپذیر، چه در حوزه‌ی پزشکی و چه در حوزه‌ی انسان‌شناسی پزشکی، نهایتا به تمایلی برای نفی ریشه‌های اجتماعی آن منجر خواهد شد. CMA، آن‌گونه که مک‌نیل (۱۹۷۶) اظهار می‌کند، می‌کوشد تا ماهیت رابطه‌ی موجود میان عوامل بیماری‌زای خرد (ارگانیسم‌های کوچک، دژکارکردی‌ها، و رفتارهای فردی، که در مجموع عامل بیشتر امراض هستند)، و عوامل بیماری‌زای کلان (روابط اجتماعی برآمده از استثمار، که دلایل غایی آن بیماری‌ها هستند) را درک کند. برای مثال، واکنش به انسولین در یک کارگر مبتلا به دیابت شرکت پست، در نگاهی به شدت تقلیل‌گرایانه، می‌تواند به معنای سطح بالایی از انسولین تفسیر شود که به ترشح آدرنالین، ناتوانی لوزالمعده در ترشح گلوکاگون به میزان مورد نیاز، یا چیزی شبیه به این منجر شده است. اما به هر روی، چشم‌اندازی انتقادی می‌کوشد تا پژوهشگر را به سمت بررسی این نکات هدایت کند که آیا این پستچی ناگزیر برای آن‌که به موقع سر کارش حاضر باشد از خیر صبحانه‌اش گذشته است، تاثیرات روانی-اجتماعی مطالبات تحقیرآمیز مافوق‌هایش، یا ناتوانی او در متوقف کردن کار برای خوردن غذایی مختصر به دلیل فشاری که از سمت مافوق‌هایش روی اوست تا بهره‌وری‌اش را بالاتر ببرد، یا شایع‌تر از همه، نتایج ساختار نیروهای طبقاتی جامعه‌ی آمریکا بر سلامت او که متضمن استمرار سلطه‌ی سرمایه‌داری بر تولید، و بر لحظه‌لحظه‌ی زندگی کاری کارگرانی هم‌چون کارگران اداره‌ی پست است (وول‌هندلر و هیملشتاین، ۱۹۸۹).

بیماری‌های هم‌گیر (Syndemics)

مشخصه‌ی اصلی رویکرد انسان‌شناسی پزشکی انتقادی به مطالعه‌ی بیماری‌ها، به عنوان بخشی از تلاش این رویکرد برای شناسایی و ادراک سلامت در محل تلاقی چارچوب‌های اقتصاد سیاسی و علیت زیستی-اجتماعی، در نظر گرفتن و بررسی مجموعه‌ای از فاکتورهاست که زیست‌شناسی، اپیدمیولوژی، ادراک بیمار و جامعه از بیماری‌های چالش برانگیز، و شرایط اجتماعی، سیاسی، و اقتصادی که ممکن است به گسترش بیماری‌ها و فقدان سلامت کمک کنند را در بر می‌گیرد. برای تسهیل در چارچوب‌مند کردن این رویکرد مبتنی بر «تصویر کلان» به مفهوم بیماری، انسان‌شناسان پزشکی انتقادی مفهوم «هم‌گیری» را در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۹۰ ارائه کرده‌اند (سینگر، ۱۹۹۴، ۱۹۹۶). در حالی که ادراک و فعالیت‌های زیست‌پزشکی به طور سنتی بیماری‌ها را به شکلی محدود ساخته، مطالعه و درمان بیماری می‌کند که گویی بیماری‌ها، به صورت ماهیت‌هایی متمایز، مجزا از دیگر بیماری‌ها و مستقل از بافتار اجتماعی که در آن شناسایی می‌شوند وجود دارند، CMA، در نقطه‌ی مقابل، بر تلاش برای درک هم‌بستگی‌های اجتماعی و زیست‌شناختی متمرکز می‌شود که از نابرابری‌های اجتماعی تاثیر و شکل می‌گیرند. واژه‌ی «هم‌گیری» در ساده‌ترین معنای خود، و در معنایی که امروزه مورد استفاده‌ی پژوهشگران «مراکز کنترل و پیشگیری بیماری‌ها» (CDC) قرار می‌گیرد، به دو یا چند بیماری همه‌گیر اشاره دارد (به عنوان مثال، افزایشی مشهود در نرخ بیماری‌هایی خاص در سطح جامعه)، که در پیکره‌ی انسانی، تعاملی هم‌افزا با یکدیگر دارند و در نتیجه‌ی این هم‌افزایی، فشار و رنج بیماری را در جامعه افزایش می‌دهند. آن‌گونه که میلستاین (۲۰۰۱)، سامان‌دهنده‌ی شبکه‌ی پیشگیری از هم‌گیری در CDC، اشاره می‌کند، هم‌گیری زمانی روی می‌دهد که مشکلات مربوط به سلامتی در سطح فردی، مکانی یا زمانی انباشت می‌شوند. نکته‌ی مهم این است که واژه‌ی هم‌گیری نه تنها به وقوع هم‌زمان موقت یا محلی دو یا چند بیماری یا مشکل مربوط به سلامت، بلکه هم‌چنین به نتایج اندرکنش‌های زیست‌شناختی میان بیماری‌های موجود بر سلامت افراد نیز دلالت دارد. برای مثال، پژوهشگران دریافته‌اند که ابتلای هم‌زمان به ویروس HIV و باکتری عامل سل (MTb) ناشی از آسیبی است که ویروس HIV به دستگاه ایمنی بدن وارد می‌سازد و در عین حال، این هم‌زمانی پیشرفت تخریبی HIV را نیز تسریع می‌کند (هو، ۱۹۹۶). در عین حال، مطالعات نشان داده‌اند که به دلیل آسیبی که HIV به دستگاه ایمنی انسان وارد می‌سازد، احتمال پیشرفت سریع و شدید سل در میان مبتلایان به HIV در معرض باکتری، بیشتر از افراد سالم در معرض آن است. اما ویژگی مهم هم‌گیری، صرفا این ابتلای هم‌زمان نیست؛ بلکه گسترش و تسریع ابتلای افراد به واسطه‌ی تعامل میان چند بیماری مختلف است. واژه‌ی هم‌گیری، فراتر از تجمیع بیماری‌ها در فضاهای اجتماعی یا جمعیت‌ها و فرآیندهای زیستی اندرکنش میان بیماری‌ها، به اهمیت تعیین‌کننده‌ی شرایط اجتماعی در چنین تعاملات و موقعیت‌هایی نیز می‌پردازد. برای مثال، پل فارمر (۱۹۹۹) عقیده دارد که اگر به استمرار حضور باکتری سل در جوامع فقیر و تجدید حیات آن در میان فقرا در جوامع صنعتی بنگریم، در می‌یابیم که ادراک الگوهای نشان‌دار ظهور این بیماری –برای مثال، این بیماری در ایالات متحده به صورت تکان‌دهنده‌ای در گرمخانه‌های مخصوص بی‌خانمان‌ها و زندان‌ها دیده می‌شود- بدون ارزیابی این مساله که نیروهای اجتماعی، از جمله خشونت سیاسی و نژادگرایی، چگونه در مقام آسیب‌های زیستی فردی تجسم می‌یابند و بیان می‌شوند، امکان‌پذیر نخواهد بود (فارمر، ۱۹۹۹). زندگی در فقر، به واسطه‌ی سکونت‌گاه‌های پر ازدحام و فاقد سیستم‌های تهویه‌ی مناسب، احتمال قرار گرفتن در معرض باکتری عامل سل را افزایش می‌دهد. تحقیقات صورت گرفته در گرمخانه‌های مخصوص بی‌خانمان‌ها نشان می‌دهد که این مکان‌ها، نقاطی کانونی برای انتقال سل میان فقرا هستند. فقرا، به محض آلوده شدن به این باکتری، به احتمال دچار شکلی فعال و پیش‌رونده از بیماری می‌شوند؛ زیرا از یک‌سو به احتمال زیاد متناوبا در معرض این باکتری قرار خواهند گرفت (که می‌تواند باکتری‌های غیرفعال را به فعالیت درآورد)، و از سوی دیگر، احتمال آسیب در سیستم ایمنی فقرا، به واسطه‌ی بیماری‌های قبلی و سوء تغذیه، بسیار بیشتر است. علاوه بر این، فقر و تبعیض، فقرا را از نظر دسترسی به تشخیص و درمان‌های پزشکی، اثرگذاری درمان‌ها به دلیل ضعف در دستگاه ایمنی، و دسترسی به برنامه‌های منظم و تخصصی درمان سل به دلیل بی‌ثباتی سکونت‌گاهی تحمیل‌شده از سوی ساختارها و تناوب بحران‌های اقتصادی و اجتماعی در خانوارهای فرودست، در موضع محرومیت قرار می‌دهد. همان‌گونه که نمونه‌ی سل باکتریایی نشان می‌دهد، بیماری‌ها منفک از زمینه‌ی اجتماعی خود، یا صرفا در بدن آنانی که مبتلا شده‌اند نیستند، و بدین‌ترتیب، انتقال و تاثیرگذاری آنها هم صرفا فرآیندی زیست‌شناختی نیست. در نهایت، مولفه‌های اجتماعی نظیر فقر، نژادگرایی، جنسیت‌گرایی، طرد اجتماعی، و خشونت ساختاری، می‌توانند اهمیتی به مراتب بیشتر از ماهیت عوامل بیماری‌زا (پاتوژن‌ها) یا سیستم‌های بدنی مبتلایان داشته باشد. تغییر نگاه از بیماری‌های فردی به سمت هم‌گیری‌ها، و حتی به سمت نگاه به بیماری‌های فردی در بافتار اجتماعی، ادراکی راه‌گشاتر از بیماری را، نسبت به فعالیت‌های بالینی صرف، امکان‌پذیر می‌سازد.

تجربیات بیماران

دانشمندان علوم اجتماعی در حوزه‌ی پزشکی، به صورت فزآینده‌ای دل‌مشغول تجربیات بیماران شده‌اند؛ روشی که فرد بیمار به ابراز ناخوشی یا پریشانی خود می‌پردازد. مارگارت لاک و ننسی شپر-هیوز، از چشم‌اندازی انتقادی به نقد و بررسی دوگانه‌اندیشی دکارتی میان ذهن و بدن پرداخته‌اند که راه خود را به نظریه‌ی زیست‌پزشکی گشوده است (لاک و شپر-هیوز، ۱۹۹۶). آنها در تلاش خود در این راه، با بسط واژه‌ی «بدن ذهن‌آگاه» (Mindful Body)، خدمت شایانی به به ادراک تجربیات بیماران کرد‌ه‌اند (شپر-هیوز و لاک، ۱۹۸۷). لاک و شپر-هیوز، سه شکل از «بدن» را در بحث از سلامت از یکدیگر تمییز داده‌اند: بدن فردی، بدن اجتماعی، و بدن سیاسی. تصویری که یک فرد از بدن خود، چه در حالت سلامت و تندرستی و چه در پریشان‌حالی و بیماری دارد، به میانجی معانی مشخصی از نوع بشر تشکیل می‌شود که توسط نظام فرهنگی محلی تبیین شده‌اند. بدن هم‌چنین تصویری شناختی از ادراکات افراد در جامعه، از روابط طبیعی، فوق‌طبیعی، اجتماعی-فرهنگی، و فضایی-مکانی‌شان را فراهم می‌سازد. علاوه بر این، بدن‌های فردی و اجتماعی، بیان‌گر روابط قدرت، چه در یک جامعه‌ی خاص و چه در یک نظام جهانی است.

بنابراین، تجربه‌ی بیماران را می‌توان به عنوان یک فرآورده‌ی اجتماعی ادراک نمود؛ فرآورده‌ای که در میدان عمل و در برخورد مقولات برساخته‌ی اجتماعی از معنا و نیروهای اقتصاد سیاسی برسازنده‌ی زندگی روزمره برساخته شده است. هرچند افراد عموما به شکلی منفعلانه به این نیروها پاسخ می‌دهند، اما در عین حال ممکن است واکنش‌هایی شدیدا فعالانه را نیز در برابر استثمار اقتصادی و سرکوب سیاسی از خود نشان دهند. برای نمونه، شپر-هیوز، در کتاب تحسین‌شده و بحث‌برانگیز خود با عنوان مرگ بدون ماتم: خشونت در زندگی روزمره در برزیل (۱۹۹۲)، روایتی زنده و تکان‌دهنده را از رنج‌های انسانی در بوم‌ژسوس، یک فاولا یا حلبی‌آباد محروم در شمال شرقی برزیل ارائه می‌کند. او مدعی است که نزاع نومیدانه و مستمر افراد این اجتماع برای پایه‌ای‌ترین مایحتاج‌شان، در بسیاری از مادران نوعی بی‌تفاوتی را نسبت به ضعیف‌ترین فرزندان‌شان ایجاد کرده است. شپر-هیوز بر این عقیده است که نهایتا، رنج‌های مادران، فرزندان‌شان، و دیگر اهالی بوم‌ژسوس، رابطه‌ای پیچیده با نابودی کشت نیشکر و فرآوری شکر در این ناحیه دارد که بسیاری از مردمان این ناحیه را، حتی بدون درآمدی حداقلی برجای گذاشته است. بیشتر ساکنین بوم‌ژسوس از منافع و عواید طرح‌های توسعه‌ی کسب و کار کشاورزی و صنعتی‌سازی این حوزه، چه طرح‌های شرکت‌های بین‌المللی و چه طرح‌های دولت برزیل، بی‌بهره بوده‌اند. به بیانی خلاصه، رنج آنان چیزی به مراتب بیشتر از یک پدیده‌ی محلی است، و یقینا، نه تجربه‌ای فردی و تنگ‌دامنه، که در ارتباطی نزدیک با تغییرات در سیستم‌های سرمایه‌داری جهانی است که در صحنه‌ی محلی بوم‌ژسوس به ایفای نقش مشغول‌اند.

پزشکی‌سازی

فرآیند پزشکی‌سازی، مستلزم امحاء میادین روبه‌گسترش اجتماعی و رفتاری به نفع قضاوت‌های درمانی زیست‌پزشکی است که به واسطه‌ی بسط مستمر واژگان آسیب‌شناسی پزشکی برای پوشش کامل شرایط و رفتارهای افراد صورت می‌گیرد. درمان‌گاه‌ها، سازمان‌های خدمات بهداشتی و درمانی، و دیگر نهادهای تامین‌کننده‌ی خدمات پزشکی، امروزه کلاس‌هایی را برای آموزش مدیریت استرس، کنترل چاقی، غلبه بر ناتوانی‌های جنسی، اعتیاد به الکل و وابستگی‌های دارویی، و تشویق به ترک دخانیات برگزار می‌کنند. حتی تجربه‌ی زایمان نیز، نه تنها در ایالات متحده، بلکه در تمام کشورهایی که به واسطه‌ی برنامه‌های نوسازی‌شان به خود می‌بالند، دیگر نه به صورت روی‌دادی طبیعی، که در مقام روی‌دادی آسیب‌شناختی برای زنان باردار و خانواده‌هایشان در نظر گرفته می‌شود. به عنوان یک نمونه، وجوه پزشکی‌سازی زایمان مشتمل بر این موارد است: (۱) ممانعت از گسترش اطلاعات پیرامون ضررهای مداخلات پزشکی در زایمان، (۲) انتظار از زنان برای زایمان در بیمارستان‌ها، (۳) انتخابی شدن روش زایمان، (۴) جداسازی مادران از حمایت‌های خانوادگی در زمان زایمان و تولد نوزاد، (۵) واداشتن زنان در آستانه‌ی وضع حمل به بستری شدن در بیمارستان، (۶) وابستگی حرفه‌ای پزشکان به روش‌های تکنولوژیک و دارویی تسکین درد، (۷) پایش دوره‌ای و منظم جنین با دستگاه‌های الکترونیک، (۸) تحریک شیمیایی برای تسریع در زایمان، (۹) به تعویق انداختن تولد نوزاد تا زمان رسیدن پزشک متخصص، (۱۰) الزام مادران به قرار گرفتن در موقعیت دمر به جای حالت چمباتمه در زمان زایمان، (۱۱) استفاده‌ی معمول از داروهای بی‌حسی موضعی و بی‌هوشی در زایمان، و (۱۲) استفاده‌ی معمول از زایمان‌های غیرطبیعی (هایر، ۱۹۷۸). جنبش سلامت فمینیستی، که در دهه‌ی ۱۹۷۰ و در مقام تجلی مقاومت و دفاع زنان در حوزه‌ی سلامت آغاز شد، زنان و مردان را واداشته است تا بسیاری از این فعالیت‌ها را به چالش بکشند و کمک شایانی به افزایش قابلیت اعتماد به زایمان‌های خانگی نموده است که توسط کادر قابل توجهی از قابله‌های معمولی در متن جوامع صنعتی رخ می‌دهند. یکی از عوامل تقویت‌کننده‌ی پزشکی‌سازی، منافعی است که می‌تواند از «کشف» بیماری‌های جدید و نیازمند درمان به دست آید. پزشکی‌سازی هم‌چنین موجب افزایش نظارت اجتماعی از سوی پزشکان و نهادهای سلامت بر رفتار افراد می‌شود. این فرآیند موجب افسون‌فکنی و تهی‌سازی ریشه‌های اجتماعی پریشان‌حالی افراد از محتوای سیاسی خود می‌شود. پزشکی‌سازی، مشکلات موجود در سطح ساختارهای اجتماعی –هم‌چون مطالبات تنش‌زای بازار کار، شرایط ناامن محیط‌های کار، و فقر- را به سطح مشکلات فردی تحت کنترل پزشکی فرو می‌کاهد (وایتزکین، ۱۹۸۳).

هژمونی پزشکی

در تلازم با فرآیند پزشکی‌سازی جامعه‌ی معاصر، پدیده‌ی گسترده‌تری از هژمونی پزشکی نیز وجود دارد؛ فرآیندی که به واسطه‌ی آن پیش‌فرض‌ها، مفاهیم، و ارزش‌های سرمایه‌داری، به شناخت و درمان پزشکی نفوذ می‌کنند. آنتونیو گرامشی، فعال و متفکر سیاسی ایتالیایی که با فاشیسم دوران موسولینی مبارزه می‌کرد، مفهوم هژمونی را برای تشریح ایده‌ی مارکس و انگلس به کار بست که بر اساس آن، در هر دوره‌ی زمانی، این ایده‌های طبقه‌ی حاکم است که به ایده‌های حاکم در کل جامعه مبدل می‌شود. در حالی‌که طبقه‌ی حاکم سلطه‌ی مستقیم خود را با استفاده از قوای قهریه‌ی سازوبرگ دولتی (هم‌چون حکومت، دادگاه‌ها، ارتش، پلیس، زندان‌ها) اعمال می‌کند، هژمونی، آن‌گونه که فمیا (۱۹۷۵) نشان می‌دهد، به واسطه‌ی عمل نهادهای مستقر در جامعه‌ی مدنی هم‌چون نظام آموزشی، نهادهای مذهبی، و رسانه‌های گروهی اعمال می‌شود. مفهوم هژمونی به فرآیندی اشاره دارد که به واسطه‌ی آن، یک طبقه با استفاده از ابزارهای ساختاری به جای روش‌های قهری، نظارت خود را بر حیات شناختی و ذهنی جامعه اعمال می‌کند. هژمونی به واسطه‌ی اشاعه و تقویت مستمر ارزش‌ها، رویکردها، باورها، هنجارهای اجتماعی، و قواعد قضایی معینی در تمامی نهادهای کلیدی جامعه برقرار می‌گردد. کنش‌های متقابل پزشک-بیمار نیز برسازنده‌ی میدانی از تعاملات هژمونیک است. مطالعه‌ی چنین تعاملاتی نشان می‌دهد که آنها عموما به تقویت ساختارهای سلسله‌مراتبی نابرابر در جامعه‌ی بزرگ‌تر می‌پردازند و این کار را به واسطه‌ی (۱) تاکید بر لزوم اطاعت بیمار از قضاوت یک فرادست اجتماعی یا یک متحصص، و (۲) معطوف کردن توجه بیمار به علل مستقیم بیماری (مانند عوامل پاتوژنیک، رژیم‌های غذایی، ورزش، استعمال دخانیات) و دور کردن توجه او به عوامل ساختاری (که پزشکان احساس می‌کنند کنترل کمتری بر آنها دارند) به انجام می‌رسانند. برای مثال، در حالی‌که ممکن است یک بیمار از استرس‌های ناشی از کار در محیط کاری طاقت‌فرسا در رنج باشد، ممکن است پزشک برای او آرام‌بخش تجویز کند به جای آن که قدرت کارفرما یا یک مدیر را بر زیردستانش به چالش بکشد. در جهان معاصر، جهانی‌سازی به اصلی‌ترین موتور محرکه‌ی هژمونی پزشکی مبدل شده است. همان‌گونه که وایت‌فورد و مندرسون (۲۰۰۰) تاکید می‌کنند، نیروهایی که صحنه‌ی سلامت در جهان معاصر را مدیریت می‌کنند، برای مثال خدمات بهداشتی و درمانی در سراسر جهان، و از جمله خدماتی که توسط نهادهای حمایتی بین‌المللی ارائه می‌شوند و کشورهای بسیاری از لحاظ مالی به آنها وابسته‌اند، از سلطه‌ی فرهنگ غربی ریشه می‌گیرند و بازتاب‌دهنده‌ی ارزش‌های غربی چون عقلانیت، رقابت، و پیشرفت است که در بافتار هرکدام، باوری ضمنی مبنی بر این اصل وجود دارد که با پیشرفت مدرنیزاسیون، نهادها و ساختارهای «سنتی» محلی، درون و بیرون حوزه‌ی خدمات بهداشتی، با گزینه‌های غربی مدرن جایگزین خواهند شد.

تکثرگرایی پزشکی

صرف نظر از سطوح پیچیدگی، تمامی سیستم‌های خدمات بهداشتی و درمانی بر اساس هسته‌ای دوگانه شکل گرفته‌اند که از یک بیمار و یک درمانگر در تعامل با یکدیگر تشکیل شده است. نقش درمان‌گر می‌تواند بر عهده‌ی یک درمان‌گر عمومی باشد؛ نظیر یک شمن در جوامع پیشاصنعتی و پزشک خانواده در جوامع مدرن. ممکن است این نقش را، حتی در یک جامعه‌ی واحد، مجموعه‌ای پیچیده از متخصصان، از متخصصان طب گیاهی تا متخصصان سرطان‌شناس نیز بر عهده داشته باشند. جوامع معاصر، به جای یک سیستم درمانی واحد، می‌توانند مجموعه‌ای متکثر از سنت‌های درمانی را مورد استفاده قرار دهند که بعضی دارای ریشه‌های بومی و مختص به زیرگروه‌هایی خاص از جامعه‌اند و برخ دیگر از جوامع دیگر وارد شده‌اند. تکثرگرایی پزشکی، که در تمامی جوامع طبقاتی شکوفا شده است، آینه‌گردان سپهر گسترده‌تری از روابط نابرابر اجتماعی است، با الگوهایی سلسله‌مراتبی میان سیستم‌های موجود که بر اساس ساختار تمایزات طبقاتی، کاستی، نژادی، قومی، منطقه‌ای، مذهبی و جنسیتی مرتب شده‌اند. احتمالا دقیق‌تر خواهد بود اگر بگوییم سیستم‌های درمانی در کشورهای مدرن و پسامدرن، بیش از آن‌که «متکثر» باشند، «متعدد» هستند؛ زیرا زیست‌پزشکی، از موقعیتی فرادست و مسلط نسبت به الگوها و فعالیت‌های درمانی بدعت‌گذارانه و پزشکی قومی برخوردار است. در واقع، سیستم‌های متعدد درمانی را می‌توان سیستم‌های «سلطه‌گرا» توصیف کرد، زیرا عموما یک سیستم درمانی از جایگاه فرادست از پیش تعیین شده‌ای در برابر سایر سیستم‌ها برخوردا است (بائر، ۱۹۸۹). در حالی‌که درون متن سیستم درمانی مسلط نیز، یک سنت درمانی با بهره‌گیری از حمایت نخبگان جامعه، می‌کوشد تا سلطه‌ی خود را بر دیگر سنت‌های درمانی تحمیل کند، افراد به خوبی قادرند که سیستم درمانی کاملا متفاوتی را برگزینند.

تاثیرات مطالعات انسان‌شناسی پزشکی انتقادی

همان‌گونه که مرسی (۱۹۹۶) نشان داده است، مروری بر ادبیات CMA نشان‌گر آن است که این نحله از انسان‌شناسی پزشکی در برگیرنده‌ی دامنه‌ای از دل‌مشغولی‌های عینی و تحلیلی است. انسان‌شناسان پزشکی انتقادی موضوعات رو به گسترشی را در حوزه‌ی مسایل مربوط به سلامت و شرایط سلامت در جوامع مورد بررسی قرار داده‌اند که سلامت روانی، سوء مصرف مواد ممنوع، استعمال دخانیات، ایدز، بی‌خانمانی، تولید مثل، درمان‌های بومی، سلامت و مرگ و میر نوزادان، دیابت، تکثرگرایی پزشکی، ایمنی‌شناسی، تغذیه، سیاست‌های سلامت، نارسایی‌های خدمات درمانی، صنعت داروسازی، خدمات بهداشتی-درمانی روستایی، روابط پزشک-بیمار، نقش دولت در تامین خدمات پزشکی اولیه، و هژمونی پزشکی از آن جمله اند. همان‌گونه که این لیست (که هنوز شدیدا ناقص است) نشان می‌دهد، نظریه‌ی CMA، تحقیقات و تلاش‌های تبیینی متعددی را از لحاظ نظری تغذیه کرده و خود را، مشخصا در مقام عرصه‌ای زایا برای بسط مفاهیم تبیینی و پرسش‌های پژوهشی جدید به اثبات رسانده است. در نتیجه، چشم‌انداز CMA نه تنها آثار بسیاری از انسان‌شناسان پزشکی را، که خود را فعالانی انتقادی می‌دانند، متاثر ساخته است، که هم‌چنین تاکیدات آن بر اهمیت بنیادین پرداختن به مولفه‌های اقتصاد سیاسی در حوزه‌ی سلامت بر آثار آن انسان‌شناسانی که در این حوزه با چارچوب‌های تبیینی دیگری مشغول به کار بوده‌اند نیز اثر گذاشته است. هم‌چنان CMA، در مباحثات پویای میان چشم‌اندازهای مختلف در انسان‌شناسی پزشکی، به تمرکز بیشتر بر نظریه انجامیده است، آن هم در حوزه‌ای که، همان‌گونه که پیشتر نیز اشاره شد، قویا می‌کوشد تا زیرشاخه‌ای کاربردی باشد.