انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان‌شناسی درد و رنج (۴۶)

داوید لوبروتون برگردان ناصرفکوهی و فاطمه سیارپور

سازگاری کالبدی [با درد] که فروید به آن اشاره می کند، پی‌آمد قدرت نمادینی است که به موقعیت کالبدی تعیّن می‌بخشد. کالبدی شدن اغلب نوعی معنا‌یافتن است (لوبروتون، ۲۰۰۸ الف) که خود گویای قابلیت نفوذ دوجانبه میان کالبد و معناست. انسان گاه ناخود‌آگاه دست به مبالغه در دردهایش می‌زند، دردهایی که بدون آن‌ها زندگی کردن برایش ناممکن است: برای نمونه وقتی می‌خواهد یک زخم قدیمی دوران کودکی یا هر دوره دیگری را التیام ببخشد یا جایگاه خود را در یک نظام از روابط را حفظ کند، اغلب گرایش به آن دارد که درباره دردهایش اغراق کند. این دردها برای او نوعی پیوند با جامعه به شمار می‌آیند، ولو آنکه همراه با تلاش بسیار برای رسیدن به التیام باشند. یک رنج مبهم و فراموش شده بدین ترتیب برای به بیان درآمدن مشروعیت می‌یابد و از این راه به زندگی سازمان داده و نوعی همبستگی خانوادگی و اجتماعی ایجاد می‌کند. در حادترین شرایط درد می‌تواند به دلیلی برای زیستن تبدیل شود. این را می توان درباره شخصیت الیزابت فون ر. گفت که آکنده از لحظه‌های دردناک است. فروید سرگذشت او را به این صورت روایت می‌کند: زنی جوان و بیست و چهار‌ساله و هوشمند که گروهی از مشکلات و احساس مسئولیتی که داشته، سبب می‌شوند آرزوهایش را قربانی کند: « او بسیار نسبت به سرنوشت خود تلخکام بود، زیرا طرح‌های کوچک زیادی داشت تا زندگی خود را دوباره زیبا کند،همه این طرح‌ها با شکست روبرو شدند زیرا همه آنها که دوستشان داشت مردند، یا به جاهایی دوردست رفته و نسبت به او بیگانه شدند.او که هیچ علاقه‌ای به آن نداشت که مشکل خود را با پناه بردن به عشق یک مرد حل کند، نزدیک به یک سال و نیم بود که تقریبا کاملا در تنهایی و انفراد زندگی می کرد و وقت خود را به پرستاری از مادرش و التیام دادن به دردهای خودش می‌گذراند.»(فروید ۱۹۷۸، ۱۱۳).

الیزابت از دردهای ناشی از حرکت رنج می‌برد، خستگی و دردهایی بسیار شدیدی که هرگونه جابه جایی و ایستادن طولانی را برای او محدود می‌کرد. « الیزابت در واقع از زن‌بودن خودش بسیار ناخُرسند بود، نقشه‌هایی زیاد و بلند پروازانه‌ای برای آینده خود داشت، دوست داشت درس بخواند، موسیقیدان بشود و اینکه به دلیل ازواج خواسته باشد هر کدام از این نقشه ها یا آزادی تصمیم گیری و انتخاب خود را قربانی کند برایش قابل پذیرش نبود». (۱۱۰) یک بار که با شادی همراه خواستگارش از یکی از میهمانی‌هایی که به ندرت در آن‌ها شرکت می کرد، به خانه بازگشته بود، شاهد آن بود که پدر بیمارش وضعیت بسیار بدی دارد و خودش را سرزنش می‌کرد که چرا در نزد او باقی نمانده است. « بدین ترتیب از تضادی که میان شادی مستانه خود در آن حالت و موقعیت بسیار سخت پدر بیمارش می‌دید، یک تعارض در او به وجود آمد (…) پی‌آمد این امر آن بود که او بازنمایی اروتیک در خود را کاملا رها کرد و برعکس درد کالبدی که در آن زمان داشت، به شدت تقویت و سخت‌تر شد.»(۱۱۶) این پدیده را می‌توان گذار از یک رویکرد[کالبدی] به رویکردی دیگر[روانی] دانست، ولو به قیمت آنکه دردهای او و مشکلاتش در حرکت کردن بیشتر شوند. بعدها الیزابت به یاد می‌آورد که نقطه‌ عطفی که دردهایش آغاز شدند و بیشترین دردها را احساس می‌کرد، زمانی بود که هر روز صبح پدرش پای ورم‌کرده‌اش را جلو می‌آورد که او پانسمانش را عوض کند. یک روز وقتی به تنهایی بالای تپه‌ای با چشم‌اندازی زیبا رفته بود، به یاد گردشی افتاد که با همسر خواهرش داشته بود و در همین تپه ایستاده و برای هم رازهایی را بازگو کرده بودند. در بازگشت از تپه دردهای پایش به شدت بیشتر شدند. فروید کشف کرد که در طول خواب مصنوعی، الیزابت هربار که به پانسمان پدر فکر می‌کرد پای راستش درد می‌گرفت و هر بار به خواهران و همسران از دست رفته آنها، پای چپش. او متوجه شد که در خواب مصنوعی هربار به چنین لحظاتی می‌رسیدند درد شدیدتر می‌شد: برای مثال زمانی که به پشت در خانه‌اش رسیده بود و فهمیده بود که پدرش سکته قلبی کرده و او در «جایش میخکوب» شده بود و یا وقتی که با مشاهده «جسد خواهرش» «ضربه»‌ای هراسناک به او وارد شده بود. بعدها زمانی که متوجه شد شوهر خواهرش که او بسیار دوستش داشته، حال دیگر آزاد است [چون خواهرش درگذشته] دچار احساس عذاب وجدان می‌شود و دردهایش نیز افزایش می‌یابند «دردهایی که حاصل تبدیل شدن احساس [درد] روانی به احساس [درد] بدنی هستند».(۱۲۴)فروید دردها و نشانگان بیماری الیزابت را به زنجیره‌ای از خاطرات پیوند می‌زند.

الیزابت از موقعیت زنان در وین اواخر قرن نوزدهم رنج می برد. تمام زندگی او به گونه‌‌ای فداکاری شباهت دارد؛ گویی او خود به دلیل زن بودنش حق زیستن به شکلی که مایل باشد را ندارد. بدین ترتیب او خواستگار خود را رها می‌کند چون نمی‌تواند به خود اجازه عاشق شدن بدهد و با توجه به وضعیت پدر، وظیفه شبانه روزی خود را نگه‌داری از او می‌داند. وقتی پدرش می‌میرد، الیزابت همه زندگی خود را به باقی ماندن در خانه به همراه مادر و خواهرانش اختصاص می دهد و جرات ندارد از خانه خارج شود؛ ازدواج ناموفق یکی از خواهرانش، درگذشت یکی دیگر از آنها، و این احساس عذاب وجدان که حالا می‌تواند با همسر آن خواهر که به او علاقه داشته ازدواج کند، زندگی او را تشکیل می‌دهد. فروید خود شاهد گسترش بیماری هیستری در میان این گونه زنان است؛ زنانی که خود را کاملا فدای دیگران می‌کنند، ناچار به تحمل ضرب‌آهنگ یک زندگی بسیار سخت هستند؛ نمی توانند به اندازه کافی بخوابند؛ از روابط اجتماعی محرومند و محکوم به حسرت کشیدن دایم و صرف نظر کردن از همه خواسته‌هایشان (۱۲۸). وظیفه‌ای که بر دوش این زنان برای نگه‌داری از بیماران سخت، سنگینی می‌کند آن‌ها را وامی‌دارد همه احساسات شخصی‌شان را سرکوب کرده و درون خود بریزند، سرکوب‌هایی که ذخیره شده و روزی مواد خام برای تبدیل شدن به یک بیماری جسمانی [سخت] برای خود آنها را فراهم می‌کند. در این میان می‌توان مشکلات روانی آن‌ها را به مثابه نوعی کُنش مقاومت در برابر مجموعه‌ای از رویدادها تحلیل کرد که هستی آن‌ها را به صورت پیوسته کاهش می‌دهد. درد «فیزیکی» در واقع جایگزین رنج آن‌ها در هستی می‌شود. نشانگان در اینجا بدل به نشانه‌ای نمادین می‌شود، یک کُنش معنایی که در اختیار فرد نیست. نشانه‌ای که خود تمثیلی است از تنش‌های زندگی [روزمره]. ما در اینجا با رابطه‌ای روانی سروکار نداریم، بلکه با موقعیتی انسان‌شناختی روبروییم که کالبد انسان را در جهان قرار می‌دهد.

ادامه دارد…