انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان‌شناسی درد و رنج (۳۷)

داوید لوبروتون، برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور

تأثیر این داده‌‌ها براحساس درد به بهترین شکلی در چیزی که پزشکی بدان نام اثر پلاسبو، را می‌‌دهد، مشهود است (بشر، ۱۹۵۹؛ لوموآن ۱۹۸۸). پلاسبو در حدود ۳۵% از بیماران که از درد رنج می‌‌برند به کاهش درد منجر می‌‌شود. در حالی که مورفین در ۷۵% از آن‌ها مؤثر است. در رویکردی عمومی نیز مطالعاتی که با روش دو مجهولی به انجام رسیده‌اند نشان می‌‌دهند که پلاسبو در مقایسه با سایر داروها دارای کارایی ۵۰ درصدی است. در این زمینه انتظاراتی که درمانگران دارند به همان اندازه اهمیت دارد که انتظارات بیمار. به عبارتی هرگونه دخالت درمان‌گرانه به صورت بالقوه به رویکردهایی بستگی دارد که نسبت به آن وجود دارد. شیوه‌ای که در درمان انجام می‌‌گیرد به نوبه خود بر تأثیرگذاری روش‌‌های به کار برده مؤثر است. البته کاهش درد به وسیله پلاسبو نافی شدت و واقعیت دردی نیست که بیمار تحمل می‌‌کند(ملزاک، ۱۹۲۲). اما این تأثیرگزاری همچون شمشیری دو لبه است. بی‌تفاوتی، عدم پذیرش و به زبان آوردن جملات ناامید کننده‌، اعتماد بیماران را نسبت به روش درمان از میان برده و تأثیر منفی بر رشد درد می‌‌گذارد، زیرا روش به کار برده را غیردرمانی معرفی می‌‌کند. هر گونه درمان «فناورانه» [تکنیکی] در کنار خود با نوعی از درمان تکمیل می‌‌شود که در آن کیفیت رابطه است که به کارایی درمان منجر شده یا برعکس در صورت نبود چنین کیفیتی در درمان تأثیر را کاهش می‌‌دهد. اثر پلاسبو به نوعی با کاهش تأثیرگذاری نمادین ارتباط دارد.

از میان رفتن خود برای رهایی از رنج

در ارودگاه‌‌های مرگ [فاشیستی]، زندانیان تازه وارد از همان لحظه‌ای که از دروازه وارد می‌‌شدند تجربه‌ای شگفت‌آور را احساس می‌‌کردند. آن‌ها ناچار بودند در هر لحظه‌ای در برابر ضرباتی که برایشان وارد می‌‌آمد، گرسنگی، سرما، خستگی و خطر مرگ از خود مقاومت نشان دهند. تنها راه نجات آن بود که فرد بدن خود را به فراموشی بسپارد تا نسبت به خشونتی که به آن اعمال می‌‌شد بی‌تفاوت باشد. ث. اِشمجا در این چارچوب و براساس اثر پریمولوی می‌‌نویسد:«هرگونه احساس دردآوردی در این موقعیت به نوعی نه تنها بی‌فایده بلکه حتی خطرناک برای حفظ زندگی تبدیل می‌‌شود. بدین ترتیب یک نظام عملیاتی جایگزین تجربه درد و بازنمایی روانی آن می‌‌شد و رشد می‌‌کرد و […] و با کاهش شدت درد قابلیت تحمل را بالا می‌‌برد» (اسمجا، ۱۹۹۷، ۱۸۳). از میان رفتن خود بدان معنا که فرد دیگر برایش اهمیتی نداشته باشد که بدن خود را از بدنی دیگر متمایز کند، در اینجا نوعی از نجات به حساب می‌‌آید،نوعی از ناپدید شدن در سپیده‌دم. موقعیتی شبیه به این مسئله را امروزه می‌‌توانیم در مورد برخی از افراد طرد شده در جامعه مشاهده کنیم. کسانی که در کوچه و خیابآن‌ها یا خزانه‌‌های شهری زندگی می‌‌کنند اغلب عوارض پوستی، گوارشی ، ماهیچه‌ای، مفصلی و غیره‌ای را دارند که به موقعیت بسیار سخت آن‌ها و زندگی شان در وضعیتی به دور از بهداشت و هرگونه توجه به خود مربوط می‌‌شود؛ وضعیتی که با میزان بالایی از الکلیسم و قرار داشتن در خطر تهدیدات بیرونی افزایش می‌‌یابد و تشدید می‌‌شود. اما این افراد به ندرت شکایتی از دردها و ضعف‌‌های خود می‌‌کنند. آن‌ها همچنان به زندگی خود ادامه می‌‌دهند و به سراغ درمان زخم‌‌هایشان نمی‌روند. به عبارتی دیگر آن در برابر دردهایشان به شاهدانی تسلیم و بی‌تفاوت تبدیل می‌‌گردند. کنار کشیدن آن‌ها از هستی [بدنی]شان آن‌ها را نسبت به لذت‌‌هاو دردی که این بدن تحمل می‌‌کند، بی‌تفاوت می‌‌کند جز در آن چه به نیازهای [اساسی] بدن مربوط می‌‌شود: غذا خوردن، نوشیدن، خوابیدن، گریز از سرما و … . مصیبت‌‌های شخصی از جمله مصائب عاطفی مثلاً یک سانحه کار، بیکار شدن و الکلی شدن دلایلی بوده است که این افراد را به خیابان انداخته، جایی که آن‌ها همواره با خطر دزدیده شدن اشیای ناقابلی که دارند و تحقیر شدن به دلیل آن که بعد از عمری که صاحبِ خانه و کار و همسر و اغلب حتی کودکان بودند، امروز همه چیز خود را از دست داده و تنها تلاش می‌‌کنند زنده بمانند. این افراد با شکست‌‌ها و تسلیم‌‌های پی در پی خود را از بدن خویش جدا کرده اند، زندگی کردن در خیابان یعنی خوابیدن در آنجا، غذا خوردن در آنجا، تحمل سرما و گرما، گدایی کردن، سرک کشیدن درون زباله‌‌ها، عدم توانایی به قضای حاجت در زمان مورد نیاز، زیستن دائم زیر نگاه دیگران و قضاوت‌‌های آن‌ها و در معرض تهدید خطرات دائم بودن… . اگ. امانوئلی به یاد می‌‌آورد که نخستین تجربه‌‌هایش در نانتر با افراد بی‌خانمان چه بوده است: «من به شدت متأثر می‌‌شدم وقتی آدم‌‌هایی را می‌‌دیدم با زخم‌‌های عمیق که آن‌ها را به شدت تا مغز استخوان،می خاراندند به صورتی که جوراب‌‌هایشان در پوستشان فرو رفته بود و درون ماهیچه‌‌هایشان و روشن است که از آنان می‌‌پرسیدم که آیا دردی احساس می‌‌کنند یا نه. به نظر می‌‌رسید که سئوال مرا متوجه نمی‌شوند. مردی را به یاد می‌‌آورم که پاهایش به شدت سوخته بودند و از او درباره دردش سئوال کردم: پای شما اینجا، سوخته است، دردی ندارید؟ او به من پاسخ می‌‌داد نه دردی ندارم، این پای من نیست (به نقل از کسموند زرکا، ۲۰۰۷، ۸۲)، گویی این افراد از بدن و هستی خود بیرون آمده بودند و در کنار خود نشسته بودند. هویت فرو پاشیده و رنگ باخته آن‌ها گویی از هرگونه الزام هویتی رها شده بود (لوبروتون، ۲۰۰۷) رنج‌‌های آن‌ها دردشان را بی‌حس می‌‌کرد آن‌ها دیگر وسیله‌ای عاطفی برای چنین احساسی نداشتند. وانگهی اگر درد خود را نیز بر زبان می‌‌راندند هیچ کس آن‌جا نبود که گوش به آن‌ها بسپارد.
پایان قسمت ۳۷