شکنجه در ژرفنای ِ امری تحملناپذیر جا خوشمیکند؛ اغلب باورهای انسان را درهم میشکند و او را به سوی جنون یا انتخاب عامدانه مرگ سوق میدهد. شکنجه، فرد را سالم باقی نمیگذارد، ولو آنکه بقایای آن بیشتر درونی باشد. یک «رنج ذهنی شدید» (عفو بینالملل) که با ضربات فیزیکی طولانی گره خورده است، آثار خود را در هستی ِ فرد تا مدتهای زیادی تداوم میدهد و مانع آن میشود که وی بتواند به مکان ِ پیشین خود در زندگی بازگردد. اگر درد، پایههای هویتی فرد را به هم میریزد، ضربات آن از آنجا که به وسیله افرادی با آگاهی کامل علیه یک قربانی بیدفاع، برهنه و تحقیر شده، انجام گرفتهاند، اثری بازهم بدتر از درد دارند(لو بروتون، ۲۰۰۴). شکنجه انسان را با چیزی بدتر از مرگ روبرو میکند. شکنجه با گشودن بدن به سوی ِ ورود پیوسته وحشت به انفجار احساس هویت و درهم شکستن شخصیت میانجامد و همین سبب میشود که شکنجهگر گاه به هدف خود برسد: افشای دیگران، انکار خود، خیانت، جنون. زندانی، گاه حاضر است به هرچیزی اعتراف کند تا صرفا از شکنجه نجات یابد. یکی از بازماندگان ِ شکنجه پلیس مخفی شیلی در سال ۱۹۸۲ تسلیم میشود و آماده است هرچه را پلیس میخواهد بگوید. اما یک پزشک او را معاینه میکند و بازجویی ادامه مییابد. « در چهارده روز اول بازداشتم، مورد شکنجه فیزیکی و روحی قرار گرفتم … یک پزشک تقریبا بعد از هربار شکنجه مرا معاینه میکرد… بعد کاغذی به من دادند که امضا کنم و اعلام کنم که با من به خوبی رفتار شده است. این کاغذ همچنین صحبتهایی را در خود داشت که زیر فشار از من گرفته بودند. و همین طور، چیزهای دیگری که اصلا نگفته بودم و هر بار حاضر نبودم امضا کنم بار دیگر تهدید به شکنجهام میکردند. تا زمانی که حداقلی از امید برای رهایی از شکنجه وجود داشته باشد، تا زمانی که هنوز قربانی بتواند هنوز تا حدی برای خودش ارزش قائل باشد، در وجود خود به دنبال منابعی برای مقاومت در برابر وضعیتهای بدتر را میجوید، اما اگر ناگهان همه چیز از دستش خارج شود، رفتهرفته دچار این حس میشود که در کوچهای بنبست قرار گرفته و از اینجاست که نیرویش رو به تحلیل میرود و دیگر قادر به مقاومت نخواهد بود.
به محض آنکه شکنجهگران، شکافی در وجود او ایجاد میکنند. او خود را از درون تهدید شده میبیند، تعادل ذهنیاش را از دست میدهد. در اینجاست که تنها جنون باقی میماند تا بتواند قربانی را از وحشت فروپاشی نجات دهد. فرد خود را ناچار میبیند که دست به قربانیکردن ریشهای و گاه غیر قابل بازگشت خود بزند تا از موقعیت هراسناک بعدی، رهایی بیابد. او که در آخرین سنگرهای خود پناه گرفته، شاهد انفجار احساس هویت خود است و تن به جهان دیگری میدهد که در آن تهدیدهای هولناک از میان رفتهاند. فروید مینویسد: «برخی از روانکاویهایی که انجام دادهایم به ما نشان میدهند که جنون، در جایی ظاهر میشود که رابطه فرد با جهان دچار مشکل شده باشد»(۱۹۲۴، ۲۸۵). در پشت صحنه شکنجه، شکنجهگر بر آن است که با استفاده ازهمه ابزارهای وحشت، ظرفیتهای قربانی را در کنترل معنای زندگیاش از میان ببرد. اما نجات او دقیقا در همین ظرفیتهاست و اگر آنها را از دست بدهد، خود از دست خواهد رفت.
نوشتههای مرتبط
مقاومت در برابر رنج: سپرِ معنا
یکی از خطوط نمادین برای دفاع از خود در برابر قدرت تخریب کننده شکنجه آن است که فرد از لحاظ ذهنی خود را برای بدترین موقعیتهای بعدی، آماده کند، یعنی از پیش هر چیزی را که حتی در چشماندازی دور نمیتوان انتظار داشت را به ذهن آورد. پیشبینی کردن درد، تحقیر، تجاوز، تاثیر ضربه آنها را کاهش میدهد. بدین ترتیب فرد از خلال یک پرده خیالین که به شدت به آن وابسته شود میتواند آن را به سپری محافظت کننده در برابر جلاد برای خود تبدیل کند و رنج کاهش مییابد و در سطح مقاومت قربانی باقی میماند. قربانی بدین ترتیب میتواند امر واقعی را نفی کند و یا برخورد خود با آن را بر اساس تمرکز بر زمانی که از میان رفته است منحرف کند، او میتواند لحظه بیرحم کنونی را کنار بزند و برای این کار به حوزه معنایی دیگری متوسل شود. قربانی با این کار باز هم تجربه دردناک را خواهد داشت، اما نقاط بُرّنده رنج را در آن کاهش میدهد. قربانی بدن وسیله این احساس را بدست میآورد که میتواند موقعیت را کنترل کند. شکلهای مقاومت که بازماندگان شکنجه روایت کردهاند، به شدت با یکدیگر متفاوتند. این امر به تجربه زندگی و شرایط شکنجه آنها وابستگی داشته است. برونو بتلهایم در مورد اردوگاههای مرگ مینویسد: « آنها که در گذشته خود، تجربهای داشتند که به ایشان کمک میکرد از آن برای مخافظت از خود استفاده کنند، بهتر از دیگران میتوانستند جان سالم به در ببرند»(۱۹۷۲، ۷۹). ویکتور فرانکل نیز همه مهارتهای حرفهای خود را بسیج میکرد تا بتواند مصیبتی که بر سرش میآید را تحمل کند. او خود را «در یک سالن کنفرانسی مجسم میکرد که دارد یک سخنرانی درباره روانشناسی اردوگاههای مرگ» ارائه میدهد و مخاطبان با دقت به او گوش میدهند. او از اسپینوزا نقل میکند: «یک حرکت احساسی که یک رنج است، به محض آنکه ما از آن یک بازنمایی بسازیم، دیگر یک رنج نخواهد بود» (فرانکل، ۱۹۶۷، ۱۲۶). پریمو لوی هم این تجربه را داشته است: «شاید آنچه به من کمک میکرد، اعتقاد راسخم به روح انسانی بود که هرگز زیر سئوال نبردم… این ارادهای بود که به شدت آن را حفظ کردم حتی در تیرهترین لحظات این تجربه و آن این بود که همیشه در دوستانم و در خودم، انسان را ببینم و نه اشیائی [که پیشتر انسان بودهاند] و بدین ترتیب میتوانستم از تحقیرشدن خودم جلوگیری کنم، از اینکه مثل خیلیها همه امید خودم را از دست بدهم و در یک سقوط معنوی فروپاشی کنم.» (لوی، ۱۹۸۷، ۲۱۴).
نجات میتواند از خلال یک تخیل ذهنی از راه برسد که مرکز ثقل فرد را احیا کند و برای این کار او را وا دارد که خودش را کنترل کند. مقاومت برای دستیابی به یک آرمان، یک دوستی، به فرزندان خود، به یک دوست و همراه یا همسر و برای این کار، جایگزین کردن دائم بازنمایی [به جای واقعیت] برای از میان بردن اثر وحشت از موقعیتها، ایستادن در برابر وحشت با قدرتی بزرگ تا تلاش شکنجهگر را به شکست بکشد. یک زن، شاهد مرگ همسرش در برابر چشمانش، پیش از دستگیری خودش است، او در برابر شکنجهگران مقاومت میکند چون حاضر نیست بپذیرد که قاتلان همسرش بر کشورش حکومت کنند، حتی در بدترین شرایط او خاطرات خوب با همسرش را با خود نگه میدارد، تا سرانجام دو سال بعد، میتواند برای او از ته دل گریه کند (آماتی-ساس، ۱۹۹۴، ۲۰۱).
ص. ۱۴۲