انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان‌شناسی و گفتگوی تمدن‌ها (بخش اول)

پروژۀ گفتگوی تمدن‌ها در زمینه مناسبی از لحاظ بین‌المللی، توانست به سرعت به بحثی مطرح در میان اندیشمندان و روشنفکران بدل شود. در این میان، شدت تنش‌ها در طول سال‌های گذشته و به ویژه واقعۀ یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، بحرانی گسترده را در سطح جهانی به وجود آوره‌اند که در چارچوب خود بار دیگر موضوع حساس و پیچیده روابط بین فرهنگ‌ها و پیوستگی‌های پرتناقض آن‌ها با حوزه‌های سیاسی را در نخستین رده از موضوعات مورد پژوهش علوم اجتماعی قرار داد. هرچند این علوم در آغاز شکل‌گیری خود تا اندازه زیادی مورد سوء استفاده حوزه سیاسی قرار گرفتند تا نظم اجتماعی موردنیاز این حوزه را در جوامع صنعتی و همچنین در جوامع زیر استعمار خویش به وجود آورند، اما دیری نپایید که گروهی از متفکران در شاخه‌هایی چون جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی، رویکردی کاملاً انتقادی را پیش گرفتند و تا جایی پیش رفتند که قدرت‌های سیاسی گاه به مقابله و رودررویی مستقیم با آن‌ها پرداختند. از این زمان نوسان و دودلی در این علوم میان موضوعی کاملاً انتقادی و موضوعی کارکردی و کاربردی، سبب پیدا شدن زمینه‌های بحران و ابهام در موقعیت این علوم بوده است. در این میان، پروژه گفتگوی تمدن‌ها بار دیگر زمینه را برای دامن زدن به این بحث در میان متفکران علوم اجتماعی آمده است.

امروزه می‌توان ادعا کرد که انسان‌شناسی به‌مثابۀ یکی از این علوم با موضوعی طبیعتاً بینا فرهنگی، بتواند سهم مهمی در پیشبرد و جهت‌گیری‌های آیندۀ این پروژه داشته باشد. اما برای دستیابی به این هدف، انسان‌شناسی باید بتواند سهم و تأثیر خود را اولاً در رابطه با تعاریف «خود» و «دیگری» و چگونگی مدیریت روابط آن دو در موقعیت «چیدۀ» جهان امروز و فرایند جهانی شدن، از خلال این پروژه روشن کند و ثانیاً بتواند پیشنهادهایی قابل دفاع در چگونگی کاربردی کردن این پروژه از خلال شاخه انسان‌شناسی در علوم اجتماعی عرضه کند. در مقاله حاضر این دو محور اساسی در موقعیت انسان‌شناسی نسبت به سایر علوم اجتماعی مورد بحث قرار می‌گیرد.

 

مقدمه

پروژۀ گفت‌وگوی تمدن‌ها پس از آن‌که از سوی محمد خاتمی، ریاست جمهوری ایران در سال ۱۳۷۶ در مجمع عمومی سازمان ملل مطرح شد، به سرعت به یکی از موضوع‌های مورد علاقه و بحث اندیشمندان و متفکران مهم جهان و هم‌چنین گروهی از سیاستمداران صلح‌جوی کشورهای مختلف تبدیل شد (چیست … ۱۳۷۷ Fakouhi.) این تمایل را برخلاف آنچه گاه بیان شده است نمی‌توان صرفاً ناشی از استراتژی‌های دیپلماتیک و سیاسی به حساب آورد بلکه باید در آن اثری از گرایش به یافتن راه‌حل و بدیلی برای پرهیز از چشم‌انداز تاریکی جست که پندارۀ «برخورد تمدن‌ها» ی ساموئل هانتینگتون ترسیم کرده بود (۱۹۹۳). شاید بتوان پنداشت که این چشم‌انداز از آن رو بسیار تهدیدکننده می‌نمود که تجربۀ تاریخی قرن بیستم احتمال بالای به وقوع پیوستن آن را – البته نه لزوماً و دقیقاً در گسل‌های مورد نظر هانتینگتون- به نمایش گذاشته بود (Wolf 1982, Morin 1981) چندین فرایند در جهان پایان قرن بیستم احساس نیاز به یافتن کلیدی برای گره‌گشایی از رودررویی و تضادهای تنش آمیز میان فرهنگ‌ها را افزایش می‌داد. اهم این فرایندها را می‌توان در موارد زیر برشمرد:

نخستین فرایند، فرایند جهانی شدن و در واقع پیدا شدن مفهوم «جهان» در معنی جدید آن بود. ریشه‌های این فرایند در پروژه استعماری قرن‌های هجده و نوزده نهفته بود اما با تقسیم جهان به واحدهایی مشابه و زیر کنترل مکانیسم‌هایی شبیه به هم (دولت‌های ملی و نظام اقتصادی بازار) از یک سو، و وقوع انقلاب انفورماتیک از ابتدای دهۀ هفتاد قرن بیستم و قرار گرفتن این واحدها در شبکه‌ای گسترده از ارتباطات الکترونیک و اطلاعاتی قابل‌کنترل وکمابیش قابل پیش‌بینی و دست‌کاری، شرایط عملی برای بهره‌برداری از این جهان در یک نظام جهانی منسجم فراهم آمد (کاستلز ۱۳۸۰: Wallerstein.)

این نظام هرچند توانسته بود مرحلۀ نخست یعنی استقرار شکل‌های سیاسی و اقتصادی کارکردی خود را در سراسر جهان به انجام رساند، اما به سرعت در می‌یافت که استقرار این نظام به معنی ثبات آن و حتی به معنی کاربردی بودن آن نیست. جهانی شدن به دلیل تأکید بسیار زیادی که در آن بر بعد رسانه‌ای انجام گرفت خود بیش از هر چیز به یک تصویر به ظاهر بسیار حقیقی شباهت داشت تا به خود واقعیت. به عبارت دیگر جهانی شدن بیش از آن‌که واقعیتی رفتاری باشد، به واقعیتی ذهنی و یا دقیق‌تر بگوییم واقعیتی آرمانی تبدیل شده بود. این در واقع همان چیزی بود که فیلسوف فرانسوی ژان بودریار تلاش کرد در مفهوم «ابر واقعیت» (hyperreality) خود توصیف کند (۱۹۹۹، ۱۹۸۱.) بدین ترتیب با خروج از حوزۀ «جهان عقلانی و نظم‌یافتۀ مدرن» در کشورهای توسعه‌یافته، برخورد با ناعقلانیت و آشوب و بی‌نظمی و برهم ریختگی و سستی‌های موجود در سایر نقاط جهان، یعنی کشورهای توسعه‌نایافته، ضربه‌ی سختی به شمار می‌آمد که امید نسبت به توانایی نظم جهانی به تعمیم یافتن به این مناطق را تضعیف می‌کرد. (Arce & Long 2000)

تکرار واحدهای سیاسی (دولت ملی) و اقتصادی (بازار) الگوی توسعه یافته در سایر نقاط جهان، در حقیقت تکراری به ظاهر منفعلانه بود و شکل‌ها و محتواهای پیدا شده تنها در لایه‌های سطحی خویش، اشکال و محتواهایی منطبق با الگوی اصیل خود شمرده می‌شدند. آنچه در حقیقت روی داده بود ناشی از فرایند دومی بود که به زودی نام «مقاومت» بر آن گذاشته شد. منظور از مقاومت فرایندی بود واکنشی در برابر تمایل به عمومیت یافتن شکل‌ها و محتواهای عقلانی مدرن که خود را نه به صورتی صرفاً مکانیکی و منفعلانه بلکه عمدتاً در قالب‌هایی فعال و پویا ظاهر می‌ساخت. این فرایند برای مقابله با نفوذ مدرنیته به جای آن‌که راه را بر این مدرنیته سد کند خود را با آن ترکیب می‌کرد تا آن را کار انداخته و تبدیل به پدیده‌ای پیوندی (hybrid) کند که کاملاً در کنترل موقعیت بومی قرار می‌گرفت. این واکنش مقاوم، بیشترین تمرکز خود را در حوزۀ فرهنگ بروز می‌داد و سبب پدیدار شدن گسترۀ شکل‌های متفاوت واپس‌ماندگی فرهنگی می‌شد که هرچند اثرات نامطلوب آن از لحاظ اجتماعی کاملاً محسوس بودند اما تعیین تشخیص دلایل و حدود اجتماعی آن کاری بسیار مشکل و بلکه ناممکن می‌نمود (فکوهی ۱۳۸۰، Asad 1973.)

به این ترتیب چندین دهه طول کشید تا دست‌اندرکاران برنامه‌های توسعه حاضر شدند به شکست خود در استراتژی‌های نوسازی از طریق انگیزش تغییرات تکنولوژیک اذعان کنند و آمادگی بیابند که پارامترهای فرهنگی را به‌مثابۀ اصلی‌ترین پارامترهای تأثیرگذار بر روندهای توسعه‌ای به رسمیت شناخته و ورود پژوهش‌های فرهنگی را در چهارچوب مباحث و برنامه‌ریزی‌های توسعه بپذیرند. از این زمان شرایط برای پیدا شدن شاخۀ جدیدی در انسان‌شناسی فرهنگی موسوم به «انسان‌شناسی کاربردی» (Applied Anthropology) که آن را می‌توان ‌همچنین بسیار نزدیک با «انسان‌شناسی توسعه» (Anthropology of Development) نیز به شمار آورد، مهیا شد.

در این شاخه، توسعه پیش از هر چیز یک فرایند عمومی فرهنگی به حساب می‌آمد که نمی‌توان برای‌ آن الگوهای از پیش تعیین شده مطرح کرد، بلکه باید آن را برای هر مورد خاص و شرایط ویژه‌ای به گونه‌ای متفاوت و به شیوه‌ای طراحی کرد که سبب ایجاد کمترین تنش در آن زمان شده و بیشترین شانس را نیز برای تداوم یافتن و کمترین امکان را برای ضربه زدن به شانس نسل‌های آتی در برخورداری از توسعه‌ای مشابه (توسعۀ پایدار) داشته باشد (Arce & Long 2000; Escobar 1995: Williams 1985)

این رویکرد در پی دو مرحلۀ اولیه در تاریخچۀ علوم اجتماعی می‌آمد که موضعی کاملاً متفاوت را در آن‌ها ایجاد کرده بود.

 

سرمایه‌داری، استعمار و علوم اجتماعی

شکل‌گیری و اعلام وجود علوم اجتماعی در نیمۀ دوم قرن نوزده و در شرایطی انجام گرفت که نظم جهانی نوین در حال تثبیت خود در کشورهای توسعه‌یافتۀ کنونی از یک سو و در سایر نقاط جهان از سوی دیگر بود. در حوزۀ کشورهای توسعه‌یافته این نظم کاملاً در چهارچوب الگوی اقتصادی-اجتماعی سرمایه‌داری شکل می‌گرفت که شهرنشینی، مهاجرت روستا- شهر و شکل‌گیری ذخایر نیروی کار ارزان قیمت و حاشیه‌نشینی شهری، تمرکز کار در واحدهای بزرگ صنعتی و شکل‌گیری روابط و مکانیسم‌های خاصی میان دو حوزۀ کار و مسکن در شهرها، از محوری‌ترین مسائل آن بودند (Lechner & Boli 2000; Roberts & Hite 2000). در این حوزه، جامعه‌شناسی فرصت یافت که حرکت‌های نخستین خود را به انجام رسانده و از امکانات مالی و عملی سرمایه‌داری برای اجرای پروژه‌های پژوهشی خود برخوردار گردد. هدف سرمایه‌داری در این راه طبعاً به دست آوردن راهکارهایی مؤثر برای کاهش هزینه‌های اجتماعی نظام جدید و بالا بردن بهره‌وری و سود کار تا بالاترین حدود ممکن بود (Grawitz 1993).

جامعه‌شناسی نیز نمی‌توانست این اهداف را نادیده بگیرد و ناچار بود خود را با آن‌ها حتی در سطوح دانشگاهی هماهنگ کند. با این وجود، جامعه‌شناسی در این حدود تنگ باقی نماند و همان‌گونه که خواهیم دید رو به سوی انتقاد و به زیر سؤال بردن نظام آورد (ibid).

در حوزۀ کشورهای توسعه‌نایافته نیز، علوم اجتماعی این بار در قالب انسان‌شناسی (مردم‌شناسی) وظیفۀ یاری رساندن به حوزۀ سیاسی در استقرار یافتن در آن کشورها و کنترل اجتماعی آن جوامع ناشناخته را بر عهده گرفت. این بار سفارش‌دهندگان پروژه‌ها و کسانی که زمینه‌های عملی برای اجرای آن‌ها را فراهم می‌کردند دولت‌های غربی بودند که پس از اشغال نظامی جهان با صدها فرهنگ بیگانه و غیرقابل درک روبرو شده بودند و می‌دانستند که کنترل آن‌ها از طریق نظامی در درازمدت و حتی در میان‌مدت، کاری غیرممکن است. از این رو شاخه‌هایی چون انسان‌شناسی سیاسی، زبان‌شناختی و دینی به یاری آن‌ها آمدند که به تدریج گره از روابط پیچیدۀ اجتماعی این جوامع گشوده و راهکارهایی مناسب را به آن‌ها برای تداوم حاکمیتشان عرضه کنند (Kilani 1996; Balandier 1971;, 1980, 1984; Bastide 1971). اما در اینجا نیز، مردم‌شناسان بسیار سریع به انتقاد و فاصله گرفتن از اهداف دولت‌ها روی آوردند. (Kilani 1996; Poirier 1968).

مرحلۀ انتقادی

تعریف علوم اجتماعی به معنای علومی کاربردی و الگو گرفته از علوم طبیعی که باید صرفاً می‌توانستند نقشی کمکی برای سرمایه‌داری یا استعمار در افزایش بهره‌برداری و کاهش هزینه‌های اجتماعی-انسانی داشته باشند، بسیار زودتر از آن چه تصور می‌رفت به پایان رسید. البته این بدان معنی نبود که حوزه‌های کاربردی در این علوم از میان بروند و یا رابطۀ کل دست اندرکاران آن‌ها با قدرت‌های سرمایه‌ای و سیاسی حذف شوند. بلکه بیشتر بدان معنی بود که گرایشی انتقادی و هرچه قدرتمندتر در آن‌ها ظاهر شود که نه تنها در برابر سرمایه‌داران و استعمارگران بایستد بلکه سبب شود که کل این علوم نیز به یافتن شخصیتی مستقل و روش‌هایی به دور از روش‌های سود محور تحقیقات اولیه روی بیاورند. رابطه‌ی همبستگی انسانی و منحصر به فردی که میان پژوهشگر و موضوع پژوهش در طول مطالعات به وجود می‌آید و اهداف انسان‌گرایانه‌ای که در نزد پژوهشگر به سرعت جایگزین اهداف سودمندانه می‌شود، دلایلی اساسی بودند که سبب شدند بسیاری از پژوهشگران در موضع انتقادی قرار بگیرند. جامعه‌شناسان به زودی دریافتند که نقش پژوهش‌های اجتماعی آن‌ها باید پیش از آن‌که افزایش بهره‌وری کار را هدف بگیرد، بالا بردن سطح کیفی زندگی کارکنان و به خصوص فقیرترین اقشار کارگری را هدف خود قرار دهد. (Ritzer 1988)

انسان‌شناسان نیز دریافتند که رسالت آن‌ها پیش از هر چیز، دفاع از «تفاوت» های فرهنگی و حق باقی ماندن این تفاوت‌ها است و نه کمک به از میان بردن آن‌ها از طریق کاربردی کردن برنامه‌های یکسان‌سازی و حذف فرهنگ‌های غیراروپایی است (Asad 1973; Preston 1996). در برابر این واکنش علمی در میان پژوهشگران، حوزۀ اقتصادی و سیاسی نیز طبعاً واکنش نشان دادند و تلاش کردند اصولاً علوم اجتماعی را به حاشیه برانند و آن‌ها را از اعلام نظر و اعمال نفوذ در حوزه‌های مربوطه محروم کنند. چهرۀ جامعه‌شناس و انسان‌شناس به این ترتیب به چهره‌هایی حاشیه‌ای بدل شد و این شاخه‌های علمی کمابیش در موقعیتی قرار گرفتند که نسبت به علوم پایه و به ویژه علوم مبتنی بر تکنولوژی در ردۀ دوم قرار بگیرند.

چهرۀپژوهشگر به‌مثابۀ منتقد اجتماعی و نوعی مخالف‌خوان حرفه‌ای هرچه بیشتر در فاصلۀ دو جنگ جهانی و به ویژه در رودررویی این پژوهشگر با گسترش فاشیسم تبلور می‌یافت.

پوزیتویسم روش‌شناختی که در طول صد سال نخستینِ علوم اجتماعی چه در اروپا و چه به ویژه در آمریکا، تلاش داشت تا علوم اجتماعی را بیش از هر چیز در خدمت اهداف جامعۀسرمایه‌داری نوین قرار دهد، در رودررویی با پدیدۀ فاشیسم کاملاً‌ ناتوان ماند؛ زیرا به هیچ رو نمی‌توانست «عقلانیت» مورد ادعای خود برای نظام جهانی سرمایه‌داری را با ظهور این پدیده توجیه کند. به این ترتیب سنت پژوهشگرانه‌ای که «مکتب فرانکفورت» با اندیشمندانی چون آدورنو، هورکهایمر آغاز کرده بود (Jay 1973, 1984) از خلال اندیشمندانی چون مارکوزه (۱۹۶۸a. 1968b, 1969, 1973,1963) و پس از او هابرماس (هولاب ۱۳۷۵) تا به امروز رسید و توانست به محور اساسی اندیشۀ جامعه‌شناختی بدل شود. مارکوزه شاید بیش از دیگران در این تغییر جهت جامعه‌شناسی نقش داشت زیرا او بود که تلاش کرد گرایش قدرتمند «ضدفرهنگ» (Marcuse 1968a; Morin 1970; Tourain 1999) (Counterculture) در آمریکای دهه‌های ۵۰ و ۶۰ قرن بیستم و جنبش‌های دانشجویی اعتراض‌آمیز را در قالب یک رویکرد «انقلابی» تبیین کند و هرچند خود نتوانست این رویکرد را به نظریۀ عمیقی بدل سازد اما راه برای حرکات نظریه‌پردازانۀ بعدی را تا اندازۀ زیادی هموار کرد. بدین ترتیب بود که حتی پس از سقوط کمونیسم و فروپاشی شوروی، گرایش انتقادی توانست در برابر ضربۀ ناشی از بحران مشروعیت علوم اجتماعی بلوک شرق دوام آورده و با توان زیادی در مبارزه با فرایند تک‌بُعدی جهانی شدن قدم گذارد و حتی بخشی از این گرایش توانست به سوی نوعی نوزایی مارکس‌گرایی در جامعه‌شناسی برود.

در حوزۀ انسان‌شناسی نیز اندیشۀ انتقادی توانست به خصوص رویکرد و روش را هدف گرفته و با کنار گذاشتن انواع قوم‌محورگرایی‌ها و اروپامحورگرایی‌ها، تجدید نظری اساسی در روش‌های مردم‌نگاری به وجود بیاورد که اساس آن پذیرش روش مالینوفسکی بر محور قرار دادن مشاهدۀ مشارکتی (Lombard 1984; Malinowski 1929 1931) (Participant Observation) و به کارگیری گسترده‌ی رویکردی امیک (emic) در برابر رویکردهای اتیک (etic) بود (Harris 1968; Headland 1990; Nanda 1998). به گونه‌ای که بتوان نقطه‌نظر بومی و درونی نسبت به امر واقعی (امیک) را جایگزین نقطه‌نظر مشاهده‌گر بیرونی و بیگانه (اتیک) کرد. ماروین هریس، انسان‌شناس آمریکایی ضمن ارایۀ این دو رویکرد در چهارچوب نظریۀ ماتریالیسم فرهنگی خود تلاش کرد نشان دهد پژوهشگر در اغلب مواقع ناچار به مقابله با قدرت سیاسی حمایت کننده از خود و در حقیقت بیرون راندن این قدرت از حوزۀ مطالعاتی خویش است (۱۹۶۸).

در این میان رویکرد اساسی و قدرتمند پیر بوردیو در تبیین مفهوم «بازتابندگی» (reflexivity) در علوم اجتماعی (Clifford 1976; Hhitaker 2000; Hymes 1969; Bourdieu 1992) و رویکرد روش‌شناختی پر اهمیت کلیفورد گیرتز در تبیین روش‌های امیک همچون روش «توصیف انبوه» (Thick Description) در انسان‌شناسی (۱۹۸۳، ۱۹۷۳) نیز توانستند از سلطۀ قدرتمند سودجویی آکادمیک در حوزۀ انسان‌شناسی جلوگیری نمایند.