ترجمه آرمان شهرکی
گوستاوو ِاستاوا (Gustavo Esteva) نویسنده، فعال محلی و بین المللی مردمی و یک روشنفکر غیر حرفه ای است. او، بنیانگذار Universidad de la Tierra در شهر اُگزاکا (Oaxaca) در مکزیکو و نیز فعال سیاسی پیشین و یکی از مقامات عالی رتبه ی قبلی در دولت رییس جمهور اِچِوریا (Echeverria) بوده است. استوا مشاور ارتش زاپاتیستا برای رهایی ملی(Zapatista Army for National Liberation (EZLN) ) در مذاکرات آنها با دولت در چیاپاس (Chiapas) نیز بوده است. مصاحبه زیر توسط نیک – پگت کلارک (Nic Paget-Clark) برای مجله in motion magazine و در تاریخ ششم و هفتم سپتامبر۲۰۰۵ در اگزاکا انجام شده است. مصاحبه سه بخش دارد که بخش اول حاوی سخنرانی پروفسور استوا برای گروهی از دانشجویان است که از ایالات متحده جهت بازدید از اگزاکا آمده بودند.
نوشتههای مرتبط
بخش اول
تنها داستانها معنا دارند
گوستاوو استوا: من گستاوو استوا هستم و در حال حاضر و در اینجا با Universidad de la Tierra de Oaxaca و نیز با Centro de Encuentros Y Diálogos Interculturales همکاری می کنم. همچنین در بسیاری از شبکه های ملی و بین المللی عضویت دارم. به عنوان مثال در INCAD ، یک شبکه بین المللی برای بدیل های فرهنگی توسعه که در مونترآل (Montreal) پایه ریزی گردیده و افرادی از کشورهای مختلف را دربر می گیرد. همچنین در گروه بین المللی برای نوآوری های مردمی(International Group For Grassroots Initiatives (IGGRI)) که بیست سال پیش در رم بنیان گذاشته شد نیز شرکت دارم. باری، در چنین شبکه هایی در مکزیک و یا جاهای دیگر دخیل هستم.
من معمولا خود را به عنوان یک فعال مردمی و یک روشنفکر غیرحرفه ای معرفی می کنم. دوستانم غالبا کار مرا از لحاظ تکنیکی، داستان پردازی نُمادی (nomadic storyteller) معرفی می کنند؛ همان چیزی که در زندگی خویش بدان مبادرت می کنم. بگذارید تا این طور خود را معرفی کنم که اگر در روستایی با مردم در رابطه با مشکلی بحث کنم؛ هر چه که باشد؛ و آنها خواهان توصیه و یا نصیحتی از جانب من شوند؛ درباره یک نزاع ارضی، یا یک موضوع فنی یا تولیدی، من هرگز نه به آنها و نه هیچ کس دیگر توصیه ای نمی کنم. بلکه داستانی می گویم درباره یک مورد مشابه، چیزی که در شرایط مشابه رخ داده است؛ آنگاه آنها خود آنچه را که خواهانش هستند از آن اخذ می کنند. این نگرش را با ذکر گفته ای از ایوان ایلیچ (Ivan Illich)، توصیف می کنم که می گوید ” از خلال مباحث، شما تنها می توانید به یک سری از نتایج دست یابید. تنها داستان ها معنا دارند.” من به چنین چیزی باور دارم لذا در کارهایم پند و اندرز و مباحثات بسیار ارایه نداده؛ بلکه داستان هایی می گویم.
ترومن، واژه ” توسعه نیافتگی” را ابداع کرد
In Motion Magazine: میتوانید کمی در رابطه با سابقه شخصی خودتان بگویید؛ شامل رابطه با زاپاتیستا؟
گوستاوو استوا: هنگامی که تنها سیزده سال داشتم؛ به واژه توسعه نیافتگی (underdevelopment) برخورد کردم؛ رییس جمهور ترومن پس از آنکه به قدرت رسید این واژه را ابداع کرد. من یکی از دو میلیارد انسانی بودم که درست در همان روز توسعه نیافته شدم. ما اینچنین نبودیم. ما مردمی بودیم با گونه ای متفاوت، اما ناگهان همگی مان توسعه نیافته شدیم. و آنگاه که توسعه نیافته شوید؛ حالتان بسیار خفت بار خواهد بود. شدیدا بی شوکت. حتی به دماغ خویش نیز نمی توانید اعتماد کنید. نیازمند اعتماد به کارشناسان(experts) ی خواهید بود که شما را به سوی توسعه سوق می دهند. نمی توانید رویاهاتان را بپرورانید چرا که پیش از آن پرورانیده شده اند. این مدلی است که به پیش می رود.
همچنین، توسعه نیافتگی، با شور و شعفی نسبت به توسعه همراه است. هنگامی که ترومن به ابداع این واژه دست یازید؛ عصر هالیوود و نمایش های موزیکال بود. طریقه آمریکایی زندگی در تصویری که فیلم های سینمایی به ما ارایه می دادند به بهشت منتهی می شد. لذا، آن هنگام که ترومن می گفت؛ ” آری، شما توسعه نیافته هستید؛ اما می توانید مثل ما باشید. ما پیشرفتهامان را با شما سهیم می شویم و شما می توانید همگیش را داشته باشید؛” این یک وعده فاوست گونه بود. و ما دوستش داشتیم. با اشتیاق همراه بود. بله، ما خواهان توسعه بودیم. من خواهان توسعه بودم. برآن بودم تا بخشی از آن حماسه باشم. توسعه را برای خودم می خواستم؛ برای خانواده ام، برای کشورم.
مادربزرگ زاپوتکی[Zapotec به سرخپوستان آمریکایی ساکن اگزاکا گویند-م.] و پدر کرولی [ Creole به سرخپوستان غرب تبار و یا آمریکاییان اسپانیایی تبار گویند-م.]
لازم است تا در اینجا به ذکر این نکته بپردازم؛ چرا که اثر خود را بر تمامی زندگی من گذاشته است؛ اینکه تا پیش از این دوره به دلیل سنت متنوع والدینم بسیار گیج بودم. مادربزرگ زاپوتکی من از درب جلویی نمی توانست وارد خانه شود چرا که یک سرخپوست بود. مادرم چنین می پنداشت که بهترین کاری که می تواند در حق فرزندانش انجام دهد این است که اساسا اتصال ما به تبار بومی مان را از ریشه برکند تا مانع تبعیض شود.
در خانه می شنیدم که سرخپوست ها چقدر بدوی، بی سواد، کودن و البته شریر هستند. مادر می خواست تا هرگاه که سرخپوستی را دیدیم از هر گونه تماسی با او حذر کنیم. مادربزرگم اجازه نداشت تا زاپوتکی با ما سخن گوید؛ یا داستانی پیرامون جماعت سرخپوست تعریف کند؛ و یا هر چیز دیگری، چرا که مادر چنین چیزی را برنمی تابید.
به مادربزرگ عشق می ورزیدم و در ایام تعطیل تقاضا می کردم تا با او به اگزاکا بروم جایی که در بازار اصلی بساطی برای خویش پهن می کرد. به تمامی او را در خاطر نگاه داشته ام. اما آنجا چیزی بود که از آن می گریختم. با حسرت خواری اشرافی پدر اسپانیایی تبارم روزگار می گذراندم که مدام از ۲۰۰ سال پیش سخن می راند؛ هنگامی که سروکله اسپانیایی ها پیدا شد و استوای بزرگ به مکزیک آمد و چه و چه. پدر فقیر بود و شخص خیلی مهمی محسوب نمی شد؛ اما با خاطرات آنچه که زمانی بوده است می زیست. آنها، زمانی هاسینداها[ به مزارع بزرگ در اسپانیا گویند-م.] ی وسیعی در اسپانیا داشتند. خانواده ای از ملاکین در خلال دیکتاتوری پورفیریو دیاز ( Porfirio Diaz)( دیاز زمانی فرماندار اگزاکا و بعدها طی سالهای ۱۸۸۴ تا ۱۹۱۱ رییس جمهور مکزیک بود) که با انقلاب، دارو ندارشان را از دست دادند. پدر این نوستالژی را پاس میداشت؛ یکی بخاطر نام خانوادگی، با دویست سال قدمت، و دیگری بخاطر اینکه زمانی متمول و بخشی از الیت حاکم طی دیکتاتوری بوده اند.
از چنین پیشینه ای انگار که بخاری غلیظ و نفس گیر در خانه موج میزد. در گیجی و منگی ناشی از این دو سنت متنوع و متضاد در خانه بسر می بردم تا روزی که توسعه سر رسید. توسعه[ نویسنده در اینجا واژه توسعه را با حرف اول بزرگ نگاشته است که مرادش توسعه خاص مد نظر ترومن است-م.] راه حل بود. ” من خواهان توسعه بودم. میخواستم به سوی آینده ای بگریزم که رییس جمهور ترومن وعده می داد.”
پختن کیک و قاچ کردن آن
بعدا و در چنین حال و هوایی در مکزیک، فرصتی طلایی به من اعطاء شد. من عضوی از اولین نسل مورد حمایت مدرسه تجاری هاروارد( Harvard Business School) بودم که قصد داشت تا برای اولین بار در مکزیک به خلق مدیرانی بپردازد. به ما چنین عنوان شد که در مرکز حماسه توسعه خواهیم بود. بعنوان مدیر، خدمات خوبی به اجتماع، شرایط مناسبی جهت کارگران و سودهای سرشاری برای سهامداران ارزانی خواهیم داشت. کیکی را خواهیم پخت و آنگاه آن را تقسیم خواهیم نمود.
موفقیت بزرگی بود و من جوانترین مدیر IBM تا آن زمان بودم.همچنین در Procter و Gamble و کمپانی های مکزیکی، مدیر پرسنل بودم. برای خودم دم و دستکی داشتم. اما زمانی که ۲۲ ساله بودم؛ از شغل درخشان خویش که منبع درآمد ثابتی برایم بود؛ دست کشیدم؛ چراکه پی بردم نمی توانم در چنین فعالیتی زندگی پاکیزه و بایسته ای داشته باشم. بله، در IBM و Procter بسیار معروف بودم؛ اما این شرکت ها مرا به دلیل امتناع از انجام آنچه که می خواستند؛ کلاه برداری از کارگران و اجتماع، اخراج کردند. به زودی دریافتم که حرفه ام در مرکز نیست بلکه در حاشیه است؛ آن هم نه حاشیه ای که جهت شرافتمندانه زیستن خواهانش بودم. دیگر نمی توانستم به چنین کاری ادامه دهم. در ۲۲ سالگی رهایش کردم. ده سال پیش، جین جاکوبز (Jane Jacobs) در اولین صفحه از کتاب خویش با عنوان ” نظامهای بقا” ( systems of survival)، این تناقض را توصیف نمود. او مشاهده کرد که افراد سعی می کنند تا به عنوان مثال از طریق هم صادق بودن و هم وفادار بودن، خوب باشند. اما در زندگی کاری این دو فضیلت اغلب رویاروی هم قرار می گیرند. به این معنی که ما مجبوریم تا به ازای خسران در صادق بودن، وفادار و وظیفه شناس باشیم و یا بالعکس بازای از دست دادن وفاداری به سازمان و یا همکارانمان، صداقت پیشه کنیم. تصمیم من در زندگی این شد که صادقانه زندگی کنم.
یک چریک
آونگ توسعه مرا به سمت و سوی دیگری پرتاب کرد. بدین معنی که در ابتدا چپ گرا شدم؛ سپس مارکسیست و آن هنگام، یک چریک، یک مرد مبارز. دوره چه گوارا بود، شهرت و شکوه انقلاب کوبا که مرا به سوی چنان فعالیتی سوق داد.
در ششم مارس ۱۹۶۵، بلند پایگیم به دادم رسید چراکه حادثه ای وحشتناک رخ داد؛ یکی از رهبرانمان بخاطر یک زن، رهبر دیگری را به قتل رساند و در خانه من پناهنده شد. تمام گروه چریکی از او حمایت نمود چراکه پلیس اسم او را میدانست و او اسامی و مشخصات تمامی ما را، بدین ترتیب پلیس می توانست به اطلاعات کاملی پیرامون گروه دست یابد. همه گروه انقلابی از قاتل حمایت نموده و او را به خارج از کشور فرستادند. این اتفاق برای من نوعی مکاشفه بود از آن نوعی از خشونتی که به خویشتن تحمیل می کردیم و برآن بودیم تا به تمامی پیکره جامعه نیز تحمیلش نماییم. لذا، کنار نهادمش. نه ایده ها، اهداف، و نه ایده انقلابی را بلکه خشونت را. به سنت گاندی و مبارزه غیر خشونت آمیز پیوستم.
همراه با رییس جمهور پوپولیست لوییس اچوریا ( Luis Echeverria)
سپس تلاش نمودم تا دولت را به خوبی آزموده و انقلاب را از درون و بنحوی صلح آمیز برقرار سازم. در ۱۹۷۰، صاحب رییس جمهوری پوپولیست شدیم؛ لوییس اچوریا آلوارز( رییس جمهور: ۷۶-۱۹۷۰)، و من به میزان قابل توجهی قدرتمند بودم. برنامه های توسعه را در راس دولت مکزیک اداره و هدایت می کردم. دو روز در هفته در دفتر ریاست جمهوری بوده و در جلسات کابینه شرکت می کردم. برنامه های توسعه ای فوق العاده مهمی را سازماندهی نموده و میلیون ها نفر را در سراسر کشور بسیج می کردم. همه این امورات در CONASUPO (Compañía Nacional de Subsistencias Populares) که یک آژانس دولتی بود پی گیری می شد. این آژانس از پیشینه جالبی برخوردار بود؛ در دوران ریاست جمهوری لازارو کاردیناس ( Lazaro Cardenas) ( رییس جمهور: ۱۹۴۰-۱۹۳۴)تاسیس شده بود اما در زمان اچوریا به میزان ده برابر رشد پیدا کرد. به عنوان مثال، بزرگترین زنجیره خرده فروشی ها تا آن زمان که شامل ۱۸۰۰۰ مغازه در روستا بود و توسط خود مردم اداره می شد را تشکیل دادیم. مایحتاج ضروری را به صورت کمکی میان آنها توزیع می کردیم؛ اما مغازه ها توسط خود مردم اداره می شد. این یک نمونه از بسیار برنامه هایی بود که برای دهقانان تدارک دیده بودیم. برنامه هایی بسیار متنوع. برنامه هایی بسیار کامل. حال، پس از گذشت سی سال می توانند به منزله برنامه هایی مترقی نگریسته شوند.
در سال ۱۹۷۶ توفیقی نصیبم شد و در معرض خطر وزیر شدن در دولت جدید قرار گرفتم. رییس جمهور جدید دوست و هم قطارم بودم لذا مرا دعوت به همکاری کرد. در گروهی بودم که در دولت جدید وزیر می شدند. اما کنار کشیدم چراکه به دو چیز متقاعد شده بودم.
اول، حتی بهترین برنامه های توسعه، مانند آنها که ما سازماندهی می کردیم؛ برای بهره برداران مفروضشان بسیار خسارت بار بودند. ما می دانستیم. ارزیابی های خود را داشتیم. می دانستیم که چه می کنیم. حتی همین برنامه های زیبا، عالی، و اعجاب برانگیز، در واقع برای افراد خسارت آفرین بودند.
دومین مطلبی که بدان واقف شدم این بود که منطق در خدمت دولت بودن با منطق در خدمت مردم بودن هیچ گاه با یکدیگر منطبق نیستند. ممکن است که هرازگاهی با یکدیگر تماس حاصل کنند اما اساسا با یکدیگر متفاوتند. با لوییس اچوریا بسیار دمخور بودم. به مکانی که تصمیمات در آنجا گرفته می شد بسیار نزدیک بودم و به خوبی می دیدم که منطق تصمیمات، منطق مردم نیست و یا اینکه به نفع مردم نیست؛ لذا کنار کشیدم.
خودمختاری، تمرکززدایی، ” کارچاق کنی”
با برخی از دوستانم به انجام نقش هایی خودمختار در آنچه که اصطلاحا جامعه مدنی نام گرفت؛ روی آوردیم.
اینجا، همان جایی بود که از تمامی ظرفیت تحلیلی خویش (Análisis) بهره می بردیم؛ توسعه به بار می آوردیم(Desarrollo)؛ می پنداشتیم که بدون واسطه گری نظام اداری میتوانیم نوعی از توسعه را عملی سازیم. و کار چاق کنی می کردیم(gestion) که عبارت باشد از نوعی ضربه گیری میان نهادها و مردم.
پس از دو یا سه سال گوش فرا دادن به مردم، کار کردن با مردم در نهادهای مردمی، نام سازمان را تغییر دادیم؛ چرا که مردم به توانایی تحلیلی ما یا به توسعه علاقه مند نبودند؛ لیکن به خودمختاری، تمرکززدایی، و ” کارچاق کنی” ابراز علاقه می کردند. نام سازمان ما عبارت بود از تحلیل، توسعه و واسطه گری[کارچاق کنی].
“خودمختاری”، شما همه چیز را راجع به آن می دانید. به ۱۹۸۰ بازمی گردد؛ که در آن زمان به همراه روستاییان، نزاع جهت رسیدن به خودمختاری را آغاز نمودیم.
“تمرکززدایی”، متضاد تمرکزگرایی است. شما در سنت بریتانیایی که جهت امپراطوری خویش به ساخت نظریه و رویه دست زد؛ شاهد تمرکززدایی هستید. شما یک مرکز دارید و سپس از مرکز به سمت پیرامون، کنترل را بسط میدهید. مکدونالد یک نمونه کامل از تمرکززدایی است. دویست نفر در شیکاگو میتوانند تمامی شعبات مکدونالد در سرتاسر جهان را کنترل نمایند—کاملا غیرمتمرکز اما با رعایت هنجارهای مرکز.
با اصطلاح تمرکزگرایی دموکراتیک که توسط سوسیالیست ها بکاربرده شده است آشنا هستید؟ وقتی که از تمرکزگرایی سخن می گوییم؛ منظورمان چیزی متضاد با مرکزگرایی دموکراتیک و تمرکزگرایی است. بدین معنی که، آنچه که مردم به ما عنوان می کردند این بود که ” ما نمیخواهیم هیچ مرکزی داشته باشیم. ما مرکز جهان هستیم.” هرکسی مرکز دنیا است. هر اجتماعی مرکز خویش را دارد. ما از چنین نگرشی حمایت می کردیم.
و بالاخره ” کارچاق کنی”، واژه gestion به انگلیسی ترجمه نمی شود. چیزی است در مایه های خود-مدیریتی. اما دقیقا یک چنین معنایی نمی دهد. بگذارید اینطور توضیح بدهم که وقتی با اجتماع و یا موسسه ای در تماس هستید؛ کاری مابین آن دو انجام می دهید که میتواند نوعی ضربه گیری[ سپربلا شدن] باشد. چنین عملی می تواند هم در جهت فساد باشد و هم در جهت حفاظت. شما یک کارچاق کن[ژستور] دارید؛ شخصی که به او رشوه میدهید تا کاری را در رابطه با بوروکرات ها به انجام رساند. یا اینکه سازمانی دارید که از مردم در برابر اثر نظام اداری محافظت می کند. مردم با بوروکرات ها سروکار و به آنها نیاز دارند؛ پس ما این ضربه گیری را میان موسسات و مردم برعهده می گیریم. معنای واژه gestion یا آنچه که ما از آن میفهمیم کمابیش همین است.
خودمختاری مردمی
پس از آن، به شیوه ها و طرق گوناگون در صدها سازمان مختلف از نزدیک با مردم کارکردیم. با Vía Campesina. استفاده از اصطلاح Vía Campesina را در اواخر سال های دهه هفتاد آغاز نمودیم. در آخرین تلاش دهقان ها جهت ایجاد یک سازمان ملی دخیل بودیم. سازمانی تحت عنوان Coordinadora Plan de Ayala که با همراهی یکی از پسران املیانو زاپاتا(Emiliano Zapata) و در سال ۱۹۷۸ بنیان گذاشته شد. و کارهایی از این قبیل.
از آنجا که قوی هستند؛ باید از خشونت گریزان باشند
در اولین هفته از سال ۱۹۹۴، بسیار حیران و سرگردان بودم چرا که از خود می پرسیدم؛ ” چرا اینقدر از بابت زاپاتیستا خوشحال و شادمان هستی” چرا مانیفست آنها را از همان روز اول پاس داشتی اگر مخالف خشونت هستی و برای سی سال است که به شیوه ای مسالمت آمیز مبارزه می کنی درحالی که آنها به کشتن یکدیگر در چیاپاس مشغولند؟” این برای من یک مساله اخلاقی بود.
البته، به خیابان رفتم در جمع هزاران نفری که تصمیم داشتند از زاپاتیستا حمایت کنند اما از کشتار نه. آنها شعار می دادند که ” ما با شما هستیم. شما تنها نیستید. اما از شما میخواهیم که دست به کشتار نزنید.”
در خیابان بودم و در واکنش ها به خشونت شرکت می جستم. اما، هنوز با تنش های اخلاقی شدیدی درونم؛ گیج و مبهوت. بلافاصله به سراغ گاندی رفتم؛ مردی خشونت گریز، تا بار دیگر بخوانمش و خویش را دریابم. به مطلبی برخوردم که پیش از این نخوانده بودمش، مصاحبه ای با گاندی که طی آن با پسرش سخن می گوید. در مصاحبه تلاشی علیه گاندی صورت می گیرد؛ آنجا که پسرش از او می پرسد؛ ” پدر! اگر فردی قصد کشتن تو را داشته باشد؛ به سراغ تو بیاید تا قصدش را عملی سازد؛ من چکار باید بکنم؟ آیا برای او از عدم خشونت موعظه کنم؟ آیا منفعلانه آنچه را که رخ میدهد نظاره کنم؟ یا به خشونت متوسل شده و او را از کشتن بازدارم؟” گاندی لبخند زده میگوید؛ ” خوب، تنها کاری که نباید بکنی این است که کاری نکنی چرا که اگر عدم خشونت یک فضیلت متعالی است؛ ترسو بودن بدترین رذیلتهاست و تو نباید ترسو باشی. باید کاری کنی. مقاومت منفعلانه بهترین کار نیست. شاید بزدلی تنها منبع ضعف باشد لیکن بزدلی نیز مشحون از خشونت است و انسان ها اگر ضعیف باشند؛ به عنوان آخرین منبع به خشونت متوسل می شوند.” گاندی می گوید؛ ” عدم خشونت ازآن قدرتمند است.” اگر برای موشی که در حال بلعیده شدن در دهان گربه است از عدم خشونت سخن بگویم؛ آن جنایت است. اگر هندوها را به عدم خشونت اندرز میدهم برای آن است که نشانه ای از ترس ۳۰۰ میلیون نفر از ۱۵۰ هزار بریتانیایی نمی بینم. اندرز می دهم؛ چرا که هندوها را قدرتمند می بینم آنسان که می توانند از عدم خشونت بهره برند.
ارتشی که قهرمان عدم خشونت است
خب چنین موردی دقیقا در مورد زاپاتیستا مصداق داشت. آنها آشکارا ضعیف بودند. در دهه ۸۰ به مانند یاغیان حمله برده و واقعا دست به کشتار میزدند. در چیاپاس علیا ۳۰۰۰۰ نفر از گرسنگی، امراض مهلک و یا بواسطه ساختار وحشتناک قدرت محلی جان باختند. زاپاتیستا چنین کشتاری را به راه انداختند. آنها در فرایند اضمحلال قرار گرفته بودند. آنها به همه چیز دست یازیدند؛ سازمان سیاسی، سازمان اقتصادی، رژه، بست نشینی. آنها گروهی سازماندهی شده متشکل از ۳۰۰۰ عضو پرشور داشتند که عازم مکزیکو سیتی شده بودند تا ادعاهای خویش را مطرح سازند. هیچ کس صدای آنها را نشنید. نه دولت نه ملت و نه جامعه مدنی. هیچ کس به ادعاهای آنها واکنشی نشان نداد.
نخستین زاپاتیستاها، گروهی انقلابی بودند که به چیاپاس نه تنها بواسطه جنگلی بودنش که برای چریک ها ایده آل است؛ بلکه همچنین به دلیل آنکه در آنجا افراد از لحاظ سیاسی فعال هستند؛ می نگریستند. هیچ چیز نتوانست به اهداف آنها کمک کند. آنها از عهده توقف کشتار و حل مسایل برنیامدند. آنها از خشونت بعنوان آخرین منبع بهره بردند.
من معضل اخلاقی خویش را با عبرت گرفتن از گاندی حل نمودم. معضل من زمانی بیشتر حل شد که زاپاتیستا بدل به شیفتگان عدم خشونت شدند و از سلاح خویش تنها برای دفاع از خود بهره بردند؛ در حقیقت آن را کنار گذاشتند. حال، اسلحه آنها آنچنانکه همه ما میدانیم؛ واژه ها هستند.
بعنوان مشاور برای زاپاتیستا
از سال ۱۹۸۴ به طرق گوناگون با زاپاتیستا مشارکت داشتم. بعنوان مثال، در انجمن ملی دموکراسی(Convención Nacional Democrática). تا پایان ۱۹۹۴، انتخابات فرمانداری در چیاپاس برگزار شد که یک کلاهبرداری بزرگ بود. مردم، جامعه مدنی چیاپاس، چیزی را سازماندهی نمودند که بدل به دادگاه و محکمه ای علیه دولت شد. بنده رییس دادگاه بودم به همراه هیئت منصفه ای مردمی که کار قضاوت انتخابات را بر عهده گرفت. و البته آشکار بود که علیه دولت حکم صادر کردیم.
این یک اقدام نمادین بود و هیچ ارزش قانونی نداشت؛ اما از لحاظ سیاسی بسیار اثربخش بود. شاید از برکات همین محکمه بود که فرماندار جدید تنها هشت روز بر مسند قدرت باقی ماند. او مجبور شد که دفتر کار خویش را ترک گوید؛ و دادگاه، یکی از بسیار عناصری بود که در نزاع تحمیل شده بر فرماندار نقش داشت.
در ۱۹۹۶، بعنوان یکی از مشاورین زاپاتیستا از بنده دعوت بعمل آمد. در تمامی فرایند مذاکرات با دولت، همراه آنها بودم. در ابتدا، یک نفر از ۱۵۰ مشاور. سپس، عضو گروه بیست نفره مذاکره کننده با دولت– توافقات سان آندره (Agreements of San Andrés)، ( اسناد سان آندره در باب حقوق و فرهنگ بومی، امضا شده در ۱۶ فوریه ۱۹۹۶). بعدا، یکی از اعضای گروه هفت نفره مذاکره کننده برای پیشنهادات COCOPA. ( کمیسیون موافقت و صلح که در کنگره تشکیل شد و حاوی قانونی بود جهت مذاکره با زاپاتیستا. این کمیسیون پیشنهادی را برای اصلاح قانون اساسی ارایه داد که در سان آندره مورد موافقت قرار گرفت). با مارکوس (Marcos) و بسیاری افراد دیگر در تمامی فرایند مذاکرات، کار کردم.
از آن پس، به انحاء گوناگون پیرو سنت فکری زاپاتیستا[zapatismo] بودم و نه در واقع گروه زاپاتیستا. این سنت فکری چونان ویروسی بود که ما را در هرجایی به خویش آلوده ساخته بود. در اینجا به فعال گری خویش به شیوه های گوناگون ادامه میدهم.
دموکراسی ریشه ای
In Motion Magazine: دموکراسی ریشه ای[ رادیکال] چیست؟
گوستاوو استوا: ما کماکان از واژه ” دموکراسی” بهره می بریم چرا که هنوز هم زیباست. پاره ای اوقات، از اصطلاح ” دموکراسی ریشه ای” استفاده میکنم تا معنای اصیل واژه را که عبارت است از ” قدرت مردم” بار دیگر ادعا نمایم. دموکراسی میان یونانیان از چنین معنایی برخوردار بود.
دموکراسی ریشه ای، به دو چیز اشاره دارد. اول، نقدی است بسیار اساسی از بازنمود دموکراسی و در اینجا مایلم اشاره کنم که روشنگری داگلاس لومیس (Douglas Lummis) با انتشار کتاب ” دموکراسی ریشه ای” به بنده المانهایی تاریخی و نظری جهت نقد بازنمود دموکراسی و راهنمایی برای برخی از بدیلها در بطن چهارچوب تفکر دموکراتیک عرضه داشت.
دومین منبع برای ریشه نگری من، در مفهوم ” ریشه ای” نهفته است که در اسپانیولی به معنای بازگشت به ریشه ها، ریشه چیزها میباشد. ریشه های ما در اینجا آن چیزی است که تحت عنوان دموکراسی در روستاها توصیف مینماییم. بدین معنا که آنها اقتدار عمودی و ساختاری درون دولت ندارند. آنها خود، خویشتن را اداره میکنند.
” قدرت” تفکر سیاسی ما را آلوده میسازد
تا این برهه از زمان، چندان اصطلاح دموکراسی ریشه ای را استعمال ننموده ام چراکه دموکراسی هنوز هم با نگره قدرت درآمیخته است. این سازمانی متفاوت است و از واژه ” قدرت” بهره میبرد. مطمئن نیستم که آنچه که میگذرانیمش؛ آنچه که خواهان توصیف آن هستیم؛ و آنچه که خواهان ایجاد آن هستیم؛ هنوز هم با واژه ” قدرت” همراه است. فکر میکنم که واژه ” قدرت” تفکر سیاسی ما را آلوده میسازد؛ و شاید نیاز داریم تا نوع متفاوتی از زبان را آزمون نماییم که آنچه را که میخواهیم بیان داریم؛ بیان دارد.
هنوز هم، پاسخ به پرسش دموکراسی ریشه ای، امروز، برای من، در ارتباط با دولتی است که بطور اساسی به ایجاد دو طبقه از مردم اشاره دارد- آنها که اداره می کنند و آنها که اداره می شوند. کاربرد این واژه دولت و کاربرد ایده قدرت چیست؟ آنهاکه در دستگاه حکومت هستند ؛ بر آنها که تحت حکومتند؛ اِعمال قدرت می کنند. اگر مردم خود، زندگی خویش را اداره کنند؛ تمایزی میان حکومت کنندگان و حکومت شوندگان وجود نخواهد داشت؛ آنها مردمی واحد خواهند بود؛ پس واژه چیست؟ چگونه میتوانیم چنین چیزی را توصیف کنیم. شاید مفهوم و مثال دولت واژه صحیحی نباشد.
میبینید؛ در روستاهای اُگزاکا، یا در چیاپاس، مردم از واژه دولت برای ساختارهای خودشان، اقتدار محلیشان، استفاده نمی کنند. آنها از واژه دولت برای این بیرونی حاکمیتی سرکوبگر استفاده می کنند. آنها خود دولتند و با آن دولت [ بیرونی] مبارزه و در برابر آن مقاومت می کنند. از واژه دولت جهت اطلاق برای خودشان بهره نمی برند. آنچه که آنها در زندگی روزمره شان انجام می دهند؛ دقیقا حاکمیت و قدرت نیست. آنها حرفی در رابطه با قدرت نمی زنند.
وقتی که در اینجا از توانمندسازی مردم سخن می گوییم؛ نگره ای از قدرت را مفروض می گیریم. یا اینکه قدرت آنجا حضور دارد. برخی از مردم آنرا در اختیار دارند و برخی نه. بایستی توزیع چنین چیزی را میان مردم مدیریت کنیم. این امر تنها یک ایده نیست.
یک زبان سیاسی جدید
آنچه که زاپاتیستا و ما همواره می گوییم این است که شان و مقام خود را تصدیق می کنیم—شان، واژه ای که دوستش دارم. تصدیق ارزش و شان، تصدیق وجود آنانکه بر زندگی خویش کنترل دارند. دموکراسی رادیکال برای من این است. دموکراسی رادیکال، ساختاری از قدرت نیست. نظامی متفاوت از قدرت نیست. توزیع مجدد قدرت نیست. از قدرت بهره نمی برد چرا که قدرت مشحون از تسلط و کنترل است. یک مفهوم(idea) نیست. ما نمیخواهیم هیچ کس را دستکاری(manipulate) و یا کنترل کنیم. شاید به زبان جدیدی نیاز داریم. زبان سیاسی جدیدی که آنچه را می خواهیم بیان کنیم؛ بازگو نماید.
دموکراسی رادیکال، همچنین متضمن گذار از زبان حقوق به زبان آزادی است. نگره مدرن حاکمیت، پیرامون نگره حقوق، بویژه، حقوق افراد بنا شده است. مشکلی که در رابطه با حقوق، حتی حقوق جمعی که اکنون مد شده؛ وجود دارد این است که متضمن تبدیل ما به گداها است. یعنی، من حق آموزش دارم؛ آنگاه برای آموزش گدایی می کنم. من حق برخورداری از آموزش، سلامتی، اشتغال، مسکن، رای و یا هر چیز دیگر را دارم. اگر صرف ایده حق را بپذیریم آنگاه نیاز داریم تا تمامی قدرت و منابع را به حاکمیت و یا هر نوع ساختار مرکزی پیشکش کنیم که آنچه را که حق ما است به ما اعطا نماید. اما من فکر می کنم که ما نیازمند گریز از چنین نگره ای هستیم تا به زبان آزادی سخن گوییم. چیزی که در سنت و در تاریخ با افرادی همچون داگلاس لامیس سراغ میگیریم.
پایان بخش اول – ادامه دارد