بخش سیوششم/ انسانشناسی زیستی (Biological anthropology)/ س. س. استریکلند/ برگردان: مهرجهان جهانبانی
نزدیکترین پستانداران خویشاوندِ گونۀ انسان، میمونهای انساننما (شمپانزه، گوریل، اورانگوتان، و گیبون)، میمونها (گونۀ catarrhine cercopithecoids (میمونهایی با مشخصۀ بینی کشیده و رو به پایین، دم دراز و پینه بر روی نشیمنگاه) در دنیای قدیم، و گونۀ platyrrhines (میمونهایی با مشخصۀ بینی پهن) در قارۀ امریکا)، و پیشمیمونها گونۀ prosimians (از نخستیهای ابتدایی که درختزی بودند) هستند. اینها در کنار هم ردۀ نخستیها را تشکیل میدهند. انسانشناسی زیستی، مطالعه زیستشناسی انسان و دیگر گونههای نخستیها از زاویهای مقایسهای و تطوری است. انسانشناسی زیستی با ماهیت فرایند تکاملی و شیوههای انطباق† با محیط سروکار دارد. در قارۀ اروپا، از زمان بنیانگذاری انجمن انسانشناسی در پاریس در سال ۱۸۵۹ بهوسیلۀ پل بروکا (Barnicot in Harrison 1964) و مجلۀ اسناد انسانشناسی در گوتینگن در سال ۱۸۶۱ توسط فون بیر (Schwidetzlcy 1992)، رشتۀ انسانشناسی بهطور وسیعی همسان با علم زیستشناسی و بهعنوان رشتهای متمایز از مردمنگاری٭ شناخته شده است. در زبان انگلیسی، اصطلاح «anthropology » گاهی اوقات منحصراً به معنی انسانشناسی فرهنگی یا اجتماعی به کار میرود، هرچند این کلمه از لحاظ ریشهشناسی دربرگیرندۀ هر دو حوزه است.
نوشتههای مرتبط
انسانشناسی زیستی شامل پنج زیرگروه کلی است. تکامل انسان، نخستیشناسی، ژنتیک انسانی، مطالعۀ رشد بدنی انسان، و بومشناسی انسانی. دو زیرگروه اول گاهی اوقات «انسانشناسی جسمانی»† نامیده شدهاند، در مقابل، سه زیر گروه دوم که به آنها «زیستشناسی انسانی» اطلاق شده است؛ «انسانشناسی زیستی» همۀ زیرگروهها را شامل میشود. این رشته بهجای آنکه بر پایۀ مطالعات اجتماعی، که تصور نمیشود به تنهایی فراهم آورندۀ قابلیت زیستشناختی لازم برای آن باشند، قرار گیرد، بر اساس علوم طبیعی و پزشکی قرار گرفته است (Harrison 1964). با وجود اینکه بارها ذکر شده است که این زیر گروههای مختلف باید با باستانشناسی٭، انسانشناسی اجتماعی و زمینههای مرتبط علوم اجتماعی تلفیق شوند، در عمل بعد از فرانتس بوآس٭ تعداد معدودی در این زمینه موفق بودهاند.
تطور انسان
محور مطالعات تطوری در انسانشناسی زیستی برقرار کردن ازتباطات ردگانشناختی (طبقهبندی) و فیلوژنتیک (تطوری) بین فسیل و نخستیهای زنده بوده است. از لحاظ نظری، فیلوژنی پایۀ لازم برای ردگانشناسی را فراهم میکند ولی در عمل، صورت پذیرفتنِ مقدماتی در فیلوژنی است که امکان پیشرفت ردگانشناسی را فراهم میآورد. روش ردگانشناختیِ شاخهای، که به شکلی گسترده از آن استفاده میشود، ابتدا خصوصیات ابتدایی و کسبشدۀ اعضای یک گروه را مشخص میکند، سپس به تعیین خصوصیات کسبشدهای میپردازد که در بین آنها مشترکاند (Groves 1989). منظور از اصطلاح «آدمسان» جمعیتها و گونههایی است که انسان با آنها، جدا از هر نخستی زندۀ دیگر، تاریخ تطوری مشترکی دارد. تصور میشود که دگرگونی تبار آدمسان بین پنج تا ده میلیون سال قبل صورت گرفته باشد. در مطالعاتی که روی تطور آدمسان انجام شده، سعی براین بوده است که محل، چگونگی، و علت تطور گونۀ انسان بیان شود. بنابراین یک مشغولیت ذهنی طولانیمدت در مورد ارتباطات بین فسیل آدمسانها و تنها زیرگونۀ باقیمانده از آنها؛ یعنی انسان اندیشمند اندیشمند (هومو ساپنیس ساپینس) بهوجود آمده است (۱۹۷۸ Foley). با وجود این، سابقۀ فسیلی دال بر همزیستی گونههای آسترالوپیتکوس و هومو نشان میدهد که مطالعۀ منشاء آدمسان نباید مساوی با مطالعۀ منشأ انسان تلقی شود (Lewin 1993).
ریشۀ تاریخی این مطالعات در آناتومی، مقایسهای است که در سدۀ هجدهم رونق گرفت. گسترش این مطالعات بهشدت تحتتأثیر کارهای چارلز داروین† و ت. ه. هاکسلی† ، در سدۀ نوزدهم قرار گرفت که میخواستند مطالعه روی انسان را از حیطۀ الهیات خارج و آن را وارد حوزۀ تاریخ طبیعی کنند. خاستگاه فکری این دو گاهی در آثار ارسطو دنبال میشود.
روشهای آماری که توسط کوئتله، گالتون، و پیرسون در اواخر سدۀ نوزدهم و اوایل سدۀ بیستم عرضه شدند، امکان پیشرفت روشهای زیستسنجی را فراهم آوردند (Boas [1911] 1938; Barnicot in Harrison 1964; Aiello 1992) . یک مشکل اساسی جدایی بین ویژگی تغییرپذیری آناتومیک در بین اعضای یک گونه، با تغییری است که انتظار میرفت در بین گونه واقع شود. استفاده از آناتومی کاربردی و فیزیولوژی محیطی و مقایسه بین فسیلها و مطالعات میدانی روی نخستیهای زنده در زمینۀ اجتماعی و محیطیشان، سبب شد پرسشهایی مانند «چرا انسانها دو پا، چرا بدون مو، و چرا انسان هستند؟» طرح شوند و در بعضی موارد بدانها پاسخ داده شود. فیلوژنیهای رقابتی متعددی طرح شدهاند که همچنان مورد اختلاف و بحثانگیز باقی ماندهاند (نک.: شکل ۱).
در دهۀ ۱۹۷۰، بومشناسی تطوری بر اهمیت شناخت چارچوب بومشناختی که مراحل تطور در آن رخ داده بودند، تأکید داشت. این امر زیربنای رویکردهایی را تشکیل داد که منافع و هزینههای راهبردهای تطوری جایگزین را کمی میکردند. این راهبردها را میتوانیم در قالب مدلهای گزینشی «r» و «K» قرار دهیم. اصطلاح «r» به گزینش با توجه به میزان بالای تولیدمثل همراه با اندازۀ کوچک بدن و وضعیت نسبتاً نارس(آشیانهنشین) در هنگام تولد اشاره دارد .منظور از «K» گزنیش میزان کمِ تولیدمثل به دلیل محدودیتهای «ظرفیت تأمین» † مناسب از نظر بومشناسی است و با وضعیت نسبتاً پیشرفتۀ (زودرس) رشد در زمان تولد، مرتبط است (Pianka 1988). انسانها خصوصیاتی از هر دو را نشان میدهند و نخستیها بهطورکلی فرزندانی میزایند که زودرس هستند (Foley 1987).
بهعنوان یک نخستی بزرگ جثه، انسان مغزی نسبتاً بزرگ دارد و دورۀ وابستگی وی در کودکی طولانی است. در مورد محدودیتهای تغذیهای مرتبط با ریشۀ این ویژگیها نظریههای مختلفی ارائه شدهاند. شکل و اندازۀ برخی از ویژگیهای جسمی کاملاً در نتیجه عملکرد وزن بدن بهوجود آمده است. آلومتری روش مقایسۀ جانوران با استفاده از مقیاسبندی براساس وزن بدن، و بنابر این ابزاری مهم در تحلیل ارتباطات نخستیهاست. از این روش برای بحث در مورد اهمیت محوری محدودیتهای شدید رشد مغز در تعیین ویژگیهای خاص انسان استفاده شده است (Martin 1983).
منشاء انطباق آدمسان با تهیۀ غذا برای فرزندان توسط والدین، وابستگی شدید طی دوران کودکی، و اندازۀ بزرگ بدن در خوردن گوشت شکار یا از مردار تغذیهکردن و استفاده از ابزار جستوجو شده است. مطالعاتی که روی نمو دندان انجام شدهاند، نشان میدهند که دورۀ کودکی طولانی در آستراتوپتیسینها یا پارانتروپینها (Paranthropines) وجود نداشته است. با وجود این، ویژگی و میزان بهدست آوردن و مصرف گوشت در تطور آدمسان، موضوعی است که در مورد آن اختلاف نظر وجود دارد (Ulijaszek and Strickland 1993).
تفاوتی که بین گونۀ انسان و دیگر گونهها گذاشته شده، غالباً به دلیل زبان٭ بوده است، که خود یک ویژگی غیرزیستشناختیِ ضروری برای «فرهنگ» تعبیر میشود. بنابراین، نظریههای مربوط به تطور زبان از اهمیت زیادی برخوردارند. بحثهای زیادی در این مورد شدهاند که زبان ریشه در تواناییهایشناختی دارد، و نه در ویژگیهای ارتباط بدون کلام (ایما و اشاره، فریاد زدن) که در همه نخستیها مشترک است (Burling 1933). با این همه، شاید زبان از مزیتهای تسهیل اجتماعی، که بهواسطۀ توانایی نخستیهای غیرانسانی در رفتارهای پرورشی وجود داشته، برخوردار بوده است. این مزیتها در انسان با کارایی بیشتر بهواسطۀ روشهای زبانی حاصل میشوند و بنابراین در گروههای اجتماعی بزرگتر وجود داشتهاند (Aiello and Dunbar 1993).
نخستیشناسی
بخش قابلملاحظهای از تطور انسان در مناطق حاره رخ داده است. بخش اعظم نخستیهای غیرانسان در زمان حاضر در مناطقی ساکن هستند که آبوهوای گرمسیر یا نیمهگرمسیری دارند؛ هرچند همیشه چنین نبوده است. ساختار اسکلتی، اندازۀ بدن، رفتار اجتماعی، و بومشناسیِ نخستیهای غیرانسان در گونههای مختلف بهطور قابلملاحظهای متفاوت است و در دورن گونهها نیز براساس نواحی بومشناختی تفاوتهای رفتاری وجود دارد. تقریباً تمامی نخستیها بهشدت اجتماعی هستند. مطالعات میدانی به ساختار اجتماعی و رفتار گروههای نخستی، کنترل زیستی و اجتماعی تولیدمثل، الگوهای جستوجوی غذا، و ارتباطات بین این اجزای نظامهای اجتماعی نخستی پرداختهاند. این مطالعات زیستشناسی اجتماعی٭ نخستیها را، که هدف آن بیان روند تطوری چنین گوناگونیهایی است، شامل میشوند. زیستشناسی اجتماعی نخستیها به مطالعۀ وسیعتر تطور انسان کمک میکند.
مطالعات رفتاری نخستیها از روشهای کردارشناسی† حیوانی بهره گرفتهاند. این روشها میتوانند چهار توضیح برای چرایی وجود الگوهای رفتاری خاص ارائه دهند: علل بیواسطه، که در انگیزش بیمیانجی یا روندهای فیزیولوژیک قابل طرحاند؛ علل هستی پیدایشی، که علت را ناشی از تجارب دوران زندگی طی رشد میدانند؛ تبیین عملکردی٭، که علیت را در هدف الگوی رفتاری دنبال میکند؛ و تبیین تکاملی، که شامل زنجیرهای از تغییرات رفتاری است که به تطور الگوی مورد سؤال منتهی میشوند. این توجیهات ممکن است با هم تعامل داشته باشند . بنابراین اگر بخواهیم الگوهای رفتاری را بهعنوان بخشی از نظام منسجم زیستشناختی بیان کنیم، به هر چهار نوع این تبیینها نیاز داریم (Dunbar 1988). این تبیینها رو بدان سو دارند که غذا و توزیع آن، اجتناب از جانوران شکارچی، و نیاز به پیدا کردن جفت را بهعنوان عوامل اصلی تعیینکنندۀ زیستِ انواع، شامل مورفولوژی و الگوهای تاریخ حیات، تلقی کنند. برخی ترجیح دادهاند که بومشناسی و رفتار نخستیها را بهمثابۀ انطباقهایی در نظر بگیرند که خود منجر به ایجاد ویژگیهای زیستشناختی میشوند (Harrison et al.۱۹۸۸).
به کار بردن این روشها و مفاهیم در مورد جمعیتهای انسانی بهوجودآورندۀ زیستشناسیِ اجتماعی انسان است که میتوانیم آن را بهعنوان مطالعۀ نظاممند منشأ زیستشناختیِ رفتار اجتماعی انسان تعریف کنیم. تلاشهای اولیهای که برای پروراندن این رویکرد صورت گرفتند گوناگونی فرهنگی یا اجتماعی انسان را به یک مبنای فرضی ژنتیک نسبت میداد (Ourham 1991). در این مورد در بین انسانشناسان اجتماعی اختلافنظر وجود دارد، و در سادهترین شکل آن، این رویکرد یادآور ارتباطهایی بین تفاوتهای نژادی، فرهنگی، و ذهنی است که در دهههای قبل از جنگ جهانی دوم بدیهی انگاشته میشدند. فرانتس بوآس نقادانه وجود این ارتباطها را مورد مطالعه قرار داد(۱۹۳۸). با این همه، گسترش فرضیههای مربوط به تکامل همزمانِ ویژگیهای فرهنگی و زیستشناختی، با قبول احتمال ارتباط و تأثیر متقابل، در مطالعۀ الگوهای متفاوت ازدواج٭، اصطلاحشناسی رنگ، تحلیل ممنوعیت ازدواج با محارم٭، الگوهای مصرف شیر، و آدمخواری٭ بوده است (Durham 1991).
ژنتیک انسانی
فرضیۀ انتخاب طبیعی تکاملی داروین، مهمترین نظریه در گسترش انسانشناسی زیستی بوده است. کسانی که ابتدا در این زمینه کار میکردند، بدان تمایل داشتند که تنوع انسانی را برحسب مهاجرت و اختلاط توجیه کنند. توارث (ذرهای) مندلی بهعنوان اصل پذیرفته شد؛ چرا که معلوم میکرد تغییرپذیری ویژگیهای کمی در گروههایی که از اختلاط تبار به وجود آمدهاند، بیش از تغییرپذیری همان ویژگیها در هر گروه تباری است (Boas [1911] 1938). تا زمانی که امکان شناخته شدن گروههای خونی، گونههای غیرطبیعی هموگلوبین، و چندشکلی بودن آنزیمی با استفاده از روشهای ایمنیشناسی و زیستشیمیایی میسر نشده بود، اثبات توارث ذرهایِ چنین ویژگیهای مشخصی ممکن نشد (Barnicot in Harrison 1964). مطالعۀ تنوع ژنتیکی در درون و میان جمعیتهای انسانی و نیز مطالعۀ فرایندهای انتخاب طبیعی از طریق اثرات انزواگزینی، مهاجرت، و موفقیتِ زادآوری متمایز، اموری کاملاً تثبیت شدهاند. مثلاً تغییر در شیوع دیابت غیروابسته به انسولین در اهالی پولینزی را به اثرات انتخاب ژنوتیپی منتسب کردهاند، که در شرایط کمبود غذا، از مزیت حفظ انرژی بهره میبرد.
مسئلۀ اساسی در این بین میزان تعامل بین خاستگاههای ژنتیکی و محیطی گونۀ زیستی انسان بوده است . این امر در مورد بسیاری از خصوصیات ازجمله جثه، چاقی، آنزیم لاکتاز هضمکنندۀ قندِ شیر، نوع فیبرهای عضلانی، و ضریب هوشی مورد بررسی و مطالعه قرار گرفته است. با وجود این، روش مقایسۀ دوقلوهای همسانی که با هم بزرگ شدهاند، با دوقلوهای همسانی که از هم جدا بودهاند به اندازۀ کافی بین تفاوت ناشی از توارث ژنتیکی و تفاوت مربوط به توارث غیرژنتیکی تمایزی نمیگذارد و معمولاً رو به آن سو دارد که در مورد سهم توارث ژنتیکی مبالغه کند. دیگر روشهای آماری سعی دارند بر این مشکل فائق آیند Shephard 1988)). در سطح زیر سلولی تمایز معمول بین منشأ ژنتیکی و محیطی تنوع فنوتیپی مشکل است. منابع مطالعاتی در زمینۀ روشهای تعامل مواد غذایی و ژنها به منظور تأثیرگذاردن بر بیان ژن، رو به افزایشاند.
تواناییشناسایی افراد از راه سابقۀ ژنتیکی آنها در بررسیهای قضایی سودمند است. زیررشتۀ انسانشناسیِ قانونی از انواع روشهای انگشتنگاری DNA بهره گرفته است. از این رو نقش مهمی درکاربستِ عمومی ایفا میکند و امکان مشخص ساختن روابط بین گروههای قومی را فراهم میآورد. DNA میتوکندریایی از راه تبار مادری به ارث میرسد و مقایسۀ بین جمعیتها نشاندهندۀ میزان مرتبط بودن آنها از لحاظ ژنتیکی است. برایناساس، ارتباطات بین طبقهبندیهای ژنتیکی و زبانی گروههای انسانی مطالعه شدهاند. از این روش برای بحث در این مورد که منشاء انسان اندیشمند اندیشمند در افریقاست و نه در نواحی مختلف دنیا، نیز استفاده شده است.
در بسیاری از جوامع، ازدواج بین خویشاوندانِ همخونِ† نزدیک، مثلاً بین عموزادهها، خالهزادهها، داییزادهها، و عمهزادهها یا بین عمو و برادرزاده یا دایی و خواهرزاده دور از انتظار نیست. همین امر، سبب ایجاد سؤالاتی در مورد پیامدهای ژنتیکی این الگوهای ازدواجی و نقش آنها در سلامت شده است. بعضی مطالعات از بروز بدشکلیهای مادرزادی و مرگومیر پس از تولد در بچههای چنین جوامعی در بین ساکنان جنوب هند به میزان بالا گزارش کردهاند. چنین الگوهای ازدواجی ممکن است به کنترل اجتماعی داراییها و به ارث بردن آنها ارتباط داده شود. مطالعاتی نیز در مورد انتخاب گزینشی همسر براساس وضعیت اقتصادی اجتماع یا ویژگیهای انسانسنجی، و در مورد ارتباط بین این ویژگیها و موفقیتِ زادآوری انجام شده است. اینها نشانگر راههای همگرایی بین علائق انسانشناسیِ اجتماعی و زیستیاند؛ یعنی مطالعه در این مورد که قشربندی اجتماعی چگونه میتواند بهعنوان ابزاری برای فرایندهای انتخاب طبیعی در گروههای انسانی نقش داشته باشد.
رشدشناسی
رشدشناسی مطالعۀ رشد و نمو است. علاقۀ سنتی انسانشناسان زیستی به آناتومی مقایسهایِ گروههای انسانی، امروزه از بسیاری جهات بر عهدۀ مطالعات انسانسنجی است. وضعیت رشد در کودکان در مقابل تأثیرات ناشی از بیماریهای مادرزادی یا عفونی، تغذیه، میزان فعالیت بدنی، و تاحدی رشد مغزی شاخصی حساس است. به معنای دقیق کلمه، سنجش رشد قدی، وزنی، و ترکیببندی بدن ابزارهای مهمی برای ارزیابی سلامت کلی جسمی در جمعیتها بوده است. از اواسط سدۀ نوزدهم عملکرد رشد بهمثابۀ آینهای برای بازتاب نابرابریهای اقتصادی جامعه شناخته (Tanner 1988)، و بنابراین ابزاری برایشناسایی گروههای آسیبپذیر، و کنترل و ارزیابی لازمههای عینی سیاستهای رفاهی شده است.
بسط معرفهای رشد بهعنوان مقیاسهایی برای سنجش وضعیت رشد، ابتدا مبتنی بر مطالعات طولی و نیمهطولی بود که در طول زمان انجام شدهاند. این مطالعات بر روی کودکانِ به ظاهر سالم سفیدپوستِ ساکن اروپا یا امریکای شمالی انجام شدهاند و سازمان جهانی بهداشت استفادۀ عمومی از آنها را توصیه کرده است. نشان داده شده است که تفاوتهای موجود در وضعیت رشد خطی بین جمعیت مرجع و جمعیتهای سالم و مرفه مورد مطالعه، در مقایسه با تفاوتهای موجود بین گروههای ثروتمند و فقیر در درون یک جمعیت مورد مطالعه، ناچیزند. اگر این امر حقیقت داشت، دلیلی قانعکننده برای استفاده از یک معرف بینالمللی رشد در دست بود. اما به نظر نمیرسد که الگوهای رشد قدی و وزنی در دورۀ کودکی در جمعیتهای سالمِ مورد مطالعه ارتباط ثابتی با الگوهای مرجع داشته باشند. بنابراین، این موضوع نیز محل بحث بوده است که اقوام مختلف در توان بالقوۀ رشد تفاوت ژنتیکی دارند، و یا اینکه الگوهای رشدِ مناسب از نظر بومشناسی منطقهای متفاوتاند که میتواند توجیهی برای به وجود آوردن و استفاده از معرفهای خاص منطقهای باشد. معرفهای بینالمللی میتوانند در حکم مقیاسی برای مقایسۀ کلی گروهها، و معرفهای خاص منطقهای برای معاینۀ افراد به یک منظورِ خاص، کارامد باشند.
رشد خطی با میزان بلوغ کاملاً مرتبط است که آن نیز به نوبۀ خود با تغییرات در ترکیببندی بدن (چاقی نسبی) ارتباط دارد و براساس جنس تغییر میکند. ماهیت این ارتباط را بهطور کامل تنها میتوان در مطالعات طولی بررسی کرد، مانند مطالعهای که از سال ۱۹۲۹ در مؤسسۀ فـِلس در امریکا انجام شده است. در جمعیتهایی که کودکان آن در هر سنی جثهای کوچک دارند، رشد نیز به آهستگی صورت میگیرد و بلوغ نسبتاً دیر رخ میدهد. در پاپوا گینۀ نو میانگین سن شروع قاعدگی بیشتر از ۱۸ سال ثبت شده است . با وجود این ارتباط مطلقی بین وضعیت رشد، تولیدمثل، و ساختار جمعیتی و پویایی جمعیتها وجود ندارد. حدس زده میشود که چاقی بدن، خود برعملکرد تولیدمثل تأثیر میگذارد و بنابراین ارتباطی بین تعادل انرژی و وضعیت تولیدمثل به وجود میآورد. اما این امر احتمالاً با یکی از عوامل استرسزای متعددی مرتبط است که اثرات آن از راه سازوکارهای درون ریزشناختی که کمتر شناخته شدهاند، اعمال میشوند (Mascie-Taylor and Lasker 1991).
بومشناسی انسانی
مطالعۀ تعامل بین موجودات زنده و محیط آنها بومشناسی نام دارد. بهطورکلی بومشناسی انسانی به مطالعۀ انطباق گروههای انسانی با محیطشان میپردازد (همچنین نک.: انسانشناسی بومشناختی٭). بنابراین بومشناسی، مطالعه در این زمینهها را دربرمیگیرد: همهگیریشناسیِ بیماریهای عفونی، الگوهای تغذیهای، عملکرد تولیدمثل، جمعیتنگاری، بهرهبرداری انسان از منابع طبیعی، و تأثیر انسان بر روی این منابع و تأثیری که این عوامل مختلف میتوانند بر روی یکدیگر و برروی سیاستگذاری عملی داشته باشند.
بیماریهای مختلف روی جمعیتهای مختلف انسانی و غیرانسانی، گروههای مختلف سنی، جنسیتهای مختلف با شدت و مدت زمان متفاوت، و پیامدهای مختلفی که روی سلامت و بقای آنها دارند، تأثیر میگذارند. موضوع همهگیریشناسی، بررسی این الگوهاست. بررسیهای انسانشناختی از این نوع، به اهمیت تاریخی الگوهای بیماری در جمعیتهای انسانی پرداخته است (Fenner 1980). برخی به مطالعۀ تعامل بین این الگوها با ساختار خانوار٭، تراکم زیستی، و وضعیت تغذیهای پرداختهاند. ارزیابی تغذیۀ٭ گروههای انسانی یک موضوع عملی مهم است. آنچه هنوز محل مناقشه است، درستی کاربرد یک مجموعه مقیاس جسمی در سراسر جهان، مثلاً معیارهایی که از کودکان سالم غربی به دست آمدهاند، در مورد همۀ جمعیتها بدون در نظر گرفتن زمینۀ قومی آنهاست.
عواملی که بر عملکرد تولیدمثل انسان تأثیر میگذارند، عبارتاند از میزان فعالیت بدنی، الگوی غذایی، سن٭، تنش عاطفی، و سایر عواملی که از راه سازوکارهای درون ریزشناختی عمل میکنند. این عوامل نشان میدهند که باروری در انسان از طرق مختلف زیستی و اجتماعی تنظیم میشود و درعینحال از طریق این عوامل میتوانیم برخی از رفتارهای گوناگونی را که در باروری مشاهده میشوند، درک کنیم (Mascie-Taylor and Lasker 1991). از این رو، این بررسیها به شناخت جمعیتنگاری؛ یعنی مطالعۀ ساختار و پویایی جمعیت کمک میکنند.
تعامل انسان با محیط غالباً با استفاده از روشهای تحلیل جریان انرژی بررسی شده است. این روش در اوایل دهۀ ۷۰، پس از آنکه افزایش ناگهانی در بهای سوختهای فسیلی باعث آگاهی عمومی در مورد محدودیتهای منابع انرژی شد، موردتوجه قرار گرفت. در مطالعاتی که بهوسیلۀ جانورشناسان، انسانشناسان، جغرافیدانان، و افراد دیگر انجام شد، تلاش بر این بود که میزان انرژی ورودی به، و نیز میزان انرژی خروجی از نظامهای کسب غذا کمی شود. کمیت نمایی جریان انرژی تحلیل پولی و غیرپولی الگوهای زیستی را امکانپذیر میسازد و بنابراین میتوانیم سیستمهای مختلف را از نظر کارامد بودن انرژی با یکدیگر مقایسه کنیم. رتبهبندی کردن جوامع با این معیارها امکان تحلیل روابط کلانتر بین سلامت انسان و تمدن را فراهم میکند (Boydan 1987). برخی از این مطالعات از نظر نقایص روششناختی، تقلیلگرایی، ناپختگی جامعهشناختی، کمتوجهی به خانوار به نسبت توجهی که به کل اجتماع میشود، و در نظر نگرفتن تغییرات فصلی مورد انتقاد قرار گرفتهاند. با وجود این ، کمیتنمایی جریانهای انرژی هنوز ابزاری مهم در تحلیل زیستشناختی الگوهای امرار معاش انسان است.
همچنین نک.: انسانشناسی بومشناختی، تطور و تطورگرایی، تغذیه، خویشاوندی، زنای با محارم، محیط زیست
برای مطالعۀ بیشتر
Aiello, L.C. (1992) Allometry and the Analysis of Size and Shape in Human Evolution’, Journal of Human Evolution 22: ۱۲۷-۴۷
Aiello, L.C. and R.I.M. Dunbar (1993) ‘Neocortex Size, Group Size, and the Evolution of Language’, Current Anthropology 34(2): 184-93
Boas, F. ([1911] 1938) The Mind of Primitive Man, revised, New York: The Macmillan Company
Boyden, S. (1987) Western Civilization in Biological Perspective, Oxford: Clarendon Press
Burling, R. (1993) Primate Calls, Human Language, and Non-verbal
Communication’, Current Anthropology 34(۱): ۲۵-۵۳
Dunbar, R.I.M. (1988) Primate Social Systems, London: Croon Helm
Durham, W.H. (1991)Coevolution: Genes, Culture, And Human Diversity, Stanford: Stanford University Press
Fenner, F. (1980) ‘Sociocultural Change and Environmental Diseases’, in N.F.
Stanley and R.A. Joske (eds) Changing Disease Patterns And Human Behaviour, London: academic Press
Foley, R.A. (1987) Another Unique Species: Patterns in Human Evolutionary Ecology, Harlow: Longman
Groves, C.P. (1989) A Theory of Human Evolution, Oxford: Clarendon Press
Harrison, G.A., J.M. Tanner, D.R. Pilbeam and P.T. Baker (1988) Human Biology: An Introduction to Human Evolution, Variation, Growth and Adaptability, Oxford: Oxford University Press
Lewin, R. (1993) Human Evolution: An Illustrated Introduction, Boston: Blackwell Scientific Publications
Martin, R.D. (1983) Human Brain Evolution in an Ecological Context, New York: American Museum of Natural History
Mascie-Taylor, C.G.N. and G.W. Lasker (eds) (1991) Applications of Biological Anthropology to Human Affairs, Cambridge: Cambridge University Press
Pianka, E.R. (1988) Evolutionary Ecology, ۴th edn, New York: Harper and Row
Schwidetzky, I. (1992) History of Biological Anthropology in Germany, Newcastle: International Association of Human Biologists
Shepherd, R.J. (1988) Body Composition in Biological Anthropology, Cambridge: Cambridge University Press
Tanner, G.M. (1988) A History of the Study of Human Growth, Cambridge: Cambridge University Press
Ulijaszek, S.J. and S.S. Strickland (1993) Nutritional Anthropology: Prospects and Perspectives, London: Smith-Gordon& Co.