حضور «الههها» در فرهنگ و تمدنهای کهن، پیوند تنگاتنگی با آگاهی از وضعیت اگزیستانسیال دارد. به معنایی، این بغرنجیِ «هستی و نیستی» است که همزمان عمیقترین «دلهرهی وجودی» و نیز عمدهترین دستمایهی وضعیتِ «تعالی یافتگیِ ذهنی» را به وجود میآورد. از این زمان به بعد است که پرسش از وجود، خود و دیگری، رویاروی مسئله مرگ و زندگی قرار میگیرد و هر «تمدنی» ، (که مسلماً ملزومات فرهنگی ـ دینیاش را به مرور ایام برساخته است) ، این مسئولت را بر دوش گرفت تا به یاری خدایان و الهههایی که خود خلقکرده بود، توجهاش را از یکسو صرف فرونشاندن دلهره وجودی کند و از سوی دیگر با توجه به نیازها ، ترسها و آرزومندیها، ناظری اخلاقی بر نحوه ی عملکرد زندگی روزمره باشد.
هزارهها و قرنها میگذرد …، تا زمانی فرا میرسد که از شدت «علم زدگی» در افق تاریخی و اجتماعیِ جهان غرب، دیگر اثری از «دلهرهی نخستین» پیدا نیست؛ وضعیت جدیدی که ذهنِ فلسفیِ جسور و جستجوگر غربی را بر آن میدارد تا به دلیل بینیازی از «پرسشِ» هستی و نیستی، کلیه فلسفه مابعدالطبیعیه خود را شخم زند و با این عمل، از جهان فکری و نحوهی زندگی روزمره، جادو زدایی کند..؛ اما طولی نمیکشد که شرایط اجتماعی و تاریخی جهان غرب، چرخشی دیگر میکند و یک بار دیگر متفکران جسورش را فرا میخواند تا این بار «از خود علم»، افسون زدایی کنند. پس از جنگ بزرگ در اروپا، کار افسونزدایی از علم، چنان بالا میگیرد که میتواند به وجود آورندهی سبکی نو در آثار ادبی و فلسفی گردد و جادوی منحل شده از علم را تماماًَ صَرفِ کاوشهای شهودگرایانه از جهان اشیاء، نامها و نحوه باشندگیِ انسانها کند؛ در این مورد عالیترین نمونه در عرصه ادبیات، مارسل پروست است و در قلمرو اندیشه، فلسفهی شهودی هانری برگسون.
در واقع، شهودگرایی برگسون، پس از «جنگ بزرگ» (جهانی اول)، جایگاه خاصی در فلسفه غرب مییابد. به طوری که تأثیر آن تنها پس از «جنگ جهانی دوم» است که کاملاً آشکار میگردد. و بسیاری از اندیشمندان ( از جمله فلاسفهی اصالت وجود) را تحت تأثیر خود قرار میدهد: متفکرانی که به لحاظ تاریخی و اجتماعی، همگی مصائبی را که به وسیله جنگ جهانی دوم در اروپا به بار آمده بود، دیده و هر کدام به نوعی درگیر مشکلات آن بودند. و احتمالاً همین تجربه تلخ و مشترک بود که در افق تاریخی و اجتماعی اروپا، «پرسشگرانی» را به ظهور رساند که وظیفه خود را صرف بررسیدنِ هستی، زمان و نیستی، میدانستند؛ و با وجود شیوههای متفاوت پرسشگری، همگی آبشخورهای فکری مشترکی داشتند که همان کافی بود تا سبب خویشاوندیهای فکریشان شود…
باری، صرف نظر از ادبیات جذاب و تأملاتی اگزیستانسیالیستها (اعم از خدا باور و یا بی خدا)، آثاری در عرصه ادبیات و فلسفه شکل گرفتند که با تجهیز خود به روش شهودی، و نیز بهره گیریِ کلی از نحوه درک و نگرش اگزیستانسیالیستی، متونی خلق گردید که همانگونه که میتواند نمونهای عالی از کارکرد غنیسازیِ فرهنگ ادبی باشد، به همان نسبت، اثری هنری و سرشار از جلوههای برشوندگیِ اشیاء و چیزهاست.
اکنون به یاری این روش، هر آنچیزی که میتوانست در «جهان ارتباطی انسانها» جای گیرد، از «اشیاء» گرفته تا «رابطه انسان با خود» و یا «با دیگری» و یا «قسمتی از بدن» و یا «درک از جهان» و یا هر چیزی که بتواند به توصیف و تفسیر درآید، از این امکان برخوردار میگردد که به موقعیتی «متعالی» و دارای پتانسیلِ «حضور » دست یابد: چه «هوشیار ـ به خود» و یا هوشیار «به ـ پیرامون»…؛ به معنایی دقیق، تواناییِ «بیرون ایستادن» از وضعیتی که در جهانِ روزمرهی نامها و نشانهها، به اشیائی دم دستی و عادتواره تبدیل شدهاند . و ناگفته نماند که تفاوت اساسی این نگرش با فلسفه های اگزیستانسیالِ معمول، در این است که تلاش عظیمی میشود تا متن به مثابه اثری هنری ارتقاء یابد. یعنی در تفسیرها، میبایست توصیفی به کار گرفته شود که لحظهای مأموریتش را که همانا برشوندگیِ موضوع است، از یاد برده نشود. به گونهای که بتواند در ارتباطی هرمنوتیکی، آفریننده «لذت ذهنی» در مخاطب خود گردد: ویژگیای که گاه مایههای هنری و به غایت سیال و نازک اندیشیاش را در عین نکته سنجی از شوخ طبعی باز نمیدارد؛ تا جایی که برای مخاطبان فارسی زبان میتواند تداعی کنندهی نکته بینیها، زبان طنز و یا دو پهلو گوییهای«رندانه» حافظ باشد.
در اینجا از مارسل پروست و رولان بارت یاد میکنیم. به عنوان دو نمونه بسیار عالی از نبوغ این عرصه ادبی ـ فلسفیِ اروپایی که از قضا هر دو فرانسوی هستند. ضمن آنکه در بین موضوعات پرداختهشان، هر دو آزمونِ «الهه سازی» را دستمایه کار خود قرار دادهاند. پروست بانویی اشرافی، را به موقعیت الههگی میرساند و بارت مدل جدید اتومبیل سیتروئن (D.S ) را ؛ آنهم توسط تأویل و تفسیرهایی که اوراد جادوییشان، در «بُرون ایستاندن» چیزها، از وضعیت نازل و دم دستیِ عادتواره های زبانی است. تا جایی که از وضعیتهای روزمرگیِ (به زبان هایدگر «منتشریِ») خود رهایی مییابند و قادرمیشوند «در ـ تعالییافتگیشان ـ دیده شوند». وانگهی باید متذکر شد که این پروسهی خلق کردگی از آنجا که مبتنی بر اعجاز هنری است، هر دو اندیشمند را ـ پا به پای تعالی دهی و الهه سازیِ موضوع مورد نظر خود ـ ، در برمیگیرد و مشمول عنایت خود میسازد. و اینک گوشههایی از «الهه سازی»های هر دو:
مارسل که دوره سنی عشقهای شورانگیز جوانی را میگذراند و در عین حال شیفته اصالتهای اشرافی است، صرفاً به دلیل تبار گرامانتها، بیآنکه این خانواده را دیده باشد و یا کمترین آشنایی با آنها داشته باشد، در تصورات ذهنیاش، عشقی پر شور نسبت به دوشس دوگرمانت میپروراند. تا عاقبت روزی خبردار میشود که دوشس جهت شرکت در مراسمی به کلیسای کومبره که از املاک خانوادگیشان بود میآید. زمانی که وی را در کلیسا در جایگاه خانوادگیِ اشرافیاش میبیند، در وهله نخست، از دیدنش به شدت سرخورده میشود، زیرا او را مطابق با “نام و تبار اصیل و اشرافیاش” نمییابد :
«در آن روز، در روزی که مادام دوگرمانت باید میآمد و در آن محرابچه مینشست، تنها یک زن میتوانست آنجا شبیه تصویر او باشد … بیاندازه سر خوردم. و این سرخوردگی از آنجا میآمد که هنگام اندیشیدن به او هیچ احتیاط نکرده و او را بارنگهای یک پرده بافته یا شیشه نگاره، در قرن دیگری، به گونهای متفاوت با همهی آدمهای زنده، مجسم کرده بودم. هرگز به این فکر نیفتاده بودم که ممکن بود چهرهای برافروخته، و دستمال گردنی بنفش چون خانم سازرا داشته باشد، و گردی گونههایش چنان مرا به یاد آدمهایی انداخت که در خانهی خودمان دیده بودم، دچار این شکِ البته خیلی گذرا شدم که شاید آن خانم، در منشاء و در ذره ذرهی وجودش، از جوهر دوشس دوگرمانت نبود، بلکه بدنش، بیخبر از نامی که به او داده میشد، ویژگیهای دستهای از زنان را داشت که همسران پزشکان و دکانداران هم میتوانستند از آن جمله باشند. با تماشای آن چهره، که طبعاً هیچ ارتباطی به تصویرهایی که بارها و بارها با همان نام مادام دوگرمانت در خیال خود دیده بودم نداشت، قیافهی کنجکاو و شگفت زدهام میگفت “مادام دوگرمانت همین است! خودش است! ” ، چون او، او که آنجا نشسته بود، ساخته و پرداختهی ذهن من نبود، کسی بود که همان چند لحظه پیش، در کلیسا، چشمم به او افتاد؛ از همان جنس نبود، (…) بلکه چنان واقعی بود که همه چیزش، حتی التهاب جوش کوچک کنار بینیاش، از پیرویاش از قانونهای زندگی حکایت میکرد، به همان گونه که در اوج یک نمایش تئاتری در لحظهای که شک میکنیم که شاید آنچه میبینیم بازتاب یک تصویر نورانی باشد، چینهای دامن پَری یا لرزش انگشت کوچکش از حضور یک بازیگر زنده خبر میدهد».
اما دلباختگی مارسل جوان به اصالتها و تبارهای اشرافی، چنان پر شور است که بر آن میشود، تا خود در جسم زنی که در محرابچه کلیسا با «نام» مادام دوگرمانت نشسته است، روح برتر بودگی بدمد. کافی بود تا مارسل به یاد آورد خاندان گرمانت حتی پیش از آنکه شارلمانی وجود داشته باشد، سرشناس بودند و مرگ و زندگی رعیتهایشان به دست آنها بود، همین قدمت و نیز یادآوریِ این نکتهی مهمتر که دوشس دوگرمانت نوادهی ژنه ویو دوبرایان است، خود به خود چوب جادویی را در دستان عاشق جوان به کار میانداخت و اصالت ذاتیِ زن به وی باز گردانده میشد. اکنون چشمهای عاشق جوان، به یاری ذهن خلاقِ شیفته تبارهای اشرافی، میتوانست الهه درونی زن را باز شناسد.
«دقتی که برای روشن کردن چهرهاش به کار میبردم، او را چنان از بقیه جدا میکرد که امروز، اگر به آن مراسم فکر کنم، جز او و مأمور نظم کلیسا، که به پرسشم که آیا او همان خانم گرمانت است، پاسخ مثبت داد، هیچکس دیگر از حاضران را نمیتوانم به یاد بیاورم. اما چهرهی او را به یاد میآورم. … خانم گرمانت در میان انبوهی از مردم کومبره بود که حتی نامشان را هم نمیدانست، اما فرودستیشان آن چنان برتری او را مینمایانید که نمیتوانست در حقشان خیرخواهی صمیمانهای حس نکند، گو اینکه امیدوار بود با خوشرویی و سادگیاش هرچه بیشتر بر آنان سر باشد… هنوز حالت چشمان آبیاش را در بالای دستمال گردن بنفش و ابریشمین و پف کردهاش به یاد میآورم که بر شگفت زدگی ملایمشان لبخند اندکی خجولانهی سَروَری را افزوده بود که انگار از رعیتهایش پوزش میخواست از این که دوستشان میداشت، لبخندی که جرأت نکرده بود، به سوی کسی هدایت کند، اما همه میتوانستند سهم خود را از آن دریافت دارند. این لبخند نصیب من هم شد که چشم از او برنمیگرفتم…» (مارسل پروست، در جستجوی زمان از دست رفته، ج۱؛ ترجمه مهدی سحابی، انتشارات مرکز، ۱۳۶۹) .
اما بر خلاف الهه پروست، «الهه»ی رولان بارت، از همان لحظه نخست، شیئی است «بیرون ایستاده از موقعیت روزمرهاش». مدل جدید اتومبیل سیتروئن (مدل اس. دی.) که صنعتِ تکامل یافته و کارخانههای پیشرفته سرمایهداری، سبب شده بود تا قالب و چارچوب پیشیناش را به طرز غافلگیر کنندهای پشت سر گذارد؛ بارت در اولین کلماتش میگوید: «آشکارا از آسمان نازل شده است، البته نباید فراموش کرد که اشیاء بهترین پیام آوران ماورای طبیعیت هستند … مدل دی. اس. (D.S ) یا الهه، همهی خصوصیات یکی از این اشیای فرو افتاده از دنیایی دیگر را داراست … سطح هموار و صیقلی، همواره مترادف کمال بوده است؛ زیرا خلاف آن نقش فن و دستکاری ویژه انسان را برملا میکند: چنانکه ردای مسیح هم یکدست و بیدرز بود، همانطور که سفینه های فضایی داستانهای علمی تخیلی از فلز بدون اتصال و جوش ساخته شده اند».
توصیفات و تأویلهای هنرمندانهی بارت، واژههای «کمال» و «تقدس» متعلق به دورانهای پیشین را متحول میسازد و به روحانیتشان، عنصری «مادی» میبخشد، تا با جهان نوین همساز گردند. ردای بیدرزِ مسیح و سفینههای بدون اتصال و جوش، شانه به شانه هم قلمرویی یکسر عینی و قابل لمس، با تکنولوژی بالا را میگشایند که تنها انسانِ مجهز به دانش نوین قرن بیست، البته با تخیل قرن بیست و یک، قادر به شناسایی و ساختش است.
تو گویی سفری به عصر فراتکنولوژی در پیش است و در چمدانی که برای سفر آماده میشود، ردای مسیح نیز میبایست گذاشته شود، که البته قابلیت و نشانهی کمالش هم در «بیدرزی»اش نهفته است! همانگونه که کمال اتومبیل ستیروئن مدل اس. دی یا الهه میتوانست در صیقل خوردگی یکدست، ظرافت و راحتی ساختش باشد؛ چیزی که بارت از آن به عنوان «پدیدارشناسی نوین مونتاژ» یاد میکند:
« در دی. اس. نوعی پدیدارشناسی نوین مونتاژ دیده میشود، انگار که انسان از دنیای عناصر لحیم شده و جوش خورده به دنیای عناصرِ متصل پا میگذارد، عناصری که تنها با فضیلت ظاهر شگفت خود، آنچه را که باید مقدمه تفکر یک طبیعتِ سهلتر باشد، در بر میگیرند».
اما طولی نمیکشد که بارت، از چهرهی شئیای که در لحظه نخست، یعنی در مرحله بینایی («دیدن») اینطور به نظر میرسید که از جهانی دیگر، دنیایی کامل و روحانی، آمده است، نقاب برمیدارد؛ چرا که به مرحله دوم ، یعنی لمس الهه قدم گذارده بود :
«در سالن نمایشگاهها، مردم با دقتی فراوان و عاشقانه، نمونههای اتوموبیل را بازدید میکنند: این خود، مرحله لامسه کشف است … مردم بدنه و اتصالها را لمس میکنند، روی صندلیها مینشینند، به ابرهای داخلی آنها دست میکشند، درها را نوازش میکنند، پشتیها را دستمالی میکنند، با تمام بدن خود جلوی فرمان مینشینند و ادای راندن را درمیآورند. در اینجا این شیء تحت اختیار همه قرار میگیرد و متعلق به همه میشود: در یک ربع ساعت، این الههای که از آسمان متروپولیس نازل شده، تبدیل به یک روسپی میشود و از طریق همین استحاله، نردبان ترقیِ خرده بورژوازی را فراهم میآورد» (رولان بارت، الهه ؛ قطعه ای از کتاب متیولوژی ها (۱۹۷۵ ) ؛ مجله پیام یونسکو ، سال ۱۳۶۹، شماره ۲۴۵ ).
آری، قدرت و افسون الهه ها، تا زمانی نیروی سحرآمیز خود را حفظ میکنند که به «مرحله لمس» درنیایند. رازی که هم پروست و هم بارت، در مقام «الهه شناس» از آن باخبرند. اما این بارت است که قدمی بیشتر برمیدارد و از ذات الههی خویش نقاب برمیگیرد و او را در حالی مییابد که به فتح «نو کیسه گان» درآمده است…
اصفهان ـ مهر ۱۳۹۸
این مطلب قبلا در نوروزنامه ۱۳۹۹ انسانشناسی و فرهنگ منتشر و اکنون بازنشر می شود.
https://bit.ly/2Xu6eN4