قصه و افسانه قدیمترین میراث فرهنگی بشر است. با مطالعه قصهها و افسانههای ملل میتوان درباره اندیشه و گفتار مردم اطلاعاتی کسب کرد. آن زمان در مییابیم که چگونه میاندیشند و با رویدادهای تلخ و شیرین زندگی چگونه روبهرو میشوند. اگرچه ممکن است خود مردم از نفوذی که این قصهها روی آنها داشته بیخبر باشند، ولی در هر حال قصهها با مهمترین وسیله آموزش و پرورش بودهاند.
مرد رودباری و دختر بازرگان؛ افسانههای مردمان کرانههای رود هلیل. پژوهش و گردآوری: منصور علیمرادی، کرمان: انتشارات فرهنگ عامه، ۱۳۹۲. ۳۱۴ ص.
ای برادر قصه چون پیمانه است
نوشتههای مرتبط
معنی اندر وی بسان دانه است
دانه معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
قصه و افسانه قدیمترین میراث فرهنگی بشر است. با مطالعه قصهها و افسانههای ملل میتوان درباره اندیشه و گفتار مردم اطلاعاتی کسب کرد. آن زمان در مییابیم که چگونه میاندیشند و با رویدادهای تلخ و شیرین زندگی چگونه روبهرو میشوند. اگرچه ممکن است خود مردم از نفوذی که این قصهها روی آنها داشته بیخبر باشند، ولی در هر حال قصهها با مهمترین وسیله آموزش و پرورش بودهاند.
در توصیف قصه مطلب زیادی داریم. عدهای قصه و افسانه را خوابهای رنگین آدمی میدانند. زندهیاد استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی در مقدمه کتاب قصههای ایرانی مینویسد: «آدمی قصه را دوست دارد. با قصه زیسته و میزید و خواهد زیست. قصه مانند خواب دیدن است، با زندگی پیوستگی و شباهت دارد، اما خود زندگی نیست. تلخیها و ناملایمات آن را هم ندارد. قصه را جاذبهای است که در همه دورههای عمر، از کودکی تا پیری آدمی را به سوی خود میکشد. چه هنگامی که کودک از مادر خود قصه میشنود و به جهان رؤیاها میرود، چه زمانی که شهرزاد شیرینسخن لب به داستان میگشاید و ستمگری مصمم به آزار، رام و منصرف میشود، عامل اصلی و مؤثر، جاذبه جادویی قصه است.»
بشر پیوسته با قصه سروکار دارد و آن را کلید گنجینه رازها و رمزهای کهن میداند. آدمیزاد همانطور که نمیتواند از سایه خود جدا شود، از شنیدن قصه هم نمیتواند چشم بپوشد. میخواهد از سرگذشت تلخ و شیرین نیاکان و هم نوعان خویش باخبر شود.
آقای منصور علیمرادی که از پژوهشگران آگاه فرهنگ مردم در کرمان است، به تازگی مجموعه افسانههای مردمان کرانههای رود هلیل در کرمان را همراه با عشق منتشر کرده است، به نام مرد رودباری و دختر بازرگان. نگاهی اجمالی به کتاب داریم.
در مقدمه کتاب که خواندنش را به دوستداران فرهنگ مردم توصیه میکنم، آقای علیمرادی در فرازی مینویسد:
«مردمان کرانههای هلیل، مردم حکایت و روایتاند، مردم قصه و ماجرا. در فرهنگ شفاهی جنوب کرمان پشت هر چیزی، جاندار و بیجان، در جهان بیرون، داستانی و قصهای شنیدنی وجود دارد. باد و زمین و پرنده، کوه و درخت و دره و رود با خود مضامینی غریب و روایتهایی جادویی دارند. تا همین چند سال در بیشتر نواحی جنوب استان کرمان رسم بود که هر شب به وقت خواب یکی از اعضای خانوار قصه بگوید. مردم با تخیّل در سرزمینهای شگفت افسانهای به خواب میرفتند و زمستان دورِ اجاق گرم کُتوکها۱ و تابستان در خنکای آدوربندها۲ بساط قصه و قصهگویی همیشه بر پا بود. این روزها اما، هر روز که میگذرد، قصهای کهن در جایی از آن سرزمین شگفت میمیرد. راویان کهنه کار دیگر قصهگویی را شایسته نمیدانند و بیشتر قصهگویان ماهر مردهاند و یا دچار فراموشی شدهاند.
قصههای این مجموعه همراه با قصههایی که هنوز بر روی کاغذ پیاده نشدهاند، در هفت شهرستان جنوب استان کرمان یعنی جیرفت، عَنبرآباد، رودبار جنوب، فاریاب، قله گنج، کَهنوج و منوجان ضبط شدهاند.
برای دیدن هر قصهگو شهر به شهر و دِه به دِه رفتهام. در بیشتر قصهها که با زبانهای رودباری متداول کُرته و بلوچی روایت شدهاند، ضمن برگردان به فارسی سعی کردهام حتیالامکان به لحن راوی خدشهای وارد نشود. همچنین در زبان و نحوه روایت بعضی از قصهها، بهخصوص قصههای مناطق کوهستانی، دست برده نشده است. نتیجه کار مجموعهای است که در پیش رو دارید.» (ص ۱۱)
از آنجا که فارس و کرمان همسایه هماند، فرهنگ عامیانه هر دو استان نزدیک به هم است و از ۲۶ قصه و افسانهای که در کتاب آمده، تعداد زیادی از آنها را در فارس هم داریم که نگاهی به بعضی از آنها میکنیم. اولین افسانه کتاب نامش «جُوگرو» است. جوانی که در ازای مقداری جُو به گرو میرود. جوگرو قصه دو برادر است، یکی ثروتمند دیگری فقیر. هر دو هم ریش یکدیگرند، چون دو خواهر را به زنی دارند… . در فارس هم «همریش» را داریم که در پایان مطلب از آن صحبت خواهم کرد. سالی برادر فقیر سخت محتاج برادر پولدار میشود، ولی وی از کمک به برادر مضایقه میکند. در روایت کرمان برادر فقیر نذر دارد و میخواهد نذرش را ادا کند. ولی در روایت فارس نذری در میان نیست… برادر پولدار در صورتی به برادر ناتوانش کمک میکند که برادر، تنها پسرش را به عنوان «گرو» به او بدهد، که چنین میشود. جوگرو نزد عمویش میماند و روزها به چوپانی میپردازد. در یکی از روزها با شخصیتی روبهرو میشود که او را راهنمایی میکند. در روایت کرمان جوان با پیرمردی خوشچهره و مهربان روبهرو میشود. در روایت فارس این شخصیّت حضرت خضر است. راهنماییهای این شخصیّت، سبب میشود که جوان دختر عمویش را ببیند و در سرانجام قصه، دختر عمو و پسر عمو به هم میرسند… و کارها ختم بخیر میشود.
افسانه دیگر کُره هَولی (Kore – Havli) درباره کُره اسبی است که سخن میگوید. از این قصه روایتهای متعددی در سرتاسر ایران وجود دارد. استاد علیاشرف درویشیان و رضاخندان مهابادی در کتاب فرهنگ افسانههای مردم ایران نام یازده روایت را آوردهاند.
نامهای معروف این قصه چنین است:
۱. کُره دریایی / صبحی مهتدی
۲. کره ابروباد / منیرو روانیپور
۳. کره سیاه / ابوالقاسم فقیری
۴. کره سییه (Si – ye) روایت دوان / دکتر لهسایی، عبدالنبی سلامی
۵. کره اسب سیاه، روایت سیوند / حسین آزاده
۶. محمد و کره اسب سیاه نظر کرده / حسن موسوی
۷. کره اسب بالدار ــ روایت فسا / فاطمه حیدری
۸. کره دریایی / صادق همایونی
«مرد رودباری و دختر بازرگان». نام کتاب هم از همین عنوان گرفته شده است. این افسانه فضای قصههای عامیانه را ندارد. به شکلی ساختگی به نظر میرسد. در قسمتهایی از قصه، ماجرای یوسف و زلیخا برای خواننده تداعی میشود. جوان بردهای در خانه تاجری کار میکند. دختر تاجر یک دل نه صد دل خاطرخواه جوان میشود. سرانجام دختر به اتفاق جوان خانه را ترک میکنند. به سامره و بعد به نجف میرسند. در آنجا به نزد یکی از مراجع میروند. جوان تمام ماجرا را شرح میدهد. مرجع میگوید: تو آدم شریفی بودی، حضرت علی (ع) به یاریت آمده است سپس آن دو را برای هم عقد میکند.
شروع قصه
قصهها معمولاً با «یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود» شروع میشود. ایرانیها با آن سابقه کهن، تنها مردمی هستند که در آغاز قصه، خدا را یاد میکنند. و باز میگویند: «روزی بود، روزگاری بود، بودند و ما نبودیم، خدا بود و بنده نبود، یکی بود و یکی نبود.» یا «ای برادر بد ندیده، یکی بود و یکی نبود.» در شیراز میگویند: «یکی بود و یکی نبود، جَلَّز خدای ما هیشکه نبود، هر که بنده خداست بگه یا خدا، یا خدا.»
پایانبندی قصهها
تهرانیها میگویند: «بالا آمدیم ماست بود، پایین رفتیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود.» و یا میگویند: «قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.»
و یا: «ایشاءاله همانطور که آنها به مراد دلشان رسیدند، شما هم اگر مرادی دارید، به مراد دلتان برسید.» در کرمانشاه میگویند: «یه دستم گل بود یه دستم نرگس، خدا سلامتی بده به اهل مجلس.»
در کتاب فرهنگ مردم کرمان پایان قصه را این چنین میبینیم: «قصه ما به سر رسید. جَغوکو (گنجشک) به خونش نرسید.»
در شیراز میگویند: «قصه ما تموم شد، خاک به سر حموم شد.» یا: «قصه ما به سر رسید، غروب به پشت در رسید، کلاغو به خونش نرسید.»
*
قصههای این مجموعه اکثراً ساده شروع میشود. چندتایی با «روزی بود روزگاری، در یک روزگار دور و درازی، یکی بید یکی نبید، غیر از خدای مهربان هیشکه نبید (نبود).»
در قصههای «جوگرو» و «خریده» قصهها این چنین آغاز میگردد:
«تا شب نروی روز به جایی نرسی
تا غم نخوری به غمگساری نرسی»
«ای سوزن کجِ مخمل دوز
شبها به کجایی؟ در بر دوز؟
کشمش به دو نیم و نیمی به دست نازنین
نازنین قدم می زنه
دلِ عالمی به هم میزنه» [به هم میزند، به هم میدوزد. منظور سوزن روایت راوی است.]
پایانبندی قصهها: «دعای بسیار کردند به جان گوینده و شنونده این داستان»، «برگشتیم و دعای بسیار کردیم به جان شما اهل مجلس.»
«سوختم، برشتُم
به کنجی نشستُم»
«خوردیم نون و ماستی
بستیم دروغ چپ و راستی»
«ما هم رفتیم چپ و راستی
خوردیم نان و ماستی
برگشتیم دعا کنیم به جان شما اهل مجلس»
اما همریش: در شیراز و کرمان به باجناق و نیز داماد میگویند «همریش». ظریفی میگفت: ریش به معنی زخم، مجروح و زخمی است و باجناقها چون همگی زخمی هستند، بدانها «همریش» گویند.
همچنین گویند همریشها کمتر باهم میسازند. همچنین میگویند: «نه اِشکنه قاتق میشه، نه هم ریش فامیل!»
این هم قطعه شعری طنز درباره «همریش» از زندهیاد استاد باستانی پاریزی:
«خبر داری که عرف عامیانه
دو همداماد را خوانند هم ریش
از آن باشد که این دو همدگر را
چو میبینند در بازار تجریش
بجنبانند با هم ریش و گویند
به آن جنباندن اسرار دل خویش
کز آن معجون که بر ریش تو بستند
دُمِ ریش منم بستند، درویش»
*
کارهای منصور علیمرادی پژوهشگر فرهنگ عامه در گردآوری و تدوین کتاب مرد رودباری و دختر بازرگان درخور ستایش است. برای ایشان و ناشر کتاب آرزوی موفقیت داریم.
شیراز، مرداد ماه ۹۳
پانوشت
۱. کپر: خانههای زمستانی از چوب و نی و شاخ و برگ درخت خرما
۲. آدور به معنای خار است. روستاییان در گذشته در تابستان روی خارهایی که در دریچههای کلبههایشان میگذاشتند آب میریختند و هنگامی که جریان هوا از این خارها میگذشت، هوای کلبه را خنک میکرد. این آدوربندی را پنجاه سالی پیش در شهرستان ممسنی دیده بودم ــ فقیری.
این مقاله در چارچوب همکاری مشترک انسان شناسی و فرهنگ و مجله جهان کتاب منتشر می شود