انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

استعمار (بخش دوم)

وظیفه و رسالت انسان‌شناسی در این میان لااقل دارای دو بُعد است: بُعد نخست به دفاع از حقیقت تاریخی باز می‌گردد که از این لحاظ انسان‌شناسان تلاش می‌کنند مطالعات و پژوهش‌های خود را با تاریخ‌شناسان هماهنگ کنند: بازنویسی تاریخ استعمار در تک‌تک موارد امری ضروری است. تنها در این صورت است که می‌توان از اندیشه تطورگرایانه‌ای که از ابتدا تلاش داشت و هنوز نیز بر آن است که تمام کشورهای غیر‌اروپایی را در یک «دیگ بزرگ جوش» با یکدیگر در آمیخته و از چیزی به نام جوامع غیر‌اروپایی به عنوان یک تمامیت منسجم سخن بگوید، فاصله گرفت. واقعیت این است که بازتفسیر و باز‌بینی تاریخ استعمار از این لحاظ نوعی نوشتن دوباره تاریخ هر یک از این کشورها در اصالت و خاص‌بودگی آنها نیز هست: هر یک از این جوامع قرن‌ها و گاه هزاران سال تاریخ و فرهنگ و تمدن در پیشینه خود دارند که تعمدا به فراموشی سپرده شده و حاشیه‌ای شده‌اند: کافی است به حاشیه‌ای شدن زبان‌های غیر‌اروپایی در برابر زبان‌های اروپایی بیندیشیم و ببینیم که چگونه با از میان رفتن هر زبانی (چیزی که فقط در طول یکی دو قرن اخیر صدها بار شاهد آن بوده‌ایم) تمام میراث عظیم یک فرهنگ از میان می‌رود. باز‌نویسی و باز‌تفسیر تاریخ در یک از این جوامع به نوعی به معنای بازآفرینی هر یک از این جوامع نیز خواهد بود: باز‌آفرینی که این بار از درون و از نگاه مردمان خود آنها می‌تواند انجام بگیرد و تبعا برای چنین کاری نیاز به وجود نیروهای کارآزموده در زمینه‌های علوم انسانی وجود دارد.

اما وظیفه دیگر انسان‌شناسی آن است که از پی‌آمدهای کنونی و تداوم موقعیت استعماری و پسااستعماری جلوگیری کند. در حقیقت باید توجه داشت که موقعیت استعماری نه فقط در آنچه استعمار جدید یا نو نام گرفت تداوم یافت و در برخی از نقاط جهان تراژدی آن را هنوز شاهدیم (افریقا، خاور‌میانه) بلکه از آن مهم‌تر و از آن عمیق‌تر این تداوم را در نظریه‌های توسعه‌گرایانه جدید شاهدیم: نظریه‌هایی که تحت پوشش نوعی خنثی‌بودگی تاریخی و عملی هنوز در تلاش هستند که از مدل‌های جهانشمول برای توسعه و رشد سخن بگویند در حالی که شکست این مدل‌ها از جمله و به خصوص مدل رشد سرمایه‌داری نولیبرالی مبتنی بر آزادی کامل بازار امروز در تمام این کشورها مشهود است و اکثر آنها را در موقعیت‌های رو به انفجار اجتماعی و اقتصادی قرار داده است.

حاشیه‌ای شدن جهان‌سوم امروز تا به جایی پیش رفته است که در هر زمینه‌ای می‌توان آن را شاهد بود: موضوع دیگر تنها به بازارهای مالی و صنعتی و علوم دقیقه مربوط نمی‌شود بلکه حتی در زمینه‌هایی همچون علوم اجتماعی و انسانی نیز با حاشیه‌ای شدن فرهنگ‌های غیر‌اروپایی روبرو هستیم. اگر باز هم به موضوع زبان باز گردیم می‌بینیم که چگونه زبان‌هایی گاه با میلیون‌ها و گاه حتی در حدی بالای میلیارد امروز زبان‌هایی حاشیه‌ای هستند در حالی که زبان انگلیسی در مقام نخست و چند زبان محدود اروپایی دیگر در نقاط محوری و کنترل کنند جهان قرار گرفته‌اند. سالیان سال است تمام شرقیان به این نکته خو گرفته‌اند که نه تنها اروپاییان عادی به زبان آنها آشنا نباشند و نتوانند به آن سخن بگویند و تنها آنها باشند که ناچار هستند به زبان اروپایی‌ها بخوانند و بنویسند و بفهمند بلکه حتی دانشمندان و دانشگاهیانی که کارشان شناخت شرق و کشورهای آنهاست نیز چندان زحمتی به خود برای فهم و تکلم به زبان آنها ندهند. اینکه نبود این دانش زبانی حتی در نزد متخصصان یک فرهنگ غیر‌اروپایی هیچ تعجبی را بر نمی‌انگیزد به خودی خود گویای نوعی موقعیت روحی است که باید آن را بازمانده استعمار به حساب آورد. از همین نکته می‌توان پی به سایر موارد نیز بُرد: موقعیت پسا‌استعماری موقعیتی است که به شدت در میان مردمان و حتی روشنفکران غیر‌اروپایی درونی شده و آنها را دچار نوعی از خود‌بیگانگی کرده است که جهان را بنا بر شرایط تعریف شده در یک سوی آن بازشناسند و تعریف کنند و در این راه آنها به اندازه‌ای پیش می‌روند که حتی قادر نیستند جریان‌های اندیشمندانه مخالف (و در بسیاری از موارد انسان‌شناسانه)را در خود کشورهای اروپایی و امریکایی نیز تشخیص دهند و آنها را صرفا به حساب مخالفت خوانی‌های چپ‌گرایاانه و رومانتیک و عقیم به حساب می‌آورند و در پشت نوعی علم‌گرایی (تخصص‌گرایی) پناه می‌گیرند بدون آنکه حتی اندکی نسبت به انتقادهایی که در تاریخ معاصر علم بر این نوع از علم‌گرایی شده است آگاهی داشته باشند. این واقعیت البته بیشتر از آنکه توجیهی علمی و فلسفی داشته باشد دلایل خود را در موقعیتی اقتصادی و در منافعی مادی می‌یابد که جهان کنونی را هدایت می‌کنند و بعید به نظر می‌رسد که تا زمانیکه این منافع با چنین قدرت‌هایی در کار هستند بتوان امیدی به تغییری اساسی در زمینه گرایش‌های عمومی اندیشه داشت.

در متن زیر که به وسیله پرییاموادا گوپال(Priyamvada Gopal)  از اساتید مطالعات پسا‌استعماری در دانشگاه کمبریج نوشته شده و در روزنامه گاردین ۲۸ ژوئن ۲۰۰۶ به انتشار رسیده است، نویسنده در رابطه با بیلان و میراث استعمار بریتانیایی به موضوع می‌پردازد.

«امپراتوری بریتانیا اختلافات قومی – دینی را تقویت می‌کرد و از خلال آنها حکومت خود را به پیش می‌بُرد. برای نمونه بریتانیا در زمان تقسیم هندوستان به دو دولت سبب جا‌به‌جایی اجباری بیش از ۱۰ میلیون نفر شد. در افریقا به دلیل ترسیم مرزهایی دلبخواهی میان «قبایل» بی‌خانمانی‌ها و تنش‌های خونین زیادی به بار آمد. اما درباره آزادی و عدالت‌خواهی ادعایی استعمار چه می‌توان گفت؟ در کنیا گروه کوچکی از استعمارگران بریتانیایی ۱۲ هزار مایل مربع را به مالکیت خود درآوردند و یک میلیون و ۲۵۰ هزار نفر از بومیان کیکویو (Kiukukus)  را ناچار کردند به ۲ هزار مایل مربع زمین محدود شوند. مقاومت این بومیان با خشونت تمام از طریق زندانی کردن آنها در اردوگاه‌ها، شکنجه و کشتارشان در هم شکسته شد. حدود ۵۰ هزار کیکویو به قتل رسیدند و ۳۰۰ هزار نفر از آنها در اردوگاه‌ها زندانی شدند تا شورش مائومائو (Mau Mau) یعنی روستائیانی که صرفا خواستار کشت زمین‌های خود بودند، شکست داده شوند. در سال ۱۹۱۹ نیز هزار نفر در کشتار آمریتسار (Amritsar) (پنجاب) به قتل رسیدند.

متاسفانه امروز نوعی نقصان در تخیل سبب می‌شود که ما به سختی بتوانیم جهان را پیش از سلطه اروپا و امریکا به ذهن بیاوریم. البته سلطه‌جویی و خشونت را کمتر می‌توان صرفا خاص یک فرهنگ دانست ولی استعمار امکانات و پتانسیل‌های پیشرفت زیادی را تخریب کرد و از میان برد و ابعاد آن، فصل جدیدی در تاریخ سلطه‌جویی به وجود آوردند که تا امروز بر زندگی ما تاثیر گذاشته است. منابع طبیعی – کتان، شکر، چوب، کائوچو، مواد کانی – در حجم‌های عظیم به غارت رفتند. صنعت نساجی هندوستان در زمان ورود بریتانیا ها یکی از پیشرفته‌ترین صنایع از این دست در جهان بود، اما کمتر از نیم قرن بعد کاملا از میان رفته بود. گروه بزرگی از بردگان (حداقل ۲۰ میلیون افریقایی و ۵/۱ میلیون هندی) در سراسر جهان مبادله شدند تا به کار بر مزارع و معادن و راه‌های‌آهن گذاشته شوند. سودهای سرشار حاصل از همین تجارت بود که امروز به جهان توسعه یافته امکان شکوفایی می‌دهد.

یکی از استدلال‌های ساده‌انگارنه‌ای که به وسیله طرفدارن سیاست استعماری به کار می‌رود این است که منتقدان استعمار در واقع مسئولیت حاکمان مستبد و بی‌رحم آسیایی و افریقایی را در جنایات انجام شده نادیده می‌گیرند. در این باره باید گفت که این امری ممکن و مطلقا لازم است که هر دو گروه (استعمارگران و حاکمان محلی) محکوم شوند. برای نمونه هندی‌ها باید بی‌رحمی‌هایی را که در طول دوره تقسیم کشور انجام دادند بپذیرند. اما این به هیچ وجه به معنی آن نیست که نقش محوری امپراتوری بریتانیا را در تراژدی‌ای که سبب مرگ یک میلیون انسان شد، از یاد ببریم.

نوعی ناآگاهی خودخواسته نسبت به فرهنگ و تاریخ مردمان دیگر سبب می‌شود که این فکر تقویت شود که گویی مفاهیمی چون آزادی، دموکراسی و بردباری ذاتا غربی هستند و در حالی که همانگونه که آمارتیا سن (Amartya Sen) عنوان کرده است شبه‌قاره هند دارای سنتی طولانی در آزادی اندیشه و مبادله فکری است. مشارکت در قدرت را نمی‌توان هدیه‌ای از سوی بریتانیا به حساب آورد (کافی است سنت جمهوری را در روستای زادبوم گاندی به یاد آوریم). هر‌چند که نمی‌توان انکار کرد دموکراسی پارلمانی به‌مثابۀ یک نهاد در برخی از مستعمرات پیشین به کار گرفته شده است. تجارت آزاد نیز یکی دیگر از مبانی اسطوره‌ای دستاوردهای غرب برای تاریخ جهان بوده است. آمیتاو گش(Amitav Ghosh)  توانسته است تاریخ فراموش شده یک فرهنگ تجاری قدرتمند را میان هندوستان و افریقا در طول قرون وسطی باز‌سازی کند. زمانی که پرتغالی‌ها از راه رسیدند از حاکم هندوی کلکته خواستند که مسلمانان، این «دشمنان دین مقدس» را اخراج کند و به دلیل سرپیچی او از این کار آن منطقه را دو روز بمباران کردند.

یکی از اشکال دیگر میراث استعماری اروپا نیز که دائما با آن روبرو می‌شویم این پیشگویی دلبخواهانه دربارۀ «برخورد تمدن‌ها» است. این ادعا که غرب و شرق دو تمامیت هستند که بهر‌رو به سوی تنش و برخورد با یکدیگر خواهند رفت. در واقع این تفکر را باید نوعی تداوم اندیشه امپراتورگرا دانست که ترجیح می‌دهد فرهنگ‌ها را که موجودیت‌هایی بسیار انعطاف‌پذیر و متغیر هستند، مقولاتی سخت وانمود کند. این «دروغ استعماری»، به قول فرانتس فانون (Franz Fanon)، امروز در مفهوم ترور مهار گسیخته‌ای که به اسلام نسبت داده می‌شود و دولت بوش بر اساس آن «جنگ علیه ترور» خود را آغاز کرده است، بار دیگر تکرار می‌شود. اگر بر آن هستیم که میراث مخرب استعمار را از میان برداریم، نباید همچون در گذشته بر اعتبار دروغین دستاوردهای آن تاکید کنیم. برای آنکه بتوانیم از وضعیت کنونی در مشارکت با یکدیگر بهره بریم و برای آنکه بتوانیم چشم‌اندازی نسبت به آینده‌ای انسانی‌تر داشته باشیم ناچاریم ابتدا با نگاهی صادقانه‌تر به گذشته بنگریم.