صفحه که سفید باشد تو مثل ستارهشناسی کور با خاطره ستارهها دنیا را رصد میکنی. وای من از سفیدی این صفحه میترسم.
من از سفیدی میترسم
نوشتههای مرتبط
از تاریکی نه
سفیدی یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده.
من از اتفاق نیفتاده میترسم.
مینویسم تا اتفاقی بیفتد. واژهها که مینشینند روی صفحه دیگر خیالم راحت میشود. نسیمی میآید و اضطراب را دور میکند. دلشوره و تپش قلب و راه رفتن و راه رفتن… تا نوبت به صفحه سفید بعدی برسد.
آدم اما نمیتواند روی همه دیوارههای سفید دنیا بنویسد. روی دیوار زندگی خودش چرا گاهی حتی روی دیوار زندگی دیگران هم مینویسد. خواهد نوشت. کاغذ را که زمانه از تو بگیرد دیوار فیس بوک که هست. مینویسی:
فرق میان یک نویسنده و ماجراجو چیست؟ ماجراجویی همان نویسندگی نیست؟ مینویسم نشستن در خانه تا تمام دنیا سفید بماند و چشم دنیا ازحیرت سفید بماند و دنیا از سفیدی خودش روسیاه شود. ... مینویسم و میروم تا آخرش تا آخر سفیدی که سیاهی هولناکی است.
نویسنده جهان خودش را میآفریند درست نیست؟ خطی میکشم روی دیوار فیسبوک تو و میپرسم این یک جهان واقعی است یا...؟ جهان با خطی ساخته نمیشود. خطوط حتی از کهکشان شیری میآیند تا جهان خطخطی را ممکن کنند و نویسندهای که تو باشی نمیتوانی بیاعتنا بمانی به ستارهها که گیسهای یک دیگر را میکشند و به زمین که حسرت آرامش دارد نه، ندیدن، نشنیدن و نگفتن برای نویسندهای که از سفیدی میترسد کار زشتی است. من کار زشت نمیکنم. تو میکنی؟ حالا روی دیوار فیسبوک مینویسم: فرق میان خیالبافی و تخیل چیست؟
من از جهان چیزهای کوچکی کش میروم... حسرت نگاهی… حرکت تشنه دستی و انار خندانی در انارستان یزد … درخت بادامی کنار دریاچه نمک. میخواهم از همه آن لحظهها و صحنهها و ثانیههایی که کش رفتهام چیزی بسازم. و کاری کنم که تو مبهوت این جهان ساخته شده فراموش کنی که مرا دوست نمیداری.
اگر با واژهها تو را به بند نکشم، اگر عاشق نشوی، اگر گرفتار… اگر ناگهان فراموش نکنی که بودهای و چه بودهای و کجا هستی…
درست میگویی من به توکلک میزنم و دیوارها این جور خط میخورند. صفحههای سفید این جور سیاه میشوند. لذت بردن از خواندن شعر حافظ کم از سرمستی در کوچه باغهای شیراز ندارد. اوه کسی که کوچه باغهای شیراز را قلم زده تا من در آن قدم بزنم چه لذتی برده است چه کیفی؟
گرمای چیدن کلمات تا در برف، برف، برفی که چهل سال بعدتر میبارد به سرفه نیفتیها؟ فقط سرفه نبود، بود؟ باید دردی را که در سینهات کمانه میکند قاطی این سرفه کنی… باید او را میان برفها بایستانی در گرگ میش سحر یا غروب در رنگ آبی و سفید تا نگاه کند به کجا؟؟؟؟ در سرمای بیپیر به کجا؟ …. باید با کلمات عاشقی کنی…
رویا از واقعیت چیز دیگری میسازد و واقعیت از رویا داستانی دیگر… ذهن در کار ساختن هر دوست…
نگاه میکنی به بیستسالگی که در سفیدی برف میرقصد و میخواند تا در صفحه سفید حادثهای بیافریند… تا پروانهها راه حنجرهاش را پیدا کنند… رنگارنگ و به رقص در بیایند پروانهها بال میزنند میرسند به او که ایستاده است چهل سال بعد نه در برفهای اردکان که در برفهای… دیروز همین دیروز… پس تو میتوانی مشت بکوبی به دیواره زمان و خرد کنی همه چیز را مثل یک دیوار شیشهای… و خردهشیشهها… خردهشیشه داری تو؟
تو دست بر دهان او نگذار بگذار بخواند… نویسنده اگر باشی میگذاری تا بخواند، میگذاری تا پروانههای بازیگوش... در سرما یخ بزنند.
اما نمیزنند نه… نمیگذاری نه…
همه اینها یعنی معنیاش این است که نویسنده درگیر ذهنی است که حتی برای خودش هم ناآشناست؟
میتوانیم به کابوسهای شبانه به رویاها بگوییم یک اثر هنری؟ یک داستان یا شعر؟
ما بر دیوارهای خالی نقش میکشیم. از غارها شروع کردهایم به فیسبوک رسیدهایم.
ما برای خودمان میکشیم… و کسانی که معنای نقش ما را نمیفهمند راه بر نقش ما میبندند.
نویسندگی شاید همین چیزهایی باشد که من خیال میکنم شاید نه…
اما هر خیالبافی میتواند نویسنده باشد؟
آفریدن جهان با خیالبافی میسر نیست. تخیل خلاق میخواهد. و بعد راه افتادن، تکهای زغال برداشتن و کشیدن و کشیدن تا اتفاقهای بد نیفتند یا کمتر بیفتند.
این وحشت من از کاغذ سفید یا دیوار سفید فیسبوک… دست خودم نیست از اجداد غارنشینم به من به ارث رسیده…
میکشم تا تنها نباشم تا دلشوره مرا رها کند تا کسی کنارم بنشیند و نگاهم کند و گوش بدهد به آنچه میگویم و نگاه کند به آنچه مینویسم و چون نیست آنقدر مینویسم تا بیاید.
من مثل آوازهخوانی دورهگرد در کوچهباغهای شیراز آواز سرمیدهم… دری پنجرهای اگر باز شود اگر…
و مثل یک غارنشین خسته و تنها و دست خالی از شکار برگشته اینجا کنار کامپیوترم مینشینم… همیشه… ورد میخوانم با نوشتن… آواز… آوازی که پریان دریایی میخوانند تا مردان ماهیگیر را از راه به در برند… آوازی که پری سبز چشمهها خواند و فائز را آواره کرد.
من اما کسی را جز خودم در به در نمیکنم… خودم آواره میشوم و تو
… آوارگی ذات نوشتن است.
گاهی خیال میکنم کاتب اعظم یا نقاش عالم همه این نقشها را برای این زده که از سفیدی صفحه میترسیده. از اتفاق نیفتاده…
پس انسان را به شکل قلم ساخت تا بر صفحه سفید عالم نقش زندگی بزند…
کاتب اعظم بر صفحه سفید جهان… درخت و گل و گیاه… اقیانوس رودخانهها
کاتب اعظم نوشت تا نترسد… از اتفاق نیفتاده میترسیده،
میترسد. خواهد ترسید…
مقاله حاضر در چارچوب همکاری های انسان شناسی و فرهنگ و مجله سینما و ادبیات بازنشر می شود.