در سالهای آخر دبیرستان مدیری داشتیم که چون پوستی بر استخوان تکیده و لاغر بود اما در کار ش خیلی سخت گیر و منضبط والبته جدی و خشن ، از آن قسم آدمهایی که خاطره انگیزند و در ذهن و ضمیر آدمی جایی ویژه دارند .
سخت گیری ایشان و دلهره ما بگونه ای بود که هیچ دانش آموزی آرزو نداشت در دبیرستانی باشد که مدیرش آقای رامش است علاوه بر همه این معایب و محاسن مرتب و وزین هم بود با کت و شلوار اتو کشیده و پیراهن سفید و کفش هایی که برق واکسش چشم ها را آزار میداد.
دقت که می کردی پوست صورتش چون سفیدی چشمانش می درخشید طوری که با نوسان نگاهی تورا مثل برق می گرفت.
نوشتههای مرتبط
با این توصیفات از سوی دانش آموزان و اهل مدرسه به نیکی و نیکویی دیده نمی شد ترکه چوب باریکی داشت که از دستش جدا نمی گردید .
باری ایشان شیک پوش و مرتب بود با کراواتی که در هر حال قهوه ای سوخته می زد وشاید از دید من تنها نقطه بی مزه در ظاهرش همین یکی بود یعنی آن کراوات که اندکی ترسناک می نمود خیلی دوست داشتم به آقای رامش بگویم این همه ملایمت در رنگ لباسها اما این کراوات چیه که می زنی انگار خاری ست در چشم بیننده اما متاسفانه هیچ گاه جرئت نکردم به ایشان بگویم هرچند بعد از پنج دهه شنیدم که ایشان ساکن امیر آباد شمالی بودن و اخیرا نیز از دنیا رفتن و این یکی هم به حسرتهای دیگرم که همنشینی و تجدید خاطره با آقای رامش بود به ابد الدهر پیوست.
بگذریم در بلبشوی آن سالها این تیپ و رفتار همخوان نبود اما احساس میکردی ایشان نیز با فضای موجود همنوایی ندارد و تلخی خاصی را میشد در حالاتش فهمید هرچند رفتارش عمیق تر از آن چیزی بود که من نو جوان پی به درونش ببرم.
از آن شخصیت ها که زیر جلد زمانه زندگی می کنند و حال و هوای دیگری دارندو روز مرگی روزگار را با ترازوی دل و جانشان اندازه می گیرندتا به ترازی در قواره تعلقات شخصی رسند به عبارتی رنگ و رخسارزمانه را ندارند حتی به ضرب زورو اجبار در عین حال که به دنیا و مافیهایش متوجه هستند اما نیم نگاهی به تغییر وضع موجود دارند و از هر امکانی برای بروز این اعتقاد استفاده می کنند.
یادم هست اواسط اسفند سال ۱۳۵۳ شمسی است که شاه تازه حزب فراگیر رستاخیزملت ایران را علم می کند و عده بسیار هم زیر این علم به امید نانی و آبی بیشتر سینه می زنند ، فضا بغایت خفقان آلود و سرد وشکننده است چون زمستان استخوان سوز جنوبی که بادش که به صورت می خورد تا مغز استخوان یخ می زنی.
به پایان سال نزدیک می شدیم یعنی که آخرای اسفند رسیده است وطبق همه سنوات تاریخ! در این میان اولین جایی که تق و لق می شود مدرسه است زیرا دوسر قضیه در این وجه آماده گی تام دارند هم دانش آموز و هم معلم .
آخرای اسفند بود و آن روز دبیر ادبیات ما که درس انشاء داشتیم سر کلاس حاضر نشده بود و لاجرم بعد از زنگ کلاس آقای مدیر دبیرستان با همان نظم و انضباط خشک و شکننده وارد کلاس ما پنجم دبیرستانیها شد.
کلاس به آنی از حالت زلزله به سکوت و سکونی رعب آور فرو می رود. مبصر همیشگی کلاس هم بازطبق همه سنوات تاریخ برپا و برجا می گوید و ما دانش آموزان نیز با همان قاعده و قانون نانوشته نصف و نیمه نیم خیز برخواسته و می نشینیم. اینک مدیر دبیرستان بالای سکوی روبروی تخته سیاه ایستاده تکه گچی از درز پایین تخته برداشته روی تابلو می نویسد موضوع انشاء دو نقطه می گذارد و دنباله آن می نویسد فرزندان من بخوانید موضوع انشاء را “تک درختی در شوره زار”تصور کنید در بیابانی ،کویری طول و دراز درختی بروید یعنی که آبادانی در زمین تشنه ثمر دهد به همین روشنی آنقدر هم واضح است که نیاز به شرح و بسط بیشتر ندارد.
خوب حالا شروع کنید به نوشتن همین حالا سرکلاس بچه ها در بهت و سکوت محض بسر می برند در این روزو سال و ماه که نزدیکیهای بهار است و باران هم که خوب باریده چرا تک درختی در شوره زار پچ پچ همیشگی دانش اموزان شروع شده است مبصر کلاس که میز اول نشسته مثل همیشه می خواهد اولین کسی باشد که موضوع را دریافته لذا با آب و تاب بر خواسته می گوید آقا می خواهی معنی جمله را بگویم مدیر لبخندی می زند من خواستم بنویسید ولی حالا اگر دوست داری بگویی اشکال ندارد بگو لطفا آقا تک درختی در شوره زار یعنی شاگرد اول کلاس شدن
کسی آن آخر کلاس می گوید چرا زور می زنی بگو یعنی من به عبارتی همه شوره زارند و مبصر تک درختی در شوره زار راستی که خود خواهی هم اندازه ای دارد مدیر که می خندد کلاس بدجوری ریسه می رود آخر تا حالا کسی خنده آقای رامش را به این ترتیب ندیده بود.
مبصر از خجالت لب و لوچه اش آویزان است من و دوستم هم یک میز مانده به آخر به کار خویش مشغولیم انگار که قضیه لو رفته باشد مدیر حالا از همه می خواهد که در باره موضوع انشاء اظهار نظر کنند من پشت نفر جلویی سعی می کنم پنهان شوم سرم را به شدت خم کرده ام حوصله ورود به بحث را ندارم هرکسی با توجه به شناختش به تعریف خویش از درختی در شوره زار می پردازد آقای مدیر وسط کلاس قدم زنان به آخر کلاس می رسد رو به من می کند خوب بگو به نظر تو مفهوم تک درختی در شوره زار چیست من ابتداء خود را به حاشا می زنم ولی در مقابل مدیر سخت گیر و سمج تسلیمم با همان ترکه کوچک اشاره می کند داری انشاء می نویسی خوب تو از تک درختی در شوره زار چه مفهومی برداشت کردی با عجله و شتاب بر می خیزم رو در روی مدیر دبیرستان که می ایستم لرزش را در دست و پایم احساس می کنم بویژه حالا که دانش آموزان کلا س در سکوت محض همه متوجه من و مدیر هستند می گویم آقا به نظر من تک درختی در شوره زار یعنی انسانهایی شجاع و دلیر و منحصر بفرد که در راه آزادی و استقلال میهن جانشان را فدا می کنند مدیر می پرسد مثل کی ؟من می گویم مثل امیر کبیر ،مثل دکتر مصدق و در آخر خسرو گلسرخی ،چهره مدیر دگرگون شده است می گوید خوب کافی است البته من در ذهنم کسی دیگر را سراغ نداشتم شاید هم من ناخودآگاه این سه بزرگ را گفتم و آقای رامش منقلب و جاخورده آرام اشاره می کند آفرین پسرم و بسرعت از کلاس خارج می شود بعدها می فهمم که آن مدیر سخت گیر دبیرستان محمدرضا شاه آن سالها تبعیدی روزگار خود بوده و از کاشان آمده بود و به همین علت برای من از همان سالها کاشان نیز تک درختی در شوره زار که نه در کویر صبر و استقامت و صبوری ملت ایران در طی تاریخ و اعصار بوده است و من نیز آنقدر ایران را دوست دارم که در نوروز ۱۳۹۰ برای چندمین بار به کاشان آمده ام که آیینه تما نمای ایران است با همه رنج ها و عشق هایش که در زیر سایه کوه و کمر کرکس و تپه های سیلک آرمیده اینجا هم که ایستاده ام بازار تاریخی مسگرهاست با همان مردمانی که صیقل خورده سرد و گرم همه اعصارند دیروز و امروز و فردا ندارند با صفا و صمیمی ظروف مسی را کیلویی می فروشند به پیشنهاد و انتخاب دخترم از فروشنده می خواهم که چند تایی را در یک کفه ترازوی طنابی بگذارد و در سوی دیگر سنگ ،تا به تراز می رسد کلی هم به نفع مشتری یقین دارم نیازی به بالا و پایین قیمت نیست ظرفهای مسی زیر عبور دالانی که ذرات نور می درخشد عجیب جلایی دارند خنکای بازار مسگرها در این هوای دلپذیر بهاری آدمی را می برند به وجدی آسمانی که مهربانی درختانی سبز در دره های کویری به تو می دهند .
از بازار مسگرها که عبور می کنی گویی تاریخ را ورق می زنی و تلاش مردمی که فرهنگ و تمدنشان را سینه به سینه چون شعر و هنرشان منتقل کرده اندبه باغ فین می روم اما نمی توانم به تند یسگاه رگ زدن امیر کبیر عزیزمان پای بگذارم و شاهد آن تندیس دردناک باشم که منقلب می شوم دخترم به تنهایی درصف طولانی ورودی می ایستد تا وارد حمام فین شودو من به یاد آن تک درخت فقط قطره اشکی گونه هایم را نمناک کرده است ،بعد از گشتی در باغ فین به دیدن یکی از خانه های تاریخی می رویم و از آن جا روانه مشهد اردهال می شویم به قصد ادای دین به سهراب سپهری که اورا در سالهای نه چندان دور از نزدیک دیده بودم ،آن سالها که سر پرشوری برای شعر و شاعری داشتم و شعر و ادبیات و فلسفه را در پیاده روهای خیابان دانشگاه می چشیدم با همه دلم و جانم مثل بیابانها ی ماهشهر تشنه باران بودم که ببارد،می ایستادم تا شاملو با رنوی آبی رنگش عبور کند و اگر مکثی کرد در میانه شاعران جوان جویای نام آن سالها من هم چیزی یاد بگیرم ،رویایی بیاید و بگذرد و آتشی که قصیل و اسب های وحشی را مثل دشت و دمن دشتستان و خورموج معنا میکرد وچه محشر بود آن عشق ها و هیاهوهای نافرجام آن سالها .
من ایستادم و خواندم و دیدم و ساده و بی تکلف عبور کردم به خودم گفتم که تو بگذار و بگذر غولها خود همه چیز را در استوای زمین سروده اند و گفته اند توی جوجه شاعر کیستی که عرضه شوی و من نخواستم و نبودم و حالا هم نه نزدیک بلکه آن کناره ها می نشینم و ادای احترامی به سهراب می کنم گویی همین امروز۵ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در محل انتشارات جاویدان ایستاده ام و از دوستی خبر مرگ سهراب سپهری را می شنوم در حال پاک کردن اشکهایم که عینکم را مه آلود کرده است بر می خیزم .
مردم بسیاری از کنارم عبور می کنند و متعجب از اشک های من،کسی آنجا ایستاده می خواهم عکسی بیادگار بگیرد که من و قبر سهراب در کنار هم باشیم .
به اطراف نگاه می کنم جدال ناتمام سنت و مدرنیسم را درهمه جای مشهد اردهال می بینم و سهراب که راستی اگر نیک بنگریم چینی تنهاییش هیچ گاه ترک بر نمی دارد و نمی شکندو این بزرگان در این کاشان کویری ما یعنی امیر کبیر و سهراب همان تک درختان فرهنگ قشنگ این سرزمینند .
یاد مدیر دبیرستان آن سالها در ذهن و ضمیرم همچنان ادامه داردو اشک ها و لبخندهایش و ما ایرانیان که چون سروها و صنوبرهای کاشان همچنان ایستاده ایم به امید روشنایی!
کاش نسیمی
در روستای دلتنگی ها می وزید
تا کبوتران و پروانه ها ی لبخند
از آسمان ببارند