بهشت و دوزخ در قلمرو ادبی ایران
وانگهی از نظر مولانا، در تقابلی که بین «نور» و «نار» میبیند، دوزخ از نور مؤمن بیمناک است زیرا نوری است از سوی تجلیات خداوندی. سخن بر سر آتش عشق فرد مؤمن است که میتواند هم بهشت و هم جهنم را بلرزاند : بهشت از آنرو که در مقابل این نور ، جاه و جلالش را از دست میدهد و دوزخ به این دلیل که آتش را که مهمترین و عمده ترین خصلت و ویژگی (بخوانیم نماد) دوزخ است، خاموش میسازد. ( ۱ ). بدین ترتیب به نظر میرسد که به لحاظ مکانمندی، از نظر مولانا انسانی که خواهان بازگشت به اصل خویش است ، جایگاهی دارد بسیار دور از روایت های زنهار دهنده (دوزخ) و یا فراتر از روایت های بشارت دهنده ی بهشتی ؛ به بیانی، بی نیاز به زنهارهای تنبیهی و یا مطیع گردانیدن های تشویقی ! «وین جهان وان جهان مرا مطلب ، کاین دو گم شد در آن جهان که من ام» ؛ و از آنجا که این جهان همانا پیوستن به یار است ، به لحاظ عرفانی به «جمع» تعبیر میشود؛ بر خلاف «تفریق» که منظور جدا بودگی از «حق» است. جایی که مولانا میگوید : «مرگ ماهست عروسی ابد ، سرّ آن چیست؟ هوالله احد ؛ شمس تفریق شد از روزنها ، بسته شد روزنها ، رفت عدد»؛ اسلامی ندوشن جدا بودگی از حق را در مرحله زندگی می داند؛ اما در «جمع با پیوستن به حق در مرگ حاصل میگردد» ( ۲ ).
بنابراین می توان گفت مولانا هم به نوعی با ثنویت روبروست و از اینرو خواهان گذر از آن و یا چیرگی بر آن است ، اما با ثنویتی مواجه ایم که در یکسویش این جهان خاکی (زمینی) و در سوی دیگرش جهان آخرت است. و به عنوان مثال هیچ ربطی به چیرگیِ شاعرانه ی حافظ در عالم آخرت یعنی چیره شدن بر ثنویت «بهشت» و «دوزخ» ندارد.
زمانی که مولانا مسئله اش را خارج از این جهان میداند و قصد و هدفش را تنها به «وصل» معطوف میکند، این بدین معنی است که در صدد است تا به کلی خود را از مسائلی که برآمده از نحوه زندگی و یا به بیان دقیق تر، گره خورده با «هستی اجتماعی» است ، انتزاع کند. اینکه این «خواست و تصمیم» به لحاظ اگزیستانسیالیستی (بخوانیم وجودی ـ عملی) محال می نماید ، مسلماً امری است واضح که در اینجا کاری با آن نداریم ، بلکه به لحاظ نظری و صرفاً به جهت مقایسه تطبیقی، فی المثل ، با جهان بینیِ حافظ و دیدگاههایی چون وی، به این نتیجه می رسیم که مولانا و یا دیدگاههایی از آن دست ، خواهان حذف و فنای مجموعه بشریِ «انسان ـ در ـ جهان» هستند . و به همین دلیل هم، نه تنها نمیتوانند رویی گشاده به نشانه ها و نمادهای حضور انسان در جهان مادی داشته باشند ، بلکه در اساس هم تواناییِ پذیرشِ برخی از اسطوره های شاعرانه را ، همچون «آدمِ ـ از ـ وصل گسسته» و «فرو افتاده ـ به ـ جهانِ خاکی» را ندارند ! آیا در چنین اوقاتی است که او را اهل زهد و ریاضت دانسته اند که « با روزه داری های دراز و بی خوابی ها ، تن خود را بسیار میآزارد تا روح برای پرواز به “عالم خود ” هرچه سبکبارتر شود» ( ۳ ) تا چند ازین اُستور ـ تن، کو کاه و جو خواهد ز من ! بر چرخ راه کهکشان از بهر او پُر کاه شد ! تا چند ازین اُستور ـ تن، کو کاه و جو خواهد ز من ! بر چرخ راه کهکشان از بهر او پُر کاه شد !
توجه داشته باشیم که در بحث حاظر، به هیچ وجه مسئله خوب/ بد ؛ و یا درست / نادرست خواندن جهان بینی های مختلف نیست؛ بلکه همانگونه که بارها گفته ایم، تلاشی است جهت درک هستی شناسی نگرشها . بنابراین در همین موضِع، اگر حافظ را «رندی ضد قدرت» (یا به اصطلاح «پاکباز» !؟) در جهان خاکی بدانیم، به نظر میرسد وی عاشقیتِ رندانه یِ خود را از اینرو نگه میدارد تا بر « دوزخ» و زنهارهای آزار دهنده ی آن ـ که به «ابزار قدرت» تبدیل شده اند ـ ، بتازد . همین مسئله در خصوص «بهشت» و مطیع سازی افراد درین جهان خاکی صدق می کند ! و بدین ترتیب با به رخ کشیدن «حضورِ یارِ و همنشینی با او»، بهشت را بی ارج و قرب میسازد؛ همانگونه که جدیّت بهشت و دوزخ را به هیچ میگیرد؛ توجه داشته باشیم که حافظ ، در حالی چنین دلیری هایی میکند که به قول خودش «از معتقدان» است. چنانچه میگوید : «حافظ از معتقدان است گرامی دارش، زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست»؛ و داشتن همین اعتقاد است که آن دلیری را شگفت انگیز میکند. بطوریکه تنها توجیه اش میتواند، فرزند خلف «آدم» باشد : برخورداری از سرشت بشری ای که در مجموعه آفریده های پروردگار ، تنها هنرش «عاشقیت » اش است؛ چیزی که فرشته هرگز نتوانست مبتلایش شود و از اینرو هرگز قادر به حمل بار امانت الاهی که همانا «عشق و عاشقیت» است ، نگردید… ؛ در واقع شاید بتوان گفت، در عالم شاعرانه و عاشقیت حافظ، ـ آن هنگام که سر ذوق و شوق است ـ ، تنها چیزی که میتواند بر تمامی شک و تردیدها و قیل و قال های «بود و نبود جهان آخرت» ، غلبه کند و آنرا خاتمه دهد، «عاشقیت» است.
(ادامه دارد ..)
منابع :
مثنوی ، دفتر ششم
(اسلامی ندوشن ، محمد علی؛ ماجراهای پایان ناپذیر حافظ ، انتشارات یزدان، ۱۳۶۸، ص ۶۹ ).
(آشوری، داریوش ، عرفان و رندی در شعر حافظ ، مرکز ، ۱۳۷۹، ص ۱۸۶ ).