تصاویری آرمانی (اتوپیایی) در «آبادگری انسانِ منظومه بابلی» ؛ «زِبَر مردِ نیچه» و «چهارگانه ی هایدگر»
و همین امر ما را وامیدارد تا لحظه ای درنگ کنیم و در این ساحت شاعرانه ی شبان گری که متعلق به عصر جدید است تأمل کنیم و رگه های رمانتیسیسمِ آلمانی را که در هر دو اندیشه، مایه ی شور و اشتیاقی هیجان انگیز و شاعرانه است کنار زنیم و این پرسش هستی شناسانه را پیش کشیم که «اندیشه های شاعرانه ی شبانی»، در عصر و زمانه ی جدید، چه میکنند!؟ گرچه از نظر فوئر باخ، « باورها » ، اعم از دینی و یا غیر دینی، «هیچ مایه ی انحصاری، از آنِ خود ندارند»، و آنرا معطوف به «آگاهی و سرشت انسان، نسبت به خود و جهان» میداند ؛ اما با آموزه مارکسی، میتوانیم قدمی بیشتر از فوئرباخ برداردیم و توجه را به شرایط مادی و روابط اجتماعی معطوف کنیم؛ یعنی همان وضعیت تاریخی ای که بر نوع اندیشه و نحوه دیدنِ هر دو اندیشه اثر گذاشته است…
تصویر خیال انگیزِ بازگشت به باورهای شبانی گری، در هر دو فیلسوف (نیچه و هایدگر ) ، می تواند واکنشی باشد به دورانهای به شدت آشفته زمانه شان؛ همان چیزی که در عصر نیچه ، به تدریج بذرِ باورهای «نژاد پرستانه» را میپاشید تا جایی که به فاصله چند سال پس از مرگِ وی، بالاخره به جنگهای امپریالیستی در اروپا منتهی شد؛ به طوریکه یارگیریِ دولتهای امپریالیست، چنان اروپا را متشنج کرد که به انباری از باروت تبدیل شد. در آن ایام، «نظامی گری» و «گرایشات ناسیونالیستی» یاران تؤامانی بودند که دست در دست هم، حرف اول را در جنگ بزرگ (جهانی اول) میزدند. به واقع میتوان گفت، خِرَد از اروپا گریخته بود. و سیلی از قربانیان و ویرانگری های دردناک ، آنرا فرا گرفته بود…
و در خصوص دوران هایدگر که مشخصا با جنگ جهانی دوم همراه بود، به خوبی از جنایات و نژاد پرستی، تنگ نظری ها و کوته فکری های حکومتهای فاشیستی که همانا «جبهه ی متحدین» را تشکیل میدادند، باخبریم. همانگونه که در خصوص ویرانگری های امپریالیستیِ «جبهه ی متفقین» در کشورهای عقب مانده چیزها میدانیم؛ به عنوان مثال حضورِ ویرانگر و قلدرمآبانه روس و انگلیس در شهریور ۱۳۲۰ در ایران، آنهم علارغم اعلام بیطرفی ایران ؛ که به خودی خود ، افشاگر حکومت و سیاستِ مداخله جویانه آنهاست …
باری ، اکنون میباید به بن مایه های تفکرات اگزیستانسیالیستی (نیچه و هایدگر ) ، در خصوص عناصری «برتری جویانه» ای بپردازیم که به منزله «اتوپیا» و یا نحوه وجودی اصیل در برابر شیوه ای غیر اصیل و یا «دیستوپیا» ظاهر میگردند و تحتِ شرایط اجتماعی و تاریخیِ دشوار و نسبتاً بیرحمانه، به آسانی از این پتانسیل برخوردار میشوند که در لحظه ای خاص، گرایشاتی تمایزگرایانه تا حتی نژادپرستانه بیابند و خواهان تحقیر تا حتی سرکوب «غیر خود» گردند… ؛ به مثابه ژنی نهفته که به محض شرایط نامساعد زیستی اش، به وضعیتی غیرانسانی تبدیل میگردد….
در اندیشه نیچه، علارغم بن مایه های فکریِ ارزشمند و تأثیر گذاری که دارد ، و نسلی از متفکران متأخرِ مدرن (پست مدرنیستها) از آن چیزها آموختند و در روش انتقادی شان نسبت به «ساختار قدرت ـ در ـ مدرنیته » ، به کار بستند ، گرایشات تمایزخواهانه و اشراف منشی هایی جود دارد که اگر به تمامیّتِ اندیشه نیچه توجه نشود، میتواند آموزه های «دموکراسی» را به خطر اندازد. «آخرین مرد»، که در فلسفه نیچه در برابر «زبر مرد یا ابرمرد»، قرار داده شده است، به نوعی دیستوپیای فلسفه نیچه است؛ و بیانگر نحوه زندگی انسانِ روزمره ای است که از «ارزشهای گله ای» پیروی میکند و خود را بی نیاز از بکار انداختن قدرت تأمل کرده است. در نتیجه تلاش و کوششی برای برساختنِ خودی آگاه، با اراده و حساس به نحوه زندگی و پیرامونش ندارد. خودی که از قدرت اراده چشم پوشی میکند تا به قول سارتر از رنج تصمیم گیری و انتخاب رهایی یابد. پس، پیرویِ کورکورانه را سر لوحه ی نحوه زندگی خود میکند؛ اما با این حال، در فلسفه و نظریات نیچه، گریزگاهی وجود دارد که باعث نجات فلسفه اش از ورطه تمایزطلبی های اشراف منشانه، نژادپرستی و دوری گزینی از «غیرِ خود» میشود؛ که خیلی زود به آن خواهیم پرداخت…
ادامه دارد …