بررسی نظریات ژولیا کریستوا و مری داگلاس درباب امر آلوده
چکیده
تاکنون نظریات متنوعی سعی داشته اند تا پیوند میان روانکاوی، زبان و فرهنگ را نشان دهند. ژولیا کریستوا، منتقد ادبی و روانکاوی است که با طرح نظریات متنوعی در حوزهایی چون نقد ادبی، فمیسنیم و روانکاوی سعی کرده تا پیوند نزدیکی میان ادبیات و روانکاوی را برقرار سازد. کریستوا با طرح مفاهیمی چون سوژه سخنگو، امر نشانهای و امر نمادین سعی دارد تا ارتباط زبان و سوژه را در فرایند دیالکتیکی و پویا بررسی کند و در این مسیر با نظریه ای چون آلودهانگاری سعی دارد تا ارتباط میان روانکاوی و زبان را روشن سازد. آلودهانگاری فرایندی است که طی آن سوژه زبانی با ورود به حوزه نمادین هرآن چیزی که مرزهای سوبژکیتویتهاش را تهدید کند، دیگری پنداشته و سعی در طرد، نفی و واپسزنی آن دارد. طبق نظر کریستوا، آلودهانگاری همواره حول خودآگاهی سوژه باقی است و در زبان خود را با برگشت به سطح نشانهای بویژه در قالب ادبیات نشان میدهد. کارکرد ادبیات در پالایش امر آلوده بسیار به نزدیک به نقش آیین های تطهیر و پاکیزه ساختن ناپاکی در نظریات مری داگلاس است. داگلاس که از انسان شناسان تفسیری است با بررسی دو مفهوم پاکی و ناپاکی در فرهنگ سعی دارد تا به امر آلوده به مثابه عامل بینظمی که نظم نمادین فرهنگ را مختل می کند، بررسی کند. وی معتقد است هرکجا که ناپاکی وجود دارد، نشان از وجود یک سیستم فرهنگی و ساختار سلسلهمراتبی در طبقهبندی پدیده ها وجود دارد. ابژگی در نظریات کریستوا و داگلاس، در ابتدا امری زبانی است و سپس در کنش و رفتارهای اجتماع خود را نشان می دهد. پاکی و ناپاکی هم نه بعنوان یک ویژگی ذاتی پدیده ها که نشانی از سطح روان شناختی است که خود را در شکل برونریزی و فرافکنی امر آلوده از درون بر پدیده ها با برچسبهایی چون تابو، ممنوعیت ها، حرام و آلودگی نشان می دهد. آلودگی در نظریات داگلاس پیوند مستقیمی با مفهوم انحراف و از گذشتن از حد و حدود مرزهای خود Self است که در گفتمان های اعتقادی و مذهبی حضور پررنگی دارد.
در این نوشتار ضمن بررسی نظریات کریستوا با تاکید بر مفهوم آلودهانگاری سعی می شود تا نظریات وی در ارتباط با زبان و نقش آن در شکلگیری سوژه بررسی شود. سپس با نگاهی به نظریات مری داگلاس با تمرکز بر دو مفهوم پاکی و ناپاکی(آلودگی) به فرایند آلودهانگاری از زبان تا فرهنگ اشاره خواهد شد. به منظور کاربردی ساختن نظریات زبانی کریستوا در سطح فردی(روان شناختی) و نظریات داگلاس در سطح فرهنگی در این نوشتار با تاکید بر بدن تراجنسگرا به آلودگی بدنی نزد افراد Transexual و بازنمود آن در جامعه پرداخته می شود.
نوشتههای مرتبط
کلیدواژه ها: آلودهانگاری. امر نشانهای و امر نمادین. ژولیا کریستوا. پاکی. ناپاکی. مری داگلاس. بدن تراجنسگرا.
مقدمه
نظریات متفاوتی درباب زبان از رویکردهای و جنبه های متفاوت بیان شده است. روانکاوی در این میان یکی از حوزه هایی است که بیشترین تاثیرات را در زبان شناسی و فرهنگ داشته است. از نظریات فروید بویژه در آثاری چون توتم و تابو، آسیب شناسی روانی زندگی روزمره تا ژاک لکان با نظریات ملهم از ساختارگرایی زبان شناسی سوسوری از جمله کسانی هستند که زبان شناسی و روانکاوی را به هم نزدیک ساخته اند. در این میان ژولیا کریستوا(۱۹۴۱) یکی از مهم ترین متفکران پساساختارگرا در سنت فلسفه فرانسوی است که بطور مشخص دو حوزه روانکاوی و زبان را در قالب بررسی های متون ادبی در ادبیات فرانسه بررسی کرده است. کریستوا که خود روانکاو است و در دانشگاه سوربن تدریس می کند از دیدگاه فمنیستی به زبان می اندیشد؛ چنانکه علاوه بر طرح مفاهیم روانکاوانه اش چرخشی از سنت پدرسالارانه فرویدی به سمت مرکزیت مادرانه و تن مادر در روند رشد کودک اشاره دارد. وی همچنین در مطالعات خود به نوشتار زنان در اثر درخشان انقلاب در زبان شاعرانه Revolution en langue poetiqueپرداخته است و نیز در آثاری چون خورشید سیاه Le soliel noire به بررسی آثار ژرار دو نروال در قالب دو مفهوم مالیخولیا و افسردگی در زبان توجه کرده است. از جمله دیگر نویسندگانی که کریستوا به بررسی آثار آنان از دریچه روانکاوانه پرداخته است می توان به مارگریت دوراس، لویی فردینان سلین، لوتره دِ آمون و داستایفسکی اشاره کرد. وی علاوه بر روانکاوی، منتقد ادبی برجستهای است که به ادبیات به چشم بستری می نگرد که به مثابه پالایشگر به راوننژندی های مولف و نویسندگان می پردازد. کریستوا که خود نیز رماننویسی در ژانر رمان های پلیسی است، مطالعات خود را در زمینه ادبیات با بررسی آثار داستایفسکی بویژه با نگاهی به مطالعات میخائیل باختین(منتقد روسی) آغاز کرد که خود باتوجه به مفهوم چندصدایی که باختین برای طرح نوشتارهای داستایفسکی به کار برد، ژولیا کریستوا را به طرح و بسط نظریه بینامتنیت Intertextuality رهنمون ساخت. نظریه ای که متون را در ارتباطی شبکه ای و زنجیری در ارجاع به یکدیگر خوانش می کند؛ نظریه ای که سپس توسط رولان بارت و ژرار ژنت بویژه در قالب نظریه ترامتنیت Transtexuality ادامه یافت که بینامتنیت تنها یکی از پنج حوزه موجود در این نظریه است. اما یکی از مهمترین نظریات کریستوا در رویکرد روانکاوانهاش به زبان طرح مفاهیمی چون امر نشانهای و نمادین، کورا، سوژه سخنگو، آلودهانگاری، مالیخولیا و افسردگی، طرد و بیگانگی و متن زایشی و متن ظاهری است. در ادامه بطور مبسوط به نظام فکری کریستوا درباب زبان با تکیه بر مفهوم آلودهانگاری پرداخته خواهد شد.
مری داگلاس(۱۹۲۱-۲۰۰۷) از نظریه پردازان مهم انسان شناسی نمادین و تفسیری است. داگلاس تحصیلات خود را ابتدا در رشته های فلسفه، سیاست و اقتصاد در آکسفورد آغاز کرد ولی طی آشنایی با برخی از مردم شناسان اجتماعی زمان خود، در زمانی که در دفتر مستعمراتی کار می کرد، به این رشته علاقمند شد و تغییر رشته داد. او در رشته انسانشناسی به کسب درجه دکترا نائل شد. داگلاس ابتدا کار میدانی خود را در آفریقا در میان قوم لهله آغاز کرد. بعد از ۱۵ سال کار میدانی رویکرد او به سمت نظریه و موضوعات مقایسه ای تغییر یافت. بعد از آن او به موضوع مقایسه زندگی اجتماعی مشتاق شده و به تدریج به یک انسان شناس جوامع صنعتی مدرن تبدیل شد. وی عمده شهرت خود را مدیون کتاب پاکی وخطر Purity and Danger است که در آن به طرح مفاهیم پاکی وناپاکی با تکیه بر مطالعات میدانی خود پرداخته است. انسانشناسی نمادین که گرایش عمده در اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ است عمدتا درون انسانشناسی فرهنگی آمریکا بوجود آمد و بطور کلی از این باور حرکت می کند که فرهنگ مجموعهای است از معانی که از طریق نمادها و نشانه ها درک و تفسیر می شوند. بنابراین برای درک آن باید ابتدا به سراغ تحلیل نمادها رفت. درباب مفاهیم پاکی و ناپاکی داگلاس معتقد است که بطور ذاتی چیزی پاک و یا ناپاک نیست و آنچه به یک پدیده پاکی و ناپاکی می بخشد موقعیت در یک سیستم اجتماعی است. به عبارت دیگر وی ناپاکی را بسته به موقعیت هر پدیده در درون نظامی از معانی و نمادها میداند(قاسمی ۱۳۹۷). در طرح نظریات داگلاس هر چیزی این قابلیت را داراست تا بعنوان نماد و نشانه تحلیل شود و این امر باعث می شود تا بدن و کنش های بدنی برای وی از مهم ترین حوزه هایی باشد که می تواند به نمادپردازی بدل شود، به عبارت دیگر، بدن در فرهنگ یکی از نخستین و مهم ترین پدیده هایی است که بر روی آن اعمال نفوذ و قدرت می شود.
در ادامه با طرح نظریات کریستوا در قالب مفهوم آلودهانگاری و نیز بررسی نظریات داگلاس درباب دو مفهوم پاکی و ناپاکی سعی می شود تا رشته های مشترک این دو نظریه روشن و به سوالات زیر پاسخ داده شود: اینکه چگونه امر آلوده شکل می گیرد؟ آلودهانگاری و ناپاکی چگونه تولید و بر آن در فرهنگ اعمال نفوذ میشود؟ آلودهانگاری زبانشناسانه وروان شناختی کریستوایی چگونه با ناپاکی داگلاسی در درون فرهنگ یکی می شود؟ و اساسا چگونه می توان این دو مفهوم را در قالب دو حوزه زبان و فرهنگ با یکدیگر عجین ساخت؟ و در نهایت اینکه کارکرد و نقش امر آلوده در دو حوزه روان شناختی و فرهنگ چیست؟ برای روشن شدن بحث بویژه چگونگی ارتباط میان آلودهانگاری در زبان و روان و نیز امر آلوده در فرهنگ سعی می شود بطور خلاصه و پیشنهادی بر یک نمونه یعنی پروبلماتیک بدن ترانسکچوال Transexual Body از قالب دو دیدگاه فردی(آلودهانگاری کریستوایی) و اجتماعی(دیدگاه فرهنگی داگلاس) اشاره شود.
۱.ژولیا کریستوا
برای بررسی نظریات کریستوا درباب زبان با توجه به رویکرد روان شناختی اش ابتدا لازم است به مهمترین نظریات وی اشاره شود. برای نیل به مفهوم مرکزی در این نوشتار یعنی آلودهانگاری لازم است بطور گاممند سیر تکوینی نظریات کریستوا بررسی شود.
۱-۱.سوژه
نگاه کریستوا به زبان همسو با نگاهی است که وی به نقش عاملیت انسانی دارد. کریستوا همچون سایر پساساختگرایان مفهوم سوژه Sujet را به مفهوم خودSelf ترجیح می دهد. وی اصلاح سوبژکتیویته را به عنوان بدیلی دربرابر برداشت قراردادی از خود مطرح می کند. خود، اصطلاحی که در اشاره به موجودی کاملا آگاه از نیات خویش به مثابه موجودی خودمختار در جهان بهکار می رود که با خود و شعور خویش هدایت میشود. اما سوژه ها از تمام پدیدههایی که آن ها را تشکیل می دهند، کاملا آگاهی ندارند(مک آفی ۱۳۸۵، ۱۴). سوبژکتیویته رابطه انسان با زبان را بهتر تشریح می کند، کسانی که این واژه را به کار می گیرند بجای اینکه زبان را ابزاری بدانند که بوسیله خود بکار می رود به این امر واقف هستند که زبان به ایحاد سوژه کمک می کند. به عبارت دیگر، ساختارگرایان زبان را به مثابه چیزی در دسترس که توسط خود به مصرف می رسد می دانند اما در مقابل پساساختگرایان زبان را نه پدیده ای منفعل که آن را دارای عاملیت می دانند؛ عاملیتی که در یک رابطه دیالکتیک هم در استفاده سوژه ها از زبان شکل می گیرد و هم زبان، سوژه ها را ساخت می دهد. سوژه ها در استفاده از زبان در شرایط مختلف آن را به کار می گیرند. کریستوا ارتباط سوژه با زبان را یک رابطه هویت ساز درنظر می گیرد؛ هویتی که بعدها در کتاب بیگانه در درون آن را از عامل های هویت درن ظر می گیرد.
سوژه زبانی در نظام فکری کریستوا با نام سوژه سخنگو یا سوژه در فرایند Sujet en process مینامد. کریستوا در آثار اولیه اش با تکیه بر طرح نوین نشانهشناسی خود و به کارگیری مفاهیمی چون سوژه سخنگو یا سوژه در فراشد سعی دربرهم ریختن آن تلقی سوبژکتیو در علوم را دارد. کریستوا زبان را بعنوان یک نظام دلالتی یا گفتمانی توصیف می کند که سوژه سخنگو در آن خود را می سازد و ویران می کند(همان ۳۰). به همین علت هرگونه تحولات زبانی موجب تغییر و تحول در وضعیت سوژه و ارتباط وی با دیگران، با خود و تن خویش و با دیگر ابژه ها می شود، پس نمی توان زبان را فارغ از سوژه و در سطحی ایستا از کنشگران زبانی مطالعه کرد و برعکس. برای کریستوا فلسفه زبان و ایده های ما در این زمینه می باید چیزی فراتر از رویکردهای سنتی و دیرینهشناسانه در زبانشناسی باشد که زبان را به شکل ایستا مطالعه می کنند. بلکه از نظر وی زبان همواره باید در سطح و فرایندی پویا نگریسته شود. با درهم آمیختن زبان و سوبژکتیویته، کریستوا براین باور است که برای شناخت هریک از این دو عرصه ما ناچار از شناخت و تحقیق درباره عرصه دیگر هستیم(فیروزی و اکبری ۱۳۹۱).
طرز تلقی های کریستوا از سوژه و ارتباط آن با زبان آنچنان که زبان در ساختیابی هویت سوژه عامل کلیدی است، سبب می شود تا ارتباط زبان و سوژه را از منظری روانشناختی بررسی کند. از این رو برای شناخت این دیدگاه می بایست به آنچه قلمرو زبانی را تشکیل می دهد پرداخت.
۱-۲.امر نشانهای و امر نمادین
کریستوا در اشاره به زبان به دو شیوه عملکردی آن اشاره دارد: ۱)زبان به مثابه بیان واضح و قاعدهمند معنا ۲)زبان به منزله انگیزش احساسات یا بطور مشخص تخیل رانه ها و انرژی های سوژه. کریستوا در این سطحگذاری بین دو عملکرد رایج از زبان، نگاه اولیه ای همچون دیدگاه سوسور به زبان را به ذهن متبادر میکند؛ سوسور نیز با تمایز میان دو مفهوم زبان به منزله ساختار و گنجینه ای از دستورهای زبانی و استفاده کنشگران در قالب گفتار از زبان را صورت خاص و ویژه ای از کاربرد فردی زبان می دانست. اما در نگاه کریستوا این تمایز به دو سطحی است که ماهیت زبان را ایجاد می کند؛ ماهیتی که ارتباط سوژه در هریک از آن به شکل متفاوتی است. کریستوا در اشاره به این دو حالت، اصطلاحات نمادین و نشانهای را به کار می گیرد. این تمایز در ارجاع به سپهرهای لکانی نیز قابل خوانش است. در نظام لکانی سه سپهر خیالی، نمادین و امر واقع حوزه هایی است که سوژه در چرخه این زنجیره ها در عمل است(شکل ۱). طبق دیدگاه لکانی در مراحل رشد تا پیش از ورود به ساحت نمادین که حوزه زبان و قلمرو پدرانه است، کودک در سپهر خیالی زندگی می کند؛ قلمرویی که مادرانه است و کودک در آن تمایزی میان خود با تن مادر نمی بیند و با مرحله آینه ای است که رفته رفته کودک مرزهای وجودی تن خویش را کشف می کند و قلمرو خیالی را ترک می گوید. در نظام لکان،ی سپهر واقعی هرآن چیزی است که بود دارد اما نمود نمی یابد یا به عبارت بهتر به ساحت نمادین ورود نمی کند و از طریق زبان بیان نمیشود و این نابیانگری امر واقع به معنای نبود آن نیست. کریستوا اما در چرخشی که بر گفتمان پدرسالارانه و مرکزیت پدرانهای که در سنت های پیشین روانکاوی سلطه دارد، اهمیت را بر مادر و تن مادرانه برگشت میدهد، از این رو سه سپهر لکانی به دو سپهر نشانه ای و نمادین محدود می شود(شکل ۲).
شکل ۱. سپهرهای لکانی
شکل۲. ساختار زبان نزد کریستوا
برای درک بهتر آنچه کریستوا از این تمایز مدنظر دارد می توان دوگانگی امر نشانهای و نمادین را در قالب دوگان های آشکارتری چون طبیعت و فرهنگ، تن و ذهن، ناخودآگاهی و خودآگاهی و یا احساس و تعقل تصور کرد(مک آفی ۱۳۸۵، ۳۴). برای کریستوا برخلاف لکان، زبان تنها در قلمرو امر نمادین جای نمی گیرد؛ بلکه همان گونه که اشاره شد امر نمادین تنها یکی از دو ساحت تشکیل دهنده زبان است که در کاربرد آن بروز می یابد. از دیدگاه کریستوا کاربرد نمادین زبان آنجایی است که زبان بدون هیچ ابهامی و بطور ساختمند به دلالتیابی و معنازایی می پردازد در حالی که امر نشانهای به کاربردی از آن اشاره دارد که از زبان به منزله بستری برای تخلیه روانی استفاده می شود. صورت نخست را می توان در گفتمان های علمی و صورت دوم را در گفتمانهای ادبی وهنری پی گرفت.
در نظام فکری کریستوا، امر نشانهای تا حدی به ساحت خیالی لکان شباهت دارد و امر نمادین با ساحت نمادین آن پیوند می یابد؛ اما لکان راه ورود به ساحت نمادین را فراگیری زبان می داند، چیزی که در ساحت خیالی وجود ندارد. اما نزد کریستوا زبان به هردو ساحت مرتبط است. این پیوند نه تنها در شکل کاربرد زبانی که ذکر آن رفت بلکه حتی زمانی که کودک هنوز زبان نمادین را فرانگرفته است و در حوزه خیالی به سر می برد نیز وجود دارد. سوژه پیش از آنکه زبان را بطور نمادین به کار گیرد خود را با الحان و اطوارهای مختلف بیان میکند(همان ۳۶). اهمیت زبان برای کریستوا در این امر نهفته است که زبان تنها وجه نمادین ندارد؛ کودک در بیزبانی خود هنگامی که با بدنش منظور و نیاز خود را به مادر و اطرافیان می رساند و توجه آنها را به خود کسب می کند، در حال استفاده از زبان است. برای فهم بهتر این فرایند لازم است به بدیل مرحله آینهای لکانی نزد کریستوا بپردازیم که در مفهوم کورا Chora خود را نشان می دهد.
کورا یک مفهوم فلسفی در فلسفه افلاطون است؛ آنجایی که از هرگونه توصیف می گریزد. برای کریستوا کورا یک فضای امن مادرانه است که کودک خود را در آن می یابد و در آن در یک تمامیت با تن مادر زندگی می کند. کودک در ابتدای تولد تا شروع شکل گیری مرزهای سوبژکتیویتهاش در فضای کورای نشانهای غرقه است. کورای نشانهای با شیوه های دلالت عاطفهانگیختهاش [همواره] همراه فرایند دلالت باقی می ماند(فیروزی و اکبری ۱۳۹۱). مرحله گسست از تن مادر و رها شدن از کورای نشانهای برابر است با مرحله اودیپی فرویدی و مرحله آینه ای لکان. اما نزد کریستوا این گسست بطور کامل رخ نمی دهد؛ بلکه فضای کورا که بر امر نشانهای دلالت دارد همواره در سطح دلالتیابی باقی است. فضای هیجانی کورا و هستی پرشور با رانه های روانی و انرژی ها همواره یک سویه دلالت باقی است که با سویه دیگر یعنی امر نمادین در یک آمیختگی، فرایند سوژهشدن در ارتباط با زبان را ادامه می دهند. برای همین است که وقتی کریستوا از امر نشانهای در زبان صحبت می کند منظور نه در برگشت کامل یا ماندن در ساحت خیالی لکانی را در نظر داشته باشد بلکه منظور وی در استفاده از زبان و آن زمانی است که سوژه بوسیله زبان، فوران ها و هیجان های روانی و درونی خود را تخیله می کند. کورا یک نشانه است نه یک نهاده یا موقعیت بلکه سامانه لزوما پویا و موقتی است که بوسیله انگیخته ها و سیلانهایش شکل گرفته است .(Moi 1986)با تمایزی دیگر می توان پیوند این دو امر را روشن تر ساخت. وجوه نمادین ونشانهای ساحت های ناهمگون زبانی را مشخص می سازد؛ بدین شکل که امر نمادین به فرایند های ارتباطی و اجتماعی اشاره دارد و امر نشانهای به نقش زبان در پیوند با فرایندهای بیولوژیک و تنانه ارتباط می یابد. خودآگاهی و ناخودآگاهی، تن و ذهن، طبیعت و فرهنگ در نظام فکری کریستوا سویه های متقابل نیستند؛ بلکه وجوه توأمان هردو برای امر معنایابی و دلالت لازم است.
کریستوا با ارائه برداشت خود از فرایند دلالت، تمایز لکان بین نظم تصویری و نظم نمادین را به تمایز میان امر نشانهای و امر نمادین بدل می کند(ibid). کریستوا امر نشانهشناختی را پیششرط اساسی نظم نمادین می داند؛ امر نشانهای همچون بیانی است از ناخودآگاه زبانی. به عبارت بهتر، امر نشانهای نیروی حیاتی زبان است که از درون سوژه معنا را در زبان می دمد(فیروزی واکبری ۱۳۹۱). سوژه در حالت های خودانگیخته و هیجانی از طریق زبان هربار به ساحت نشانهای و فضای کورای نشانهای بازگشت می کند. در این معناست که زبان و در شکل خلاقانه اش که بیشتر با وجه نشانهای پیوند دارد نزد کریستوا به مثابه پالایش سوژه ظاهر می شود. ادبیات قادر است نقش پالایشگر داشته باشد و روان را به پاکی و تطهیر برساند(پورعلی و دیگران ۱۳۹۲). همین وجه کاتارسیسگونه زبان و در قالب ادبیات است که مفهوم دیگری از اندیشه کریستوا را به میان می آورد و آن مفهوم آلودهانگاری و امر آلوده است.
۱-۳. آلودهانگاری
همانگونه که اشاره شد امر نشانهای در فضای کورا است که سوژه با وارد شدن به سطح نمادین تقریبا با موفقیت آن را پشت سر گذاشته و از این پس تنها بعنوان فشاری انگیختاری بر یا در زبان نمادین تلقی می شود. این فشار می تواند بعنوان تناقض ها، بی معنایی ها، ابهامات، سکوت و غیاب ها و تپق ها باشد. بنابراین کورا بیشتر شبیه به یک نیروی حیاتی پیشبرنده بُعد نمادین زبان است تا اینکه یک زبان جدید باشد. کورا برسازنده و مختل کننده زبان هم است(Moi 1986). بدیهی است چنین مفهومی هیچگاه در یک سنت زبانشناسی ساختاری نمی گنجد. یکی از مهمترین مفاهیم مطرح شده در نظریات کریستوا اصطلاح آلودهانگاری است که می تواند این فضای کورای نشانهای را در زبان زنده نگه دارد. کریستوا در کتاب خود با عنوان قدرت های وحشت؛ جستاری درباب آلودهانگاری Pouvoires de l’horreur; Essai sur l’abjection که برپایه مطالعات نقد ادبی بر روی آثاری از لوئی فردینان سلین و روایات کتاب مقدس می باشد به این مفهوم پرداخته است.
طبق نظر کریستوا، کودک در زمان جدا شدن از فضای کورا که فضایی آمیخته با تن مادر است، خود را به مثابه سوژه می شناسد و رفته رفته مرزهای سوبژکتیویته اش را سامان می بخشد. وی معتقد است که در دوره کورا(پیشازبانی)، اساس شناخت بر خود استوار است و هیچ شناخت جامعی از خود بعنوان یک سوژه فردی جدای از دیگر موجودات یا جهان وجود ندارد(کریگان ۱۳۹۵، ۱۶۵). آلودهانگاری حالتی از طرد و واپسزنی Repression هرآن چیزی است که برای خود، دیگری محسوب می شود و خود بدین وسیله مرزهایی برای یک منِ همواره ناپایدار را ایجاد می کند(مک آفی ۱۳۸۵، ۷۵). سوژه با عبور نسبی از امر نشانهای که مصادف با سپهر خیالی لکانی است، خود را به مثابه سوژهای می شناسد که مرزهایش آن را از دیگران جدا می سازد، در این مرحله سوژه هرچیزی که این مرزها را تهدید به تخریب کند به مثابه امری آلوده Abject شناخته و آن را طرد و از خود می راند. به عبارت دیگر، امر خیالی یا امر نشانهای تهدیدی بر امر نمادین و تخریب آن است، البته همانطور که گفته شد امر نشانهای هیچ گاه سایه اش از سر امر نمادین کم نمی شود و همواره حضور دارد و هر لحظه ای می تواند خود را از عمق به سطح زبان برساند و جلوه گر شود. کتاب قدرت های وحشت توجه خواننده را به چگونگی شکل گیری سوبژکتیویته جلب می کند؛ این مطلب که چگونه شخص، خود را چون یک موجود مجزا با مرزهایی میان خود و دیگری درمییابد. بدیهی است که دیگری همواره در حکم عامل قیاسی برای شناختن خود مهم است، اما آلودهانگاری وسیله ای برای دفاع از تمامیت مرزهای سوبژکتیویته است؛ یعنی بیرون راندن دیگری از خود(کریستوا ۱۳۸۷). همانطور که دیدیم کریستوا بجای خود، مفهوم سوژه را می نشاند و برپایه سرکوب ناخواسته فرویدی، آلودهانگاری را تعریف می کند.
طبق نظریه کریستوا، آلودهانگاری پدیده ای روانی است که در دوران کودکی پیش از مرحله آینه ای(۶ تا ۸ ماهگی) اتفاق می افتد(پورعلی و دیگران۱۳۹۲). به باور لکان مرحله آینه را باید بعنوان تعیین هویت درک کرد. اما مهمترین مصداق آلوده انگاری، مادر آلوده است(مک آفی ۱۳۸۵، ۷۹). طبق نظر کریستوا، تجربه اولیه ما تجربهای از یک تمامیت و یکسانی با محیط است که در این تمامیت تن ما و تن مادر یکی است. به هنگام جداسازی و شکل گیری سوبژکتیویتهمان، تن مادر که تن ما و حیاتمان جزوی از آن بوده است به یک دیگری و چیزی آلوده بدل می شود. کریستوا هر آنچه مربوط به تن مادر است را برای کودک آلوده می انگارد؛ چیزی مانند شیر که حیات کودک بدان وابسته بوده است اکنون به عنوان چیزی آلوده کودک را به طرد و واپسزنی وا میدارد. از همین رو آلودهانگاری همانگونه که به شکل گیری مرزهای سوژه کمک می رساند و در فرایند رشد مرحله ای مهم است خود به مثابه تهدیدی علیه این رشد باقی می ماند. کریستوا آلودهانگاری را تنها مرحله ای موقتی در رشد شخص محسوب نمی کند؛ بلکه همواره در سرتاسر زندگی شخص آن را باقی می داند(همان ۸۲). به عبارت دیگر، امر آلوده حول آگاهی فرد باقی می ماند تا به خودآگاهی سوژه آسیب برساند و این آسیب از آن رو که در حکم تخریب تمامیت و مرزهای سوژه است باعث می شود تا نوعی هراس و خطر همواره از طرف امر آلوده سوژه را هدف قرار دهد. گرچه آلودگی در اطراف مرزها در حرکت است اما هدف نهایی آن تخریب و انهدام سوژه است. پدیده ای که هم مرزها و هم هستار اصلی درون مرزها را نشانه رفته است. کریستوا مقاومت در برابر امر نامطبوع و آلوده را گریزناپذیر می داند چرا که آن را به مثابه مکانیسمی برای مقاومت و دفاع از سوژه در نظر می گیرد. از همین رو است که در فرهنگ های مختلف نیز آیین هایی برقرار می سازند تا با این تهدید و شورش مقابله کنند. کریستوا ادعا می کند که مذاهب در خدمت چنین اهدافی بوده اند و شیوه هایی را برای طهارت و پاکیزه شدن برقرار کرده اند(همان). از آنجا که امر آلوده هیچ گاه از بین نمی رود و همواره حضور دارد و سرکوب نمی شود، تنشی دائمی میان سوژه و امر آلوده وجود دارد. حضور امر آلوده آرامش سوژه را از پاک بودن بدن و هویت خود متزلزل می سازد و این نگرانی و ترس را در او ایجاد می کند که هیچ کجا و هیچ وقت نمی توان از آلودگی در امان ماند. یکی از مهم ترین مصداق های آلودهانگاری در قالب مفهوم بیگانگی Strangeness خود را نشان می دهد و آن در قالب تن بیگانه است.
۱-۳-۱.آلودهانگاری و تن بیگانه
هر فرهنگ به مثابه یک تمامیت هویت خود را از طریق مرزبندی های دقیق به دست می آورد و برخی امور را به طور سلسلهمراتبی در زمره مقوله های پاکی و ناپاکی قرار می دهد. در این میان پاکی با نظم و ناپاکی با بینظمی و امر آلوده تعریف می شود. برای نمونه برخی از مذاهب غذاها و یا اعمال خاصی را تحریم می کنند اما نه بخاطر چیزی که ذاتی آنهاست؛ بلکه بدین خاطر که آن ها هویت خود Self یا نظم اجتماعی را تهدید میکنند. از این رو فرهنگ ها همیشه تمایزی میان این امور برقرار می سازند که امر آلوده را در حکم تابو معرفی می کند. ادیان و آئین ها این امکان را دارند تا با ورود به این حوزه ها احساسات یا رفتارهایی را که برهم زننده و مختل کننده هستند در قالب قوانین، احکام و رفتارهای ضابطهمند کنترل کند.
ژولیا کریستوا در کتاب بیگانه در خودمان Etranger a nous-memes به بحث از بیگانهای می پردازد که می خواهیم او را بعنوان بیگانه درون، در خارج از خود جای دهیم. فرد بیگانه به شکل غریبی در درون ما زندگی می کند، او چهره پنهان هویت ماست، مکانی که خانهمان را را ویران می کند(ال مارکانو ۱۳۸۹). کریستوا در این جا از دو نوع بیگانگی صحبت می کند: بیگانگی در درون به مثابه حضور امر آلوده و برچسب زدن آلودگی به فردی بیرون از خود. از همین رو دیگری به عنوان شخصی در بیرون از فرد با برچسب خوردن به یک امر آلوده بدل می شود؛ در اینجاست که بیگانه در یک فرایند دیالکتیکی توأمان هم به حضور در خارج و هم در درون فرد ارجاع می یابد. برای نمونه یک فرد غیربومی ممکن است به دلیل ترسی که برای فرد بومی دارد آلودگیای که سوژه بطور مکانیسمی در خود داشته باشد را با نوعی واپسزنی از طریق فرد غیربومی، او را بعنوان امر آلوده معرفی و به مقابله با آن و تهدید های او پاسخ دهد. از همین رو همانگونه که در بحث از کارکرد مثبت آلودهانگاری در مسیر رشد صحبت شد در اینجا نیز ایجاد این تمایزها میان خود و دیگری باعث می شود تا امر آلوده نوعی یکپارچگی را در درون افراد خودی و بومی برانگیزاند. آلودهانگاری ابژه مشخصی ندارد، این ابژه به خودی خود تنها تا جایی ابژه است که واجد کیفیت مغایر بودن با من باشد(همان). به اعتقاد کریستوا، امر آلوده و آلودهانگاری محافظان من هستند و از اصول فرهنگ دفاع می کنند. پس آلودهانگاری به مثابه برسازنده مرزهای سوژه و هم تهدیدکننده این مرزها عمل می کند. از همین رو می توان گفت اساسا چیزی بطور ذاتی آلوده و ناپاک وجود ندارد(در ادبیات داگلاس نیز چنین است)، ناپاکی آن چیزی است که ترسی را در قالب یک دیگری برای خود به همراه می آورد؛ پس می توان گفت که آلودگی دیگری از آنِ وی نیست بلکه این آلودگی از درون ماست که به دیگری پیوند می خورد و در قالب یک برچسب مثل وحشی، دشمن، بربر و … نمود می یابد. برای همین است که اخلاقِ آلودهانگاری یک اخلاق خودویرانگری است(پارسا ۱۳۸۹). چرا که آلودهانگاری نوعی از آرمانگرایی را در قالب منمحوری و مرکزیت تنِ خود دربرابر هر نوع دیگری قرار می دهد که می تواند به هر نوع از دیگری هراسی، دشمنی، دَدخویی، نژادپرستی و ویرانگری که در نهایت به ویرانگری خود می انجامد، منجر شود. مثال نازیسم در این مورد بویژه درباب آلودهانگاری تن بیگانه(یهودیان) نمونه تجربه شده خودویرانگری از طریق آلوده انگاری است.
۱-۳-۲.ادبیات و آلوده انگاری
در تمایز میان امر نشانهای و نمادین دیدیم که چگونه کریستوا امر نشانهای را بازگشتی در زبان به آن فضای کورای نشانه شناختی می داند؛ فضایی که در آن زبان می تواند هیجان ها، فرارویها، رانه های انرژی و روانی را تخلیه کند. این کاربرد زبان که به وجه عاطفی و فرایندهای بیولوژیکی پیوند می یابد در حوزه نمادین بستری را فراهم می کند که می تواند آلودهانگاری را از طریق بیانشدن پالایش کند. کریستوا خود این امر را در نوشته های لویی فردینان سلین بویژه در رمان سفر به انتهای شب در کتاب خود، قدرت وحشت در ارتباط با مساله یهودیت بعنوان امرآلوده نزد سلین بررسی کرده است. اما بطور کلی آنجا که کریستوا ادبیات و روانکاوی را به هم پیوند می زند و در قالب نقد ادبی این مهم را بررسی می کند، ادبیات به منزله بستری برای پالایش نگریسته می شود. متن بصورت ابزاری برای دگرگونساختن مقاومت ها، محدودیت ها و رکودهای طبیعی و اجتماعی درمی آید و همه اینها با وارد ساختن هریک از رمزگان های دلالتی گوناگون انجام می پذیرد. کریستوا این فرایند را برونریزی می نامد(پورعلی و دیگران ۱۳۹۲). برونریزی در قالب ادبیات، متن را به مثابه دال برتر آلودهانگاری قرار می دهد؛ در این فرایند است که ادبیات به شیوه هایی برای انکار و طرد مادر، نفی رابطه مادر-فرزندی، احساس جدال همیشگی با امرآلوده، تن آلوده و بدن بیگانه با ظهور واژگان و اصطلاحات ناخوشایند، فحاشی ها و ناسزاها است و متن را بدل به جایگاهی برای نشان دادن ناخودآگاهی و تاریکی های روح و هرآنچه سایه ای از آن ترس و وحشت را به درون سوژه فرو می ریزد، قرار می دهد تا فرد به والایش و تطهیر برسد. این نگاه به متن و ادبیات بسیار شبیه به فرایندهای تطهیری است که امر آلوده از طریق آیین ها و قوانین در جوامع و بافت های مذهبی پاک می شود و به طور کلی دارای کارکردی همانند است. اگر متن، امرآلوده را از طریق نفی آن بوسیله بیان و بصورت روانی رفع می کند، آیین ها و فرایندهای گذار نیز آلودگی و ناپاکی را بصورت روانی و هم فیزیکی برطرف می سازند.
کریستوا براین باور است که نویسنده های بسیاری هستند که از طریق نوشتن مجالی برای افشای بحران های وجودی خویش کسب می کنند. او با تمایز میان دو امر نشانهای و نمادین زبان، آن ها را در یک متن قابل تمایز نمی داند؛ بلکه فرایند دلالت Signification را توأمان حضور هر دو می داند. از همین رو کریستوا براین باور است که در یک متن اگر وجه نشانهای آن پررنگتر باشد، آن متنی است زایشی Genotext و اگر وجه نمادین آن غالب باشد؛ آن متن، متنی ظاهری Phenotext خواهد بود. بدیهی است متونی که بر جنبه های آلودهانگاری فردی سوژه پرداختهاند متونی زایشی هستند که فرایند خوانش را پیچیده و پویاتر می سازند.
لکان نیز زبان را به مثابه عنصری بنیادین در شکل گیری ناخودآگاه هویت سوژه می انگارد و معتقد است که گسست از زبان می تواند فردیت سوژه را به کلی متزلزل سازد(سلیمی کوچی و سکوت جهرمی ۱۳۹۴). از همین رو کریستوا در کتاب بیگانه در درون، بر فرایندهای مهاجرت بویژه برتجربه شخصی خویش از مواجه با دو زبان فرانسوی در مهاجرت از بلغارستان به فرانسه و نیز مواجهه با زبان انگلیسی در تجربه زندگی در فرهنگ آمریکایی، بر اهمیت زبان و گسست از زبان مادری در شکلدهی به بیگانگی سوژه پرده برمی دارد. به نوعی اولین ناکامی که سوژه با آن مواجه می شود از این نقص برمی آید که زبان وی نامفهوم و گفتاری غیرقابل درک برای دیگران خواهد داشت. پس حضور بیگانه به دلیل تفاوت هایی که در چهره، فرهنگ، دین، منش، اخلاق و زبان وی نمایان است، حضور آشوبنده ای در یک فرهنگ تلقی می شود که میتواند تمامیت و یکدستی جامعه را به چالش بکشد. پس در این شرایط، بیگانه امری آلوده تلقی می شود و با فرایند آلودهانگاری طرد می شود(همان). نیازی نیست تا این شکل از بیگانگی از بیرونِ فرهنگ خودی وارد شود، بلکه هر نوع دیگریسازی در درون فرهنگ نیز می تواند باعث ایجاد امر آلوده از طریق برچسبزدن به یک فرد شود. آلوده پنداشتن دیگری و بیگانهسازی او، سوژه را به یاد ستیز آلودهانگاری اش می اندازد که آرکائیکترین احساس وی از زمان جدایی و نشان از سیر طرد و واپسزنی است. برای همین است که کریستوا بیگانه را سوژه ای می داند که در نوعی بیخویشتنی و یتیمی قرار دارد، فردی بی خویشاوند است؛ اینکه او ارتباط با کسان اش که به زبان دیگر و جهان دیگری متعلق هستند را از دست داده است. از این رو فرد بیگانه، همواره در حال هجرت به جای دیگری است. او یتیمی است که زبان(مادر) خود را از دست داده است. حتی در شکل روانی نیز وقتی یک مهاجر هنوز به زبان و فرهنگ یک کشور دیگر آشنایی ندارد استفاده او از زبان تنها به بخش نمادین زبان برمی گردد، و این در حالی است که او به مثابه یک سوژه نیاز دارد تا زبان جدید برای او بستری مهیا سازد تا به امر نشانهای نیز بازگردد.
۲.مری داگلاس
داگلاس که از برجستهترین انسانشناسان انگلیسی قرن بیستم است در حوزه انسان شناسی نمادین و تفسیری جای می گیرد. رویکردی که در اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ رویکردی غالب بود و فرهنگ را ترکیبی از معانی می دانست که راه نیل به آن بررسی نمادها و نشانه ها در دل فرهنگ بود. داگلاس نیز که عمده شهرت خود را مدیون دو کتاب پاکی و خطر و نمادهای طبیعی: پزوهش هایی در کیهان شناختی است، دامنه نمادشناسی را آن چنان وسیع درنظر می گرفت تا هرچیزی این قابلیت را داشته باشد تا بعنوان نماد در دل انسانشناسی نمادین جای بگیرد. از مهم ترین نظریات وی دو مفهوم پاکی وناپاکی است که با توجه به بررسی این نوشتار که درباب مفهوم آلودهانگاری در نظریات کریستوا و امر آلوده در نظریات داگلاس است، بر این دو مفهوم تمرکز بیشتری می شود تا نشان داده شود که فرایند آلودهانگاری چه در سطح سوژه ای و فردی آن(کریستوا) و چه در وجه نمادین و اجتماعی آن(داگلاس) دارای سنخیت است، دیدگاهی که می توان آن را به منزله نوعی روانشناسی فرهنگ یا انسان شناسی روان شناختی بررسی کرد.
۲-۱. پاکی و ناپاکی
داگلاس در کتاب پاکی وخطر Purity and Danger معتقد است که پدیده ها، اشیاء و افراد بطور کلی پاک یا ناپاک نیستند، بلکه ناپاکی آنها به موقعیتشان درون نظامی از معانی و نمادها بستگی دارد(قاسمی ۱۳۹۷). باتوجه به این دیدگاه هر چیزی صفت ناپاکی و پاکی را باخود بطور نسبی در فرهنگ حمل می کند. امر آلوده نزد یک فرهنگ ممکن است برای فرهنگ دیگر هیچ مصداقی از ناپاکی را نداشته باشد. این امر بویژه در درون نظام های مذهبی روشنتر است. به گونه ای که به باور داگلاس هیچ تجربه ای آنقدر بی اهمیت نیست که نتواند درون آیینی مذهبی گنجانده شود و یک معنایی نداشته باشد. به عبارت دیگر، هرپدیده ای در درون نظامها جای می گیرد و پاکی و ناپاکی شان بسته به موقعیت و نیز در رابطه ساختاری با دیگر پدیده هاست که تعریف می شود. همه نوشته های داگلاس درباره آلودگی و تابو بطور غیرمستقیم به تاثیرات اَبژگی مروط می شوند، تنها تفاوت مهم در این است که داگلاس به نحوه عمل اَبژگی در روابط اجتماعی و صورت بندی های اجتماعی متفاوت علاقه مند است(کریگان ۱۳۹۵، ۱۶۶). در نگاه کریستوا نیز دیدیم که امر آلوده چیزی درونی است؛ بیگانهای است که درون خودمان می زید و ما براساس نفی و طرد این آلودگی را به پدیده های بیرونی نسبت میدهیم. نمادها در نظریه داگلاس می توانند هرچیزی را شامل شوند و خود بعنوان عواملی طرح می شوند تا بینظمی های موجود را به نظم درآورند. یکی از مهم ترین پدید هایی که می تواند به عنوان حوزه ای نمادین بررسی شود و بیشترین سیطره و کنترل فرهنگی، اجتماعی و نیز مذهبی بر آن شکل می گیرد، بدن و موقعیتهای بدنی است. داگلاس بدن را همچون رسانه ای نمادین معرفی می کند که نمادگرایی آن مرتبط با شرایط اجتماعی است(عربستانی ۱۳۸۱). چرا که داگلاس بیشترین ناپاکی آیینی و قواعد تنظیمی اجتماعی را مربوط به بدن میداند و از نظر او بدن یک نماد اجتماعی است. بطور کلی بدن کانون همه نمادگرایی های آلودگی است(کریگان ۱۳۹۵، ۱۷۸). بدین شکل که هرچه صورت بندی اجتماعی پیچیده تر باشد، بدن بیشتر تابع قواعد منع و نظارت خواهد بود. از همین رو یکی از مهمترین حوزه ها برای شناخت یک فرهنگ و ضوابط و قوانین اجتماعی و مذهبی آن بررسی رفتارهای بهنجار و ناهنجار و نیز ضوابطی است که از طریق آن بدن کنترل و بر آن اعمال قدرت می شود. مبحث بین ارتباط بدن و قدرت با محوریت سلطه بر بدن و انقیاد آن در مطالعات میشل فوکو نیز بطور مبسوطی انجام شده است.
اما پاکی و ناپاکی چگونه در یک فرهنگ شکل می گیرند و بر آن کنترل اعمال می شود؟ یکی از مهمترین شیوه ها برای این بحث ارتباطی است که همواره میان امر آلوده و ناپاک با بینظمی و پاکی وجود دارد. از همینرو یک جامعه بعنوان یک تمامیت یکپارچه، ناپاکی را مختل کننده و تهدید کننده نظم اجتماعی و درونی فرهنگ میداند. طبق نظر کریستوا درباب آلودهانگاری که مرزهای سوبژکیتیوته را در جهت انهدام مرکزیت سوژه تهدید می کرد، داگلاس نیز ناپاکی را بعنوان یک خطر برای یک فرهنگ درنظر می گیرد؛ خطری که همواره در مرزهای اجتماعی وجود دارد. اما ناپاکی نه تنها در مرزهای فرهنگی که درون فرهنگ نیز وجود دارد؛ همانگونه که آلودهانگاری نزد کریستوا درون سوژه و جزو ماهیت نخستینی است که سوژه از آن شکل گرفته است(تن مادر). پس با این نگاه می توان نتیجه گرفت که پاکی و ناپاکی در درون یک فرهنگ ساخته و پرداخته می شود.
مقوله مرز نوعی تفکیک بین پاکی و ناپاکی را متصور می شود، مفهومی که به مثابه گذشتن از خط قرمزی است که کنترل بر آن شدت می یابد. از نظر داگلاس ناپاکی محصول یک اتفاق نیست؛ بلکه وجود ناپاکی بیانگر حضور یک سیستم است(همان). ناپاکی بعنوان یک ابهام در مرز مقولات درک می شود که سرمنشأ بینظمی است. در این حالت وجود ناپاکی نشان از یک سیستم طبقهبندی و سلسلهمراتبی بر درک پدیدههاست. در این نگاه فرهنگی، آلودگی هر آن چیزی است که مرزهای نظم را فرو می ریزد، یعنی آلودگی تخلف و سرپیچی از نظم است. ناپاکی و پاکی دلیلی بر وجود یک سیستم اعتقادی است که شکلی ازاعمال نفوذ در قالب طبقهبندی را نشان می دهد. در اینجا نیز آنچه برهمزننده نظم تلقی می شود؛ ترساننده، برآشوبنده و دارای وحشتی است که تمامیت وجودی فرهنگ را به نابودی می کشاند. در این بین مناسک همانند نقشی که ادبیات در نظام فکری کریستوا برای پالایش امر آلوده دارد، می تواند جایگزینی باشد تا پاکی را بجای ناپاکی بنشاند و امنیت را به ارمغان بیاورد. برای نمونه آیینی چون ختنهکردن می تواند امر آلوده را که پدیده ای بدنی و فیزکی است محو کند و بدن را تطهیر نماید. در نمونه ای دیگر بویژه در فرهنگهای مذهبی چون زرتشتی در دوره ساسانیان برای زنان در دوره دشتانی(قاعدگی) شکلی از دشستان ایجاد می شد که زنان در زمان دشتومندی از محل زندگی روزمره خود جدا می شدند و در این دشستان ها به شکل قرنطینه نگه داری می شدند تا حیات طبیعی و زیستی روزمره دیگر افراد را به ناپاکی نکشانند[۱]. ماده اَبژه شده که احتمال وقوع حمله یا برهمزدن نظم نمادین را فراهم می کند، پسمانده کورای آشفته غیرقابل نظارت است(کریگان ۱۳۹۵، ۱۶۶).
اما مفهوم مرز نوعی فاصله را نیز ایجاد می کند؛ فاصله ای که طبق آن خود و دیگری برساخته می شوند. این مرزها صرفا مرزهای بیرونی نیستند و می توانند مرزهای درونی را نیز شامل شوند. بطوریکه که یک شخص می تواند طبق دیدگاه اعتقادی خود که به نوعی آن را درونی ساخته بر بدن خود اعمال نفوذ و نظم کند؛ شخصی که بدن خود را نجس می داند از طریق کنشی چون غسلکردن این آلودگی را برطرف می کند. چرا که آلودگی می تواند ناشی از تماس با بدنهای نجس باشد(همان ۱۶۸).
کریستوا نیز به نقش ساختار اعتقادی و مذهبی در آلودهانگاری اشاره دارد؛ بطوریکه مذهب، امر آلوده را نوعی انحراف می داند، انجرافی که تسلیم نمی شود وهمین شکل از مقاومت هم برآشوبنده است و هم تهدید کننده که موجب ترس و وحشت می شود. بسیاری از ساختهای آلودهانگاری هر کدام شکل خاصی از امر مقدس را تعیین می کنند که باید از هم تمیز داده شوند(کریستوا ۱۳۸۷). در این ساختارهای مذهبی، امر آلوده از این جهت می بایست تحت کنترل درآیند تا به رفع آن بیانجامد؛ چراکه اعتقاد براین است که امر آلوده می تواند ساختار درونی را مختل و حتی امر پاک را نیز آلوده کند. این شکل از آلودهانگاری با برچسب هایی در قالب مفاهیمی چون تابوها و ممنوعیت ها(حرامیت ها) ایجاد می شوند.
اما خطری که ناپاکی موجب آن می شود؛ ناشی از ۴ شیوه است که داگلاس آنها را بیان می دارد: ۱)خطر وارد کردن بر محدوده های خارجی ۲)خطر تخلف از خطوط داخلی سیستم ۳)خطر در حاشیه خطوط ۴)خطر مخالفت ها یا تناقض های داخلی(قاسمی ۱۳۹۷). آلودگی های بدنی در نظریه داگلاس عمدتا نمادی از شکل نخست، یعنی نمادی از وارد کردن خطر بر محدوده های خارجی است. قوانین ناپاکی رابطه همیشگی با قوانین اخلاقی ندارند اما در صورتی که با بنیان های اخلاقی و اعتقادی ترکیب و تقویت شوند می توانند خطرات آلودگی را شدت بخشند. از همین رو قوانین مربوط به بدن در دو شکل عرفی-اجتماعی و دینی-اعتقادی وجود دارد که گاه این دو حوزه همدیگر را تقویت می کنند. بدن به مثابه حوزه فردی و هم اجتماعی در فرهنگ های مذهبی همزمان شکلی از بدن کیهانی نیز به شمار می رود که این نوع نگاه بر اهمیت بدن و نقش کنترلبخشی بر آن میافزاید. بدن بعنوان یک رسانه بسته به اینکه جامعه چقدر بر فرد تسلط داشته باشد، مرزهای مشخص تری را ابراز می دارد[…] در مقابل هرچه کنترل اجتماعی بر بدن فرد کمتر شود، امکان ترک کنترل آگاهانه بر بدن هم بیشتر است، یعنی بدن رمزهای نامشخصتری را ابراز می دارد(عربستانی ۱۳۸۱) شاید برای درک بهتر خطری که امر ناپاک در حوزه بدن برای فرهنگ و دیگر بدن ها ایجاد می کند به راحتی با شکل بیماری مثل بیماری های واگیردار یا جذام و همینطور بیماری هایی که برچسب های تابویی چون ایدز دارند بطور کاملا ملموس دریافت شود. اما در این نوشتار بطور پیشنهادی بر روی یک نمونه از پروبلماتیک بدن و جنسیت(پروبلماتیک بدن ترانسکچوالها) تمرکز می شود تا شکل آلودهانگاری در نظر کریستوا و مری داگلاس بهتر مشخص شود.
۳.پروبلماتیک بدن
همانگونه که اشاره شد، امر آلوده چه در سطح فردی(روان شناختی) و جمعی(فرهنگی) شکلی از اختلال و بینظمی را پدید می آورد که چون برهمزننده نظم نمادین موجود است مورد سرکوب و ایجاد کننده ترس و وحشت است. همین ویژگی خطر و وحشت در عنوان کتاب های کریستوا و داگلاس نیز وجود دارد(قدرتهای وحشت، پاکی و خطر). اما برای ملموس شدن تمام مطالبی که تا بدینجا ذکر آن رفت، از یک مثال روشن استفاده می کنیم. هر فرهنگ و جامعهای شکلی از هنجارها و ناهنجاری ها را برای حفظ تمامیت خود ارائه می کند، از این رو یکی از حوزه هایی که بر آن بطور مشخص و گسترده اعمال نفوذ، قدرت و کنترل می شود؛ بدن و رفتارهای بدنی است. داگلاس در بدن انسان و نمادگرایی [مرتبط با آن] در فرهنگ های مختلف شاهد بازتاب یا بازنمایی کل جامعه است(کریگان ۱۳۹۵، ۱۷۲). همین امر جایگاه بدن درون یک فرهنگ را نشان می دهد. بسیاری از قوانین و هنجارهایی که در جامعه ایجاد می شود در قالب رفتارهایی پیشبینیشده مربوط به مقوله های مختلف جنسیت، سن، نژاد و… است که طبق آن هرشخصی می بایست یک روش اجرایی Performance مشخص از بدن را به نمایش بگذارد، در غیراینصورت رفتار و کنش های وی ناهنجار تلقی می شود. به عبارت دیگر، هرگونه تخطی از هنجارهای موجود در حکم برهمزننده نظم نمادین و جاری امور نگریسته می شود که با اشکال تنبیهی و مجازات سعی در رفع آن می شود. از سوی دیگر هرگونه رفتار مبتنی بر نظمبخشی از طریق عمل به رفتارهای تجویزی از سوی جامعه دربردارنده تشویق و پاداش نیز خواهد بود. پس اگر بدن در حوزه روانکاوی قلمرو تجربه ها و حدود فردی است، در مباحث انسانشناختی بدن تصویر ذهنی جامعه است. درنهایت اینکه روانشناسی بخشی از نظام اجتماعی است که خود از طریق بدن بازنمایی می شود.
۳-۱.بدنِ تراجنس و امر آلوده
یکی از پروبلماتیکهایی که امروزه هر جامعه ای با آن مواجه است؛ برخورد میان امر جنسی و جنسیت است که اشکال متنوعی از رفتارهای هویتی مرتبط با آن را موجب می شود. همجنسخواهی Homosexuality (Gay & Lesbian)، دوجنسگرایی Bisexuality و تراجنسگراییTransexuality (به اختصار LGBT) اشکالی از تناقضهای مرتبط با دوگان جنس/جنسیت هستند. اگر ساختارهای مشخص جامعه، اشکال هنجاری مربوط به این دوگان ها را در نوعی انطباقپذیری تعریف می کنند که جنس بیولوژیک مردانه جنسیت مردانه را می سازد و جنس زیستی زنانه جنسیتی زنانه را موجب می شود، هرگونه تخطی از این انطباق نوعی بینظمی و تخطی شمرده می شود. این تخطی یعنی کنشگر بدنی از طریق نوعی اجرامندیPerformativity شکل جدیدی از جنسیت را به نمایش می گذارد که با جنس بیولوژیکی بدن متفاوت است. اجرامندی که از واژگان گفتمان جنسیت جودیت باتلر است همیشه نوعی از خلاقیت را به همراه دارد که در رفتار مبتنی بر اجرا مشاهده نمیشود. اجرا همیشه بر یک رونوشت از امر پیشفرض مبتنی است درحالی که اجرامندی شکلی از خلاقیت را بههمراه دارد که می تواند بسته به هر کنشگری دارای نوعی از سبکِ فردی باشد. در اینجا تمرکز اصلی بحث بر بدن تراجنس قرار دارد. بدن تراجنس، بدنی است که از دوگان جنس/جنسیت فراتر می رود. به عبارت دیگر، طبق دیدگاه داگلاس این بدن از مرزها و حد و حدودهای خود گذر می کند.
بدن تراجنس، بدنی است که الگوهای از پیش موجود مبتنی بر انطباق با بدن بیولوژیک را می شکند و از طریق اجرامندی نوعی از رفتار بدنی را به نمایش می گذارد که با بدن جنسی متفاوت است. یک تراجنسگرا که دارای بیولوژیک مردانه است، می تواند شکلی از کنش مبتنی بر جنسیتِ زنانه را به نمایش بگذارد. باتلر با توسل به نظریات داگلاس، همجنسخواهی را خطری برای جامعه می داند و این خطر را از حیث گذار از حدود بدنی و اجتماعی مطرح می کند. همجنسخواهی از حدود جنس/ جنسیت می گذرد(کریگان ۱۳۹۵، ۲۰۵). چراکه بدن جنسیتیشده، بدنی اجرایی است؛ بدنی که از مرتبه هستیشناسانهای برخوردار نیست. از همین رو به ویژه با دیدگاه نظریه کوئیر، نمیتوان هویت بدنی را به هیچیک از این دو(چه جنس و چه جنسیت) فروکاست. درهمتنیدگی امر جنسی و جنسیت شکلی مختص به خود را پدید می آورد که اساسا هویت را مقوله ای پویا در نظر می گیرد و این پویایی خود مساله ای است که از طرف فرهنگ و اجتماع پذیرفتنی نیست.
۳-۲.بدن آلوده: سطح فردی(روانشناختی)
در سطح فردی، آلودگی چیزی است که سوژه آن را چون دیگری می بیند؛ چیزی که علیرغم اینکه جزئی از وی و تن اوست اما آن را نمی پذیرد و همواره در طرد و واپسزنی از آن عمل می کند. پذیرش بدن زیستی که همواره از سوی فرهنگ بدان ارجاع می شود، چیزی است که نزد فرد تراجنسگرا نفیشدنی است. همانگونه که اشاره شد امر آلوده(برای نمونه تن مادر) همواره چیزی است که سوژه از آن شکل گرفته و در مرحله پیشاسوژگی در یک تمامیت یکپارچه با آن زندگی میکرده است که سپس با شکلگیری مرزهای سوژه هر آن چیزی که از این دوره باقی بماند برای فرد در حکم نوعی تهدید به نابودی سوژه بودنش است. یکی از مهم ترین مظاهر آلودهانگاری تن مادر است، تنی که سوژه در آن زیسته و از آن شکل گرفته است. از همین رو مهم ترین اشکال آلودهانگاری با پدیده بدن و فضولات و خروجی های بدنی تصویر شده است. خون، منی، مدفوع و دیگر اشکال همگی شکلی از این آلودگی هستند که بعدها در نظریات داگلاس نمود ناپاکی را با خود دارند. خون که درون فرد جاری است به محض خارج شدن(چیزی که جزئی از تن اوست) حالا به مثابه یک امر بیرونی و آلوده در نظر گرفته می شود. از سوی دیگر گفته شد که امر آلوده چیزی در بیرون نیست چراکه پدیده ها به طور ذاتی حامل پاکی و ناپاکی نیستند و این بیگانکی درون تن خودمان است که امر آلوده را به پدیده ای بیرونی فرافکنی میکند. بدن یک فرد تراجنسگرا نیز حتی به رغم اینکه در آن زیست می کند و رسانه تجربه زیسته اوست، برای او یک بدن و یک امر آلوده است. در این میان آلودگی با این ویژگی تعریف می شود که سوژه آن را از خود نمیداند، آن را طرد می کند و رابطه خود با آن را نفی می سازد. این شکل از واپسزنی برای نمونه در افراد همجنسگرا به چشم نمیخورد؛ آنها بدن خود را آلوده نمی انگارند. یک زن همجنسگرا دقیقا همان ارتباط جنسیتی را با بدن زیستی و جنسی خود دارد که یک زن دگرجنسگرا؛ اما تفاوت این دو میان میل و ابژه میل است که با هم متفاوت است. پس یک همجنسگرای زن هیچ شکل از آلودگی را از بدن خود ندارد، اما همین فرد در یک رابطه[اجباری] با یک مرد می تواند تن مرد را شکلی از آلودگی بداند چرا که علاوه بر آنکه ابژه میل او نیست، نشان از یک بدن آلوده نیز است. برای افراد همجنسگرا تنها شکل مورد پذیرش از بدن(بعنوان ابژه میل) نوعی از بدن مشابه با خود است، برای همین بدن یک زن دیگر برای زن همجنسگرا نشانی از آلودگی به همراه ندارد. اما برای یک فرد تراجنسگرا وضعیت متناقض است: او از یک سو بدن زیستی مردانه دارد اما بدن مردانه اش عینِ آلودگی است، از سوی دیگر ابژه میل او بدن مردانه دیگری است که شبیه به بدن اوست اما آلوده نیست چرا که ابژه میل اوست. در روانکاوی، بدنمندی در دو سطح جنس و جنسیت برساخته می شود و این برساخت از طریق زبان حاصل می آید(کریگان ۱۳۹۵، ۲۰۴). خود فرد تراجنسگرا نیز مفاهیم هویتی خویش را در قالب دوگانهای زبانی مردانه/زنانه جای می دهد و بر طبق آن دست به عمل می زند. گویی خود او نیز عامل سلطه خویش است، اوست که خود را آلوده می انگارد. در اشکال زبان شناختی از جنس و جنسیت نیز برچسب های همجنسگرایی، دوجنسگرایی و تراجنسگرایی خود در ارجاع به دوگان زنانه/مردانه معنای خد را کسب می کنند و باز دوگانگی های موجود در زبان جنسیتیشده را بازتولید می کند. برای مثال واژه Lesbian به زنی همجنسگرا اشاره دارد که ابژه میلش زنی دیگر است، و این نگاه جنسیتی در زبان همچنان حضور دارد.
پس دیدیم که یک تراجنسگرا بدنش آلوده ترین پدیده ای است که با آن در ارتباط است که نتیجه آن نفی بدن و طرد ارتباط هویتی با آن در قالب بروز رفتارهای بدنی جنسیتی متفاوت از جنس است. در اینجا جنسیت هیچ سنخیتی با بدن زیستی ندارد که فرد را بر آن می دارد تا با ارائه کنش های مرتبط با بدن آرمانی خود زند (یک بدن زنانه برای یک مرد تراجنسگرا)؛ بدنی که رفتارهایش از طریق اجرامندی و مبتنی بر سبک بازتولید می شود. پس آلودهانگاری کریستوایی که درون فرد و در سطحی روان شناختی حادث می شود برای یک فرد تراجنسگرا در درون وی و از طریق بدنش شکل می گیرد. بدنی که وی جزئی از آن است آلوده است، پس وی خود را نیز آلوده می انگارد؛ او بدنش نیست، او چیزی است که از طریق بدنش سعی در بازنمایی و اجرای آن دارد. او خود را زنی می داند که در قالب یک بدن آلوده و ناپاک گرفتار آمده است.
۳-۱-۲. بدن آلوده: سطح جمعی(فرهنگ)
اگر در سطح فردی سوژه تراجنسگرا خود، بدن خودش را آلوده می انگارد این بار در سطح جمعی و فرهنگی هم بدن وی آلوده است، در این سطح حتی فرد همجنسگرا که بدن خود را آلوده نمی انگارد نیز بدنی آلوده شمرده می شود. سوژه تراجنسگرا وقتی در چنین سطحی قرار می گیرد از دو جنبه فردی و اجتماعی بر آلودهانگاریاش افزوده می شود. او بیش از پیش براین آلودگی تاکید می کند و سعی در رفع آن دارد. فرهنگ که خود مکانیسم های مقابله با اشکال آلودگی را دارد علاوه بر الگوهای مبتنی بر پاداش و تنبیه سعی در کنترل امر آلوده و سپس پاکیزه ساختن و تططیر آن از طریق تغییر دادن در شکل ماهیتی آن دارد. از همین رو است که برای فرهنگ بویژه در جامعه امروزی ایران یک بدن آلوده تراجنسگرا پذیرفتنیتر از بدن آلوده همجنسگرا است؛ چراکه یک بدن آلوده همجنسگرا چون خودِ شخص آن را آلوده نمی داند تن به آیین های تطهیر نمی دهد و اساسا چون با بدن خود مشکلی ندارد راهکاری برای تغییر آن نیز را پذیرا نیست. اما جامعه از سوی دیگر، افراد تراجنسگرا را بهتر می پذیرد. به نوعی می توان گفت جامعه بدن تراجنسگرا را چون خود شخص این خواست را دارد تا بدنش تغییر داده شود و خود را آلوده می انگارد با تغییر بیولوژیک، آن را دوباره می سازد، اما جامعه به دلیل اینکه کنترلی بر بدن یک فرد همجنسگرا ندارد او را از فرط آلودگی در برخی از گفتمان های خود همانند گفتمان پزشکی، قانونی و مذهبی راه نمی دهد. برای نمونه در قوانین ایران و پزشکی قانونی اشکال مرتبط با تراجنسگرایی پذیرفتنی است اما اشکال همجنسگرایی با برچسب تابو همچنان بر آلودگی اش تاکید می شود. داگلاس معتقد است نوعی آلودگی در مرز ترسیم می شود، نوعی حد و حدود فرهنگی و اجتماعی که گذشتن ازاین مرزها و خطوط موجب پدید آمدن ناپاکی می شود(کریگان ۱۳۹۵، ۱۷۰).
اما جامعه خود از سوی دیگر با پذیرفتن یک شکل از آلودگی بدنی(نه به معنای مجاز شمردن) درصدد تسلط و کنترل بر آن است و این دقیقا همان شکلی است که در برخی از رفتارها با برچسب بیماری از طریق فرایند پزشکی شدن Medicalization مشاهده می شود. پذیرفتن آلودگی بدن یک تراجنسگرا یعنی ورود آن به حوزه پزشکی و در اینجا پزشکی و جراحی های تغییر جنس خود به مثابه آیین تطهیر پنداشت می شود. آنچه در اینجا مهم تلقی می شود چگونگی بکارگیری فناوری به مثابه اهرم کنترل در انضباط بخشی از بدن است که توسط دولتها اعمال می شود. انضباط با گستردن تدریجی اِعمال خود از خلال میدان اجتماعی جایگزین مفهوم کنترل اجتماعی می شود که صرفا بر دستگاههای سرکوبگر تکیه دارد(لوبروتون ۱۳۸۶، ۱۱۸). آنچه در امر کنترل اجتماعی سودای آن می رود؛ دسترسی به نوعی طبقهسازی از بدن ها است. در این نگاه، آنچه فردیت سوژه با آن تعریف می شود؛ نگاهی شیءانگارانه در قالب فروکاست وی در هیأت یک بدن است. الگوی انضباطی با این هدف دنبال می شود که از طریق سلطه کامل بر بدنمندی آنها، انسان ها را به بالاترین حد از سودمندی و اطاعت رساند(همان ۱۱۹). اما انضباطبخشی از طریق قدرت که نوعی همسانسازی را هدف آرمانی خود می پندارد ناشی از یک نگاه به ظاهر برابرخواهانه اما در اساس ضدبرابر و نژادگرایانه است، همانند آن چیزی که در رویههای بهنژادی بویژه در نمونه نازیسم به تجربه درآمد.
بدیهی است که در هر جامعه یکی از معیارهای طبقه بندی افراد بر حسب جنسیت است. جنسیت علاوه بر درک هویت خودِ فرد می تواند از برخی تمایزات در دریافت برخی از ارزش ها و امتیازهای اجتماعی متفاوت باشد. جامعه با توجه به ساختارهای دوگانه ای که نتیجه تسلط تقابل های معنایی زبان شناختی در امر اجتماعی است جنسیت را تنها در دوگان های معمول زنانه و مردانه جای می دهد و هیچ امر سوم یا جنس دیگری را برنمی تابد. بنابراین، اَبژگی یک پدیده نشانه شناختی زبانی و البته مبتنی بر بدنمندی است(کریگان ۱۳۹۵، ۱۶۶). در اینجا خود جامعه با دوگان های خود که شکلی از استعمال خشونت از طریق زبان است به بازتولید امر آلوده می پردازد؛ هر آن چیزی که در خارج از این دوگان قرار گیرد و قابل طبقهبندی نباشد یک امر آلوده است؛ چراکه نظم تنها در چارچوب طبقهبندی و سلسلهمراتبیشدن پدیده ها به دست می آید و آن چیزی که در برابر این شکل از مقولهبندی و ساختارمندشدن مقاومت می ورزد یک آلودگی است که خطرناک، ناپسند، ناهنجار، مختلکننده نظم، آشوبگر پنداشته می شود. به بیان بوردیو روابط زبانشناختی همیشه روابط قدرت هستند. در نزد وی خشونت نمادین نتیجه نگاه به زبان است. بوردیو زبان را ابزار قدرت و کنش می داند و می توان گفت زبان خود شکلی از سلطه است(مستقیمی ۱۳۹۱). چراکه بعنوان نمونه بطور قانونی در مدارک، شناسنامه و دیگر اسناد هویتی همواره تقابل های دوتایی جنسیت منبعث از ساختارهای زبانی است و هیچ امر زبانیِ سومی که در میان دوگانه فوق قرار بگیرد وجود ندارد؛ یک فرد دارای اختلال جنسیتی برای قدرت یک فرد سوم نیست او باید انتخاب کند که یک زن است یا یک مرد. کنترل این گونه امور و افراد به عنوان یک نوع امر ناهنجار، زمینه را برای کنترل در جهت تنظیم و انضباط بدن از سوی ساختارهای قدرت آماده می کند. فرض اصلی بحث این است که جامعه از طریق نوعی اعمال نفوذ و قدرت بر بدن ها تنها راه رسیدن به حداقل امتیازهای شهروندی را تنها قرارگرفتن ذیل دوگان های جنسیتی زنانه و مردانه می داند و از این طریق افراد را تشویق می کند تا به این عمل(تغییر جنس) دست بزنند.
نظارت سلسله مراتبی که پیش از آن اشاره رفت حاکی از نگاهی مشخص به جنسیت در قالب زنانه و مردانه است و هرچیزی بیرون از آن پذیرفتنی نیست و تنبیه در پی خواهد داشت. قواعد هنجارساز نیز دربردارنده اصول تجویزی درباره رفتار بدن ها است که هر جنسیت چگونه می بایست از طریق بدن خود رفتار کند و در نهایت تجسس یا وارسی، ابزاری است که بیشتر از طریق مجرای قانونی قابل ردیابی است. وارسی، ترکیبی از فنون نظارت سلسله مراتبی و داوری بهنجارساز است تا نگاه خیره بهنجارساز بوجود آید که می توان افراد را از طریق آن طبقه بندی کرد و مورد قضاوت قرار دارد(اسمارت ۱۳۸۵، ۱۱۴). به عبارتی وقتی افراد خود را از یک جنسیت دوگانه یا غیرشفاف به سمت یک جنسیت مشخص حرکت می دهند یعنی قدرت اعمال نفوذ می کند. فوکو معتقد است کسی که زیر سلطه یک میدان قابل رویت قرار می گیرد و از آن آگاه است، الزام های قدرت را از آن خود می کند. او رابطه قدرت را در خویش درونی می کند و در این رابطه همزمان دو نقش را ایفا می کند: یعنی به اصل سلطه پذیری خویش بدل می شود(لو بروتون ۱۳۹۲، ۱۱۹)
پس برای شناختن فرایند آلودگی نیازی نیست تا به جزئیترین و غیرملموسترین پدیده های فرهنگی نگاه کنیم، بدن خود بعنوان یک ارگانیسم و طبقه بندی اعضای مختلف بدن در یک نظام سلسله مراتبی، همگی حاکی از تشابهی است که بین بدن و اجتماع وجود دارد. داگلاس بدن را یک نمونه کوچک(جهان کوچک) از نمونه بزرگ اجتماع(جهان بزرگ) می داند(قاسمی ۱۳۹۷). نگریستن به ساز و کارهای بدنی در یک جامعه نشان می دهد که چگونه آلودگی تولید و بازتولید می شود.
نتیجه
ژولیا کریستوا با طرح نظریات خود همچون ژاک لکان سعی دارد تا مطالعات زبان شناسی را به روانکاوی نزدیک کند. وی با انتخاب اصطلاح سوژه بجای خود Self سعی دارد تا نگاه هویت ساز به زبان را نشان دهد. زبان در نگاه کریستوا سوژه را در فرایندی پویا قرار می دهد(سوژه سخنگو)؛ فرایندی که از طریق آن دو امر نشانه ای و امر نمادین شکل می گیرد. امر نشانه ای به وجه ناخودآگاهی پیوند می یابد(گفتمان های هنری وادبی) که نیروی حیاتی و تغذیهکننده زبان و وجه نمادین صورت آگاهانه زبان است که در کارکردهای بی ابهام زبان مانند گفتمان های علمی در فرایند انتقال معنا ظهور می یابد. امر نشانه ای و امر نمادین در نظام فکری کریستوا نه در تقابل که در امر معنازایی لازمه یکدیگرند؛ امر نشانه ای به مرحله پیشازبانی پیوند می یابد که فضای کورای نشانه ای است. در این فضا کودک در یک فضای امن نشانه ای و در یک تمامیت با تن مادر زیست می کند. این مرحله که بدیلی از مرحله آینه ای لکانی است با شکل گیری سوژه در تناظر است. کودک با خروج از فضای کورا مرزهای سوبژکتیویته اش را شکل می دهد. در این فرایند شکلی از فضای کورا همچنان با سوژه همراه خواهد بود که به مثابه امر آلوده در نظریه آلوده انگاری نشان داده می شود. آلوده انگاری فرایندی است که طی آن سوژه هرآن چیزی که با وی در تقابل است را دیگری پنداشته و بنابر نوعی فرافکنی بر پدیده ها آنها را از طریق نفی و طرد از خود دور می سازد. امر آلوده که همواره حول آگاهی فرد باقی می ماند به مثابه تهدیدی بر تخریب مرزهای سوژه عمل می کند که سعی در نابودی آن دارد. آلوده انگاری که با نوعی از انحراف پیوند مییابد سایه هایی از وحشت را بر سوژه مستولی می کند که در فرهنگ و گفتمان های مذهبی بعنوان نوعی ناپاکی سعی بر تطهیر و دور نگه داشتن آن می شود.
مری داگلاس نیز که از انسانشناسان نمادین و تفسیری است در آثار خود بر دو مفهوم پاکی و ناپاکی متمرکز شده است. در نظام فکری داگلاس، ناپاکی حاصل یک اتفاق نیست؛ بلکه وجود ناپاکی نشان از حضور یک سیستم پیچیده فرهنگی دارد. در این نگاه، فرهنگ به مثابه سوژه کریستوایی هرآن چیزی که تمامیت و نظم نمادین آن را تهدید کند، ناپاک و برهم زننده نظم جاری خواهد بود. ناپاکی که با بینظمی متناظر است به مثابه امر آلوده ای نگریسته می شود که می تواند مرزها را نابود سازد. طبق نظر داگلاس، ناپاکی نوعی اَبژگی نشانهشناختی و زبان شناختی است که بیشتر بر پدیده های مرتبط با بدن خود را نشان می دهد. بدن که به مثابه یک خردجهان بدیلی از کلانجهانِ فرهنگی است نوعی بازنمود از فرهنگ به شمار می رود. پس برای شناخت پیچیدگی های یک فرهنگ در انسان شناسی تفسیری و نمادین می توان از طریق رفتارها و کنترل های مرتبط با بدن به مثابه نماد به درک آن رسید. دراین ارتباط، ناپاکی یعنی گذشتن از حد وحدود و مرزهای اجتماعی که پاکی را ترسیم می کنند.
در این نوشتار ضمن بررسی نظریات کریستوا و داگلاس درباره امر آلوده در پایان تلاش شد تا با ارائه یک موضوع یعنی پروبلماتیک بدن تراجنسگرا به کارکرد فرایند آلوده انگاری توجه شود. برساخت های جنسیتی که حاصل برهم کنشی دو امر جنس و جنسیت است، اشکال متنوعی از هویت را موجب می شود. در این میان دربین افراد تراجنسگرا نوعی از عدم انطباق میان بدن جنسی و بدن جنسیتی وجود دارد که در دوسطح فردی(روان شناختی) و جمعی(فرهنگی) دیده می شود. در سطح روان شناختی به دلیل عدم انطباق هویت جنسیتی با بدن زیستی، فرد بدن خود را که رسانه تجربی زیسته اوست، آلوده انگاشته و ارتباط خود با آن را نفی می کند. در مقابل، در سطح اجتماعی نیز چون هماهنگی میان بدن زیستی و بدن جنسیتی بین افراد وجود ندارد، بد زیستی امر آلوده ای پنداشته می شود که جامعه سعی بر کنترل آن از طریق اعمال قدرت و با انجام روش های تطهیر مانند عمل تغییر جنس خود را نشان می دهد. فرد تراجنسگرا بجای آنکه از طریق اجرا نوعی از رفتارهای تجویزی مرتبط با بدن زیستی خود را نشان دهد، سعی دارد تا از طریق اجرامندی نوعی از رفتارهای مبتنی بر جنسیتِ خود که دربردانرده بدنی آرمانی است را با توجه به خلاقیت های شخصی و سبکی منحصربه فرد ارائه دهد.
[۱]: برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به: زرلکی، شهلا(۱۳۹۵). زنان، دشتان و جنون ماهانه. چ اول. تهران: نشر چشمه.
منابع:
-ال ماکارنو، دانا دیل(۱۳۸۹). بیگانگی سوژه نژادی شده، رودررو با بیگانه کریستوا. از کتاب تن بیگانه. ترجمه مهرداد پارسا. صص ۷۱-۴۸. تهران: نشر رخداد نو.
-اسمارت، بری(۱۳۸۵). میشل فوکو. ترجمه لیلا جوافشانی و حسن چاووشیان. چاپ دوم. تهران: نشر آمه.
-پارسا، مهرداد(۱۳۸۹). تن بیگانه. چ اول. تهران: نشر رخداد نو.
-پورعلی، حجت الله و رویینتن فرهمند و نرگس باقری(۱۳۹۲). خوانش رمان قاعده بازی بر پایه نظریه آلودهانگاری ژولیا کریستوا. فصلنامه مطالعات داستانی. سال دوم. ش ۲. صص ۳۹-۲۶.
-سلیمی کوچی، ابراهیم و فاطمه سکوت جهرمی(۱۳۹۴). بررسی شخصیت های داستان اناربانو و پسرهایش از منظر تن بیگانه کریستوا. مجله ادب پژوهی. ش ۳۱. صص ۱۳۵-۱۱۷.
-عربستانی، مهرداد(۱۳۸۱). نمادهای طبیعی: کاوش هایی در کیهان شناسی. نامه انسان شناسی. ش ۱ . صص ۲۱۲-۲۰۳.
-فیروزی، آزیتا و مجید اکبری(۱۳۹۱). مفهوم معناکاوی در اندیشه ژولیا کریستوا. دوفصلنامه فلسفی شناخت. ش ۱/۶۷. صص ۱۳۱-۱۱۱.
-قاسمی، مریم(۱۳۹۷). بررسی مفهوم پاکی و ناپاکی از دیدگاه مری داگلاس. پایگاه اینترنتی انسانشناسی وفرهنگ: www.Atnthropology.ir/article/17093 [بازیابی در تاریخ ۳۱/۳/۹۷]
-کریستوا، ژولیا(۱۳۸۷). جستارهایی بر آلودهانگاری. ترجمه پریسا مختاباد. پرونده اینترنتی ژولیا کریستوا. انتشاریافته در پایگاه انسانشناسی و فرهنگ:www.Anthropology.ir/dossier/572 [بازیابی در تاریخ ۳۱/۳/۹۷]
-کریگان، کیت(۱۳۹۵). جامعه شناسی بدن: نظریه های مدرن، پست مدن و پساساختارگرایانه. ترجمه محسن ناصری راد. تهران: نشر نقش ونگار.
-لو بروتون، داوید(۱۳۹۲). جامعه شناسی بدن. ترجمه ناصر فکوهی. چاپ دوم. تهران: نشر ثالث.
-مستقیمی، امین(۱۳۹۱). مفاهیم کلیدی بوردیو. مجله علوم اجتماعی. شماره ۶۰. صص ۵۵-۴۸.
-مک آفی، نوئل(۱۳۸۵). ژولیا کریستوا. ترجمه مهرداد پارسا. تهران: نشر مرکز.
Moi, Toril(1986). The semiotics Project. In the Kristeva Reader. Ed: Toril Moi. Blackwell.