انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ادبیات روس به روایتی دیگر

نگاهی کوتاه به معرفی نقد و بررسی شنل آکاکی آکاکیویچ
“… به واقع معجزه بزرگ این شنلِ پوسیده و نخنما (که همکاران آکاکی آکاکیویچ بینِ خودشان، به مسخرگی آنرا «زیرپوش» میگفتند) در این بود که میتوانست بندهای اسارتبارِ درخودماندگی را از هم بگسلد و آکاکیآکاکیویچ را از موقعیت شیءوارگی رهایی بخشد. به چه معنی!؟ به این معنی که میتوانست از طریق به وجود آوردن «نیاز»، ذهنش را فعال سازد و به این ترتیب به او هم بهمثابه موجودی بشری امکان طرحاندازی خود را بدهد؛ که این بدین معنا است که گوگول با وارونه کردن نگرشهای زاهدانه (که معمولا آدمی را بینیاز از جهان مادی تعریف میکنند)، ضمن تأکید هستی شناسانه بر چیزها و جهان روزمره، آدمها را موجوداتی اساسا نیازمند به چیزهای به اصطلاح دنیوی نشان میدهد: موجوداتی که برای تعالی بخشیدن به خود، نیازمند جهان، آدمها، چیزها و ارتباطند…

باری، در داستان شنل، از لحظهای که خیاط از رفو کردن شنلِ زهوار دررفته آکاکی آکاکیویچ سر باز میزند، پروسهتحول زندگیوی شکل میگیرد و همزمان با آن، نگاه جدید و توام با احترام گوگول نسبت به وی جدی و جدیتر میشود. ناگفته نماند که تامین مخارج برای تهیه شنلِ جدید، آکاکی آکاکیویچ را مجبور میکند تا بیشتر از قبل قناعت در پیش گیرد. اما نکته مهم در این است که خودِ عمل پساندازبرای خرید پارچه، آستر، یقه و پرداخت دستمزد به خیاط، باعث شکلگیریِ تجربه جدیدی برای آکاکی آکاکیویچ میشود. بالاخره موقعیتی بهوجود میآید که او هم به امکانی برای داشتنِ طرحی برای خود در زندگی دست یابد؛ به قول فلاسفه وجودی، اینک او خودش را به واسطهطرح خویش به سوی آیندهای که اکنون برایش معنا پیدا کرده است در می افکند… و بدین سان به یک سری ویژگیهای بشری نایل میشود. به عنوان مثال آکاکی آکاکیویچ برای نخستینبار با لذتِ فکر کردن به چیزی که در آینده نصیبش خواهد شد، آشنا میشود: لذت بردن از وضعیتی که تنها خاص انسان است… و وی تا قبل از تصمیم به دوخت شنل جدید، کمترین آشنایی با آن نداشت. و جالب اینکه خیالبافیهای او در اینباره، برایش در حکم لذتی معنوی است؛ زیرا به واسطهآن خود را فراتر از وضعیت پیشینِ حیوانیاش قرار داده است؛ وضعیتی که سالها در آن اسیر بود، بدون هرگونه توانایی در لذت بردن از تصورات ذهنیِ قابل تفسیر درباره خود و موقعیتِ خویش. بنابراین هرچند برای پسانداز بیشتر، مجبور بود فقیرانه تر از قبل زندگی کند، اما به تعالیِ روحیای دست یافته بود که پیشتر هرگز آنرا تجربه نکرده بود. گوگول مینویسد:
«با این رژیم غذایی جدید، زندگیاش غنیتر شده بود، گویی ازدواج کرده و شخص دیگری همیشه همراهش بود. گویی دیگر تنها نبود و رفیق همدمی داشت که قسم یاد کرده بود راه دشوار زندگی را تا به آخر با او بپیماید: و این رفیق کسی نبود، جز شنل با لایهدوزی ضخیمِ پشمی و آستر محکم…» .
در این صورت طبیعی است که آکاکی آکاکیویچ چون گذشته دیگر تمام هوش و حواسش به پاکنویس کردن نباشد. مگر میشود دلدادهای داشت و باز همچون ماشینی خودکار از صبح تا شب فقط و فقط نامههای مزخرف اداری را پاکنویس کرد!؟ به هیچ وجه!! در جهان واقعی یعنی جهانِ رنج و لذت، کمترین فکر دربارهدلدار، بیاختیار آدمی را از خودی که اسیر بوروکراسی است، بیخود میکند و در عوض به خودِ سرشار از لذت، دلتنگی و هزاران ترس و نگرانیِ ناشی از فکر و خیالِ دست نیافتن به یار مشغول میکند. بدین ترتیب آکاکی آکاکیویچ همچون تمامی آدمهای عاشق قدم به راه «اشتباه کردن» در جهان بوروکراتیکِ ساختارهای ملالانگیزِ سلسله مراتبی میگذارد و بدین سان از خود در شگفت میشود….! اینک کلمات میتوانند اشتباه نوشته شوند!!
به گفته گوگول «بیارادگی و ناپیگیریاش، به عبارت دیگر تمام جنبههای ضعیف و پوچ شخصیتش به کلی از وجودش رخت بربست» . به هرحال گذشتِ روزها، برای آکاکیویچ تنها به معنی نزدیکتر شدن به روز موعود بود. روزی که بالاخره بتواند شنل جدیدش را تحویل گیرد و با پوشیدنش حس و حال خوشبختی را تجربه کند…

از کتاب «ادبیات روس به روایتی دیگر»؛ تألیف زهره روحی، انتشارات دنیای اقتصاد، صص ۵۵ ـ ۵۷
*******************************

نگاهی کوتاه به معرفی نقد و بررسی نمایشنامه به باغ آلبالو چخوف
« … لوپاخین هنوز موژیک است؛ زیرا هنور نتوانسته از آن فاصله گیرد و به موقعیت کنونی اش معامله گر (سوداگر) رسمیت دهد. شاید چون نمیتواند در نگاه حقارت آمیز برخاسته از امتیازات اشرافی ـ طبقاتیِ جامعه نسبت به خود و اجدادش، تحولی ایجاد کند؛ یا هنوز نتوانسته در چارچوب اقتدارهای فرهنگیِ برخاسته از جامعه اشرافی، بر فقر فرهنگیِ خود چیره شود و آنرا درمان کند. اما با وجود نداشت سرمایه فرهنگی، ثروت دارد و همین ثروت است که به زودی برای او ایجاد قدرت میکند. قدرتی که از طریق آن عاقبت میتواند جایگاه اجتماعی اش را تغییر دهد و بدین ترتیب کمکش کند تا «موژیک» بودنش را به خاطره خردسالیِ خویش تبدیل کند! و از این تحول به خود ببالد؛ او موژیکی بود که عاقبت با تلاش و کوشش خود، به آقا تبدیل شد…!!
اگر قهرمان کسی است که قادر به تغییر سرنوشت خود باشد، بنابراین باید گفت، باغ آلبالوی چخوف، قهرمانی دارد که آنرا ذره ذره و به آرامی میپروراند. تا جایی که همانگونه که خواهیم دید، او را مالک باغ میکند. لوپاخین، قهرمانی است که جداً در صدد تغییر وضع خویش است. او خشن، با کرداری دهاتی است؛ و از اینرو با ادا و اصول طبقه اشراف ناآشناست: نه تنها نمیتواند از عشق گایف (برادر مادام رانوسکی) نسبت به گذشته و قدمت تاریخیِ اشیاء خانه بویی ببرد، بلکه طبیعی است که به همین صورت هم فاقد قدرت درکِ تصوری است که فیالمثل شخصی همچون تروفیموف نسبت به احساس فرهیختگیِ جاودانه خود (در وضعیت همیشه دانشجو بودنش)، از خود دارد! تروفیموفی که در نگرشی اسنوبیستی توانسته با عدم تمایلاش در به پایان رساندن دوره دانشجوییِ خود، موقعیت روشنفکری ـ فرهیختگیِ خود را به مثابه امتیازی فرهنگی ـ اجتماعی، برای خویش جاودانه سازد! او جوانی رو به سن میانسالی است، با تصورِ آزادگی از خویش؛ هر چند که در او از این آزادگی، تصویری روشن و عینی نمیبینیم. به هرحال در توهمی که از خود (بهعنوان روشنفکر) و موقعیت دانشجوییاش دارد، نه در صدد اتمامِ تحصیل دانشگاهی خود برمی آید و نه حتا قادر به عشق ورزی به تنها ستایشگر خود آنیا (به طریق زمینی و معمول) است.

به هرحال در مقایسه با شخصیتهای به شدت خودشیفته ملک اربابیِ مادام روناسکی، لوپاخین با تمامی صفاتِ غیر اشرافی و غیر فرهیختگیاش، نه اهل دروغ و خودفریبی است و نه اهل خیالپردازی و حرفهای گنده. واقعیت این است آنزمانی که گایف غرق در محاسبه قدمت تاریخیِ اشیاء خانه و ذوق و شوقِ به خرج دادن درباره ذکر نام باغ آلبالو در دایرهالمعارف است و یا آنهنگام که مادام رانوسکی در حال ولخرجی و اسرافکاری است و تا خرخره ملک باغ آلبالو را زیر بار قرض و بدهی میاندازد، لوپاخین در حال کار است و تلاش. کار و کار و کار… تا آنکه چنان ثروتی میاندوزد که در مزایده بانک قادر به خرید باغ آلبالو میشود… باغ آلبالویی میشود که مادام رانوسکیِ اشراف زاده، به دلیل بیبند و باری و رها کردن غیرمسئولانه خود، آنرا از دست داده است..».
قطعه ای از کتاب ادبیات روس به روایتی دیگر؛ نوشته زهره روحی، انتشارات دنیای اقتصاد، ص ۱۱۷