روزهای جمعه، کوههای شمال تهران، جمعیت بسیاری از مردم شهر را برای کوهنوردی و طبیعتگردی در خود جای میدهد. کوههای داراباد، دربند، توچال و کلکچال با نامهایی شناخته شده، از ساعتهای آغازین روز جمعه، محل عبور و مرور بسیاری از اهالی شهر تهران میشوند. هر کدام از این کوهها نیز، فضا و شرایط خاص خودشان را دارند. در این متن قصد دارم از یکی از جمعههای آخر شهریور ماه نود و دو و کلکچال شروع به نوشتن کنم. اتفاقی که مرا به نوشتن این اتنوگرافی تشویق کرد…
اول (ایستگاه چهارم تا سوم کوه کلکچال)- حوالی ساعت دو ظهر، ایستگاه چهار کلکچال را به سمت پایین حرکت کردیم. در نزدیکی ایستگاه چهار جمعیت زیادی حرکت نمیکنند. تفاوت تعداد جمعیت را به نسبت ایستگاه سوم را میتوان در این مسیر دید. طبق معمول همیشه، مسیر برگشت که فشار بر روی بدن کمتر میشود، بیشتر فرصت میکنیم با دوستانمان وارد گفتگو و شوخی و خنده شویم. در همین صحبتها و خندههاست که ناگهان بعد از عبور از یکی از پیچهای اول، رو به سمت ایستگاه سوم، پای چپم پیچ میخورد و به زمین میافتم. درد زیادی را باید تحمل کنم. دوستان همراهم همه نگرانند. اولین فکری که به ذهنمان میرسد این است که ببینم پایم دچار شکستگی شده یا نه. یکی از دوستان قبلا بررسی شکستگی پا را یاد گرفته است، امتحان میکند و تضمین میکند که شکستگی وجود ندارد. رگهای پشت پایم اما درد شدیدی میکنند. با حداقل امکاناتی که همراهمان هست، سعی میکنیم محل ضربدیدگی را ببندیم. این امکانات شامل یک باند کشی و یک گرم کننده است که هلال احمر کوه، در پایین کوه بهمان داده است. بعد از بستن پا و مطمئن شدن از ثابت بودن آن، باید خودم را تا ایستگاه سه برسانم. چرا که هیچ نیروی کمکی، هیچ وسیله حمل و نقل و هیچ یک از افراد هلال احمر و یا امداد کوه در نزدیکیامان نیستند. با تحمل درد با هر قدم به سمت جلو، به طرف ایستگاه سوم کلکچال حرکت میکنیم. در مسیر مردمی که برای کوهنوردی آمدهاند، با نگرانی جویای اتفاق پیش آمده میشوند. دو نفر اجازه میخواهند پای ضرب دیده ام را ببینند. یکی دو نفر میگویند به ایستگاه دوم که برسند به هلال احمر خبر میدهند. تعداد بیشتری از مردم ابراز آمادگی برای کمک میکنند… تا بالاخره به ایستگاه سوم نزدیک میشویم. ایستگاهی که راه ماشینرو و یک پارکینگ ماشین در آن قرار گرفته است و جمعیت زیادی در آن حضور دارند.
نوشتههای مرتبط
دوم (ایستگاه سوم کلکچال) – خوشحالیم که به هر طریقی که بود به اینجا رسیدهایم. حس و حال نجات یافتگان را داریم. در سمت چپ ایستگاه به سمت پایین، کارگرهایی مشغول کار در یک ساختمان نیمه ساختهاند و در سمت راست ایستگاه، جمعیت غالبا جوانی مشغول استراحت، تفریح و یا رفت و آمدند. یکی از دوستمان جلوتر رفته است تا ببیند چه میتوان کرد. پرس و جو میکند و کسی را به او معرفی میکنند که در ساختمان نیمه ساخته شده مشغول کار است و میتواند ما را به پایین کوه ببرد، او را صدا میکنند. بعد از گذشت چند دقیقه به سمت ما میآید. درحالی که جمعیت حاضر در کوه توجه اشان به سمت ما جلب شده است، آن مرد با ما شروع به صحبت کردن میکند: “خانوم شما افتادی رو کوه؟ ببینید من اینجا کارم کارگری نیست، الانم تو این ساختمون نیمه کاره شانس آوردید من وایستادم و هستم. الانم بخوام ببرمتون کلی کار دارم. همراهم فقط یه نفر میبرم، ماشینم کثیفه باهاش بار بردم آوردم…” . ماشینش یک پژوی ۲۰۶ است که صندلیهای عقبش با مواد و مصالحی پر شدهاست. بعد از توضیحاتش میرود سمت ماشین که بیاورد و من و یکی از دوستانم را سوار کند. او که میرود، با دوستانمان کمی مرددیم و نگران. نمیدانیم چه قدر هزینه باید پرداخت کنیم، مسیری که ما را میبرد، نمیشناسیم و نمیدانیم دقیقا کجا پیادهامان خواهد کرد. در همین فکرها و صحبتها هستیم، که پسر جوانی نفس زنان به سمتمان میآید و میگوید: “سلام، مجروح شمایین؟ من ایستگاه پایین بودم، بهم خبر دادن اینجا یه نفر پاش پیچ خورده، از بچههای هلال احمرم من…” با دیدنش خوشحال میشویم. به او بیشتر اعتماد میکنیم و به آن آقایی که قرار بود ما را با ماشینش به پایین کوه ببرد، میگوییم که نیاید.
ساعت سه بعدازظهر است. به گفته پسر جوان هلال احمری باید صبر کنیم تا آمبولانس بیاید بالا. ما نشستهایم و او مدام به افراد زیادی زنگ میزند و میخواهد که آمبولانس بفرستند. بعد از بالا پایین رفتنها و تماسهای بسیار، بالاخره میگوید که تا یک ربع دیگر آمبولانس اورژانس از راه میرسد. یک ربع میگذرد… آمبولانسی نرسیده است. نیم ساعت میگذرد، هنوز آمبولانسی نیامده است. پسر جوان هلال احمری میگوید باید برود میان راه آمبولانس بایستد تا مبادا مسیر را گم کند. او به همراه یکی از دوستان من با یکدیگر به وسط مسیری که آمبولانس قرار است از آن بالا بیاید میروند. ما همچنان منتظر نشستهایم. رفت و آمد در کوه در حال کاهش است و اکثر جمعیت از کوه پایین رفتهاند. نگرانی در ما بیشتر میشود. تا اینکه بعد از گذشت یک ساعت و خردهای، آمبولانس میرسد. راه باقی مانده تا آمبولانس را، توسط مامورین اورژانس آمبولانس . با برانکارد طی میکنم. بعد از یک وارسی بر روی محل ضرب دیدگی، مامور اورژانس میگوید: “این پا هیچ چیش نیست! چرا ما رو تا اینجا کشوندین؟!…” برایش توضیح میدهم که درد میکند و نمیتوانم پایم را روی زمین بگذارم. اما او قانع نمیشود. بعد از دقایقی کمکم میکنند روی تخت آمبولانس دراز بکشم تا به بیمارستان “اختر” منتقل شوم. قاطعانه میگویند که همراه نمیتوانیم ببریم، ماشین آمبولانس توانایی سنگینی وزن بیش از یک حدی را ندارد. بعد از اصرارهای زیاد ما و پسر هلال احمری، در آخر قبول میکنند من و دو نفر از دوستان و پسر هلال احمری را سوار کنند. وقتی سوار ماشین اورژانس میشویم از مامور اورژانس میشنویم که دلیل تاخیرشان، گم کردن مسیر بوده است.
سوم (در آمبولانس) – آمبولانس اورژانس، ماشین غیر استانداردی است. تکانهای شدید میخورد. پسر هلال احمری در آمبولانس از نامناسب بودن ماشینهای اورژانس میگوید و از بیتوجهی مراکز امدادی و هلال احمری به سوانح اتفاق افتاده در کوه و میگوید از دیروز یک نفر در کوه گم شده است و هنوز هیچ اثری از او پیدا نکردهاند. میگوید او و همسرش دیوانهوار کارهای امدادی و هلال احمری را دوست دارند و بدون هیچ دستمزدی سالهاست در این کار فعالیت دارند، اما کمبود امکانات و قوانین نادرست آنها را گاهی نا امید میکند.
پسر هلال احمری وسط راه از ما خداحافظی میکند و پیاده میشود و پس از او اورژانس ما سه نفر را جلوی درب بیمارستان اختر پیاده میکند.
چهارم (بیمارستان …) – به ساعت شش عصر نزدیک شدهایم. اورژانس بیمارستان خلوت است. خانمی گوشه بیمارستان دستش را با یک پارچه بسته، درد میکشد و گریه میکند، به نظر میرسد منتظر دکتر است. بعد از چند دقیقه با ویلچر به اتاق عکسبرداری (رادیولوژی) میروم. در این اتاق خطر اشعه وجود دارد. اما بیمارها بدون هیچ ایمنی ای در آن وارد میشوند و از آنها عکس گرفته میشود. روی تخت میخوابم، مسئول عکسبرداری، پایم را چندین بار چپ و راست میکند و عکس میگیرد. از اتاق رادیولوژی بیرون میآیم. بعد از دقایقی دوستم ویلچر من را به سمت دکتری میبرد که در حال نگاه کردن عکسهای من در یک کامپیوتر است و میزش کناری یکی از راهروهای بیمارستان قرار دارد. بعد از بررسی عکس میگوید: “چیزی نیست! بعد از یه هفته استراحت خوب میشه. امشب با یخ پاتو بشور…” . خیالمان راحت میشود از حرفی که دکتر ارتوپد بهمان زده است. من با خوشحالی از اینکه فقط یک هفته برای درمان پایم کافیست، با کمک دوستم به سمت ماشین حرکت میکنیم و بعد از خریدن نسخه دکتر که یک “باند فشاری” است، توسط دوستانم به خانه رسانده میشوم.
پنجم (خانه، بعد از ده روز) – پایم هنوز درد دارد و متورم است، اما بهتر شده است و میتوانم لنگان لنگان راه بروم. به گفته دکتر، بعد از یک هفته پایم درمان نشده است. بیش یک هفته است بدون تحرک در خانه ماندهام. خسته شدهام و تصمیم میگیرم کلاسهای رانندگیام را با همین وضعیت ادامه دهم و شروع به رفت و آمد به بیرون از خانه کنم. اما ترسی مرا همراهی میکند. حالا من خودم را در وضعیتی میبینم که میتوان از آن به عنوان یک نوع نقص جسمی نام برد، نقصی موقت که مرا از حضور در شهر منع میکند، به دلیل ترسی که از شهر دارم. این فکرها در سرم جریان دارند: ممکن است حین حرکت و رفت و آمد در شهر، به دلیل ضعفی که در من دیده میشود، فرد سوءاستفاده گری به سمتم بیاید و کیفم را به زور از دستم بگیرد. ممکن است هنگام حرکت در پیاده روها و مکانهای شلوغ عمومی، مورد خشونت و آزار و اذیت جنسی واقع شوم. ممکن است حین عبور از خیابان، ماشینها متوجه سرعت کم من نشوند و با من تصادف کنند. این فکرها سبب میشوند از رفت و آمد با وسایل عمومی خودداری کنم و رو بیاورم به استفاده از آژانس و کم کردن رفت و آمدها تا بهبودی کامل. به همین منوال تصمیم میگیرم کلاس رانندگیام را ادامه دهم.
ششم (بعد از حدود دوهفته – رفتن به نزد یک شکسته بند قدیمی) – مربی رانندگی، بعد از با خبر شدن از وضعیت پای من، فردی را به من معرفی میکند به نام “احمد بیچونه”. میگوید احمدآقا شکسته بند قهاری است و بارها او و آشنایانش را از دردهای مختلف مربوط به دست و پا رها و درمانشان کرده است. مربی تصمیم میگیرد مرا پیش او ببرد. در یکی از کوچه پس کوچههای چهارراهِ […]، در یک مغازه سوپرمارکتی قدیمی و تاریک، احمد آقا را میبینم. ریز نقش است. با یک دستمال قسمت پایینی صورتش را که به طور مادرزادی فاقد چانه است، پوشانده است. حدودا هفتاد سال دارد. دستهایش میلرزد. خوش و بشی میکند و میگوید بنشینم روی صندلی انتهای مغازه. مغازه پر است از عکسهای رادیولوژی و سطل آشغال کنار صندلیای که رویش نشسته ام، مملو از باندهای سفید و بسته بندیای مقوایی آن است. بدون تعلل، پایین صندلی روبروی پای من مینشیند و کارش را شروع میکند. میان کار حرف میزند و به حرفهایش اوج و فرود میدهد، سئوال میپرسد و شوخی میکند تا اگر خواست رگت را جا بیاندازد، دردش را کمتر متوجه شوی و تمرکزت از درد دور شود. چند دقیقهای پایم را با دستهایش گرم میکند، میگوید: “استخون اینور پات یکم ترک برداشته، رگ پشت پات اومده روی این یکی رگت، این ور پاتم که رباطش کشیده شده… دکتر مگه نرفتی؟ یعنی اینارم نفهمید؟ این دکترا هیچی نمیفهمن!…” در حین حرف زدن و نقدهایی که به پزشکی داشت میکرد، ناگهان یک دردی به پایم وارد شد و احمد آقا با خنده بلندی کارش را تمام کرد، پایم را با باند بست و گفت “بلند شو که راحت شدی!” از صندلی بلند شدم، پایم درد خفیفی داشت، اما احساس بهتری داشتم و قدمهایم نرمتر شده بود. باور نکردنی بود که ناگهان تا این حد پایم بهبود پیدا کرده است. احمد آقا بی چونه میخندید و میگفت: “من کارم از دکترا خیلی بهتره، روزی ده-پونزده تا مریض دارم! همه از پیشم راضی برمیگردن، اینکارم واسه خدا میکنم… اینجا مطب نیست که من پول بگیرم، اینجا مکتبه…” این حرفها را میزد و میخندید. خواستم از او اجازه بگیرم که دربارهاش گزارشی بنویسم، گفت که این کار را نکنم و قبلتر از من هم از جاهای مختلفی خواستهاند این کار را بکنند و او نگذاشته است. پرسیدم چرا؟ و گفت: “اونوخ دکترا نمیذارن کار کنم! میگن شما بلد نیستین، مریض رو بدتر میکنین. اما دروغ میگن، مگه خودشون بلدن!…” . بعد از دقایقی صحبت کردن با او و حرفهایی که او از این کار و سابقه طولانی مدتش در این کار زد، بدون اینکه خودش مبلغی تایین کند، مقداری دستمزد به او دادیم و مغازهاش را ترک کردیم.
هفتم (بعد از گذشت سه هفته) – چند روز پس از درمان احمدآقای بیچونه شکسته بند، ورم پایم کاملا خوابید و هر روز بهتر شد و من به مرور زمان مانند سابق توانایی ذهنی و جسمی حضور در مکانهای عمومی رفت و آمد را پیدا کردم.