تصویر: چخوف و گورکی
داستان کوتاه «بچه ها» اثر آنتوان چخوف، ترجمه رضا سید حسینی
نوشتههای مرتبط
«فتح» سرزمین آمریکا، آنهم در همان شکل و شمایلِ بومیِ «کشفِ نخستین»اش، ظاهراً مسئلهای نیست که صرفاً یک بار و آنهم فقط به دست دریانورد کریستف کلمب صورت گرفته باشد؛ سرزمین«آمریکا»، حداقل در دورهای از تاریخ بشر، از جایگاهی بسیار مهم در رویاهای انسانِ خواهان ثروت و آزادی برخوردار بوده است. آنتوان چخوف (۱۹۰۴ ـ ۱۸۶۰)، نویسنده توانا و بزرگ روسی در داستان کوتاه «بچه ها»، به استقبال موضوع «مهاجرت به آمریکا» میرود و با نگاه ژرف و ظریف همیشگی خویش، مخاطب را به تأملی جدید از موقعیت تاریخی «جویندگان طلا» وا میدارد. طرح داستان بسیار ساده است: «ولودیا»، تک پسر خانواده «کورولف» برای گذراندن تعطیلات نوئل به همراه دوست و همکلاسی خود از شبانه روزی به خانه بازمیگردد. چخوف از شغل و یا وضع مالی پدر خانواده چیزی به ما نمیگوید، اما از توصیفات گرم و نرمش از خانه، آرامش و صفای ارتباطیِ آن، خیلی زود معلوم مان میشود که در سرمای زیر صفر ماه دسامبر، وی ما را نزد خانواده نسبتاً متمول بیآزاری برده است که گویی «مهربانی» و «شاد بودن» خصلت ذاتی آنهاست؛ از اینرو استقبال و خوش رویی از مهمانان ناخوانده، به هیچ وجه کار سخت و دشواری برای این خانواده به نظر نمیرسد خصوصاً برای پدر خانواده در مقام رئیس آن:
«وقتی که اولین هیجانات شادی گذشت، افراد خانواده کورولف در راهرو متوجه حضور جوانک کوچک اندام دیگری شدند که سرش را با دستمال و باشلق و غیره بسته بود و پوشیده از یخچه بود. او در گوشهای در سایه پوستینی از پوست روباه بیحرکت ایستاده بود. مادر با صدای آهستهای پرسید:
ـ ولودیچکا، این کیست؟
ولودیا، به خود آمد و گفت:
ـ آه افتخار دارم که رفیقم چچه ویتسین را به شما معرفی کنم…، شاگرد کلاس دوم است او را آوردهام که قسمتی از تعطیلات را با ما بگذراند.
پدر با خوشحالی گفت:
ـ خیلی خوشوقتم. خوش آمدید. معذرت میخواهم از اینکه کت نپوشیدهام… بفرمائید! ناتالی، آقای چره ویشین را کمک کن که پالتواش را درآورد! …» (صص ۱۵۴ ـ ۱۵۵).
پدر، نام مهمانِ جوان را به خاطر نمیسپارد و در جا به هنگام خوش آمدگویی، او را به نامی دیگر خطاب میکند، و این اشتباه کاملا سهوی او ظاهراً کوچکترین اهمیتی برای هیچ کس ندارد، نه برای خانواده مهربان و مهمان دوستِ «ولودیا»، و یا خود ولودیا و یا حتا «چچه ویتسین»! اشتباهی که باز هم تکرار میشود و باز هم ما را با بیتفاوتیِ همه نسبت به آن مواجه میکند.
بهرحال در همان بدو ورود پسران، هنگامی که همگی برای صرف چای دور میز نشسته اند، متوجه میشویم که فکر و هوش مسافرانِ تازه رسیده جای دیگری است، چخوف به طور ضمنی، از تغییر رفتار ولودیا نسبت به سالهای پیش میگوید. به عنوان مثال، اینکه وقتی در چنین ایامی ولودیا به خانه برمیگشت به محض ورود با اشتیاق جذب جمع گرم و پر نشاط خانواده در تهیه نوارهای رنگی برای درخت نوئل میشد، همان کاری که به نظر میرسد، اکنون رغبتی به آن ندارد …. باری تغییر حالت در خلق و خو و رفتارِ ولودیا را اول ما میفهمیم؛ آنهم چون چخوف به ما میگوید و بعد هم فقط سه خواهرِ قد و نیم قد ولودیا (کاتیا، سونیا و ماشا) که بزرگترینشان یازده سال بیشتر ندارد وگرنه، نه پدر و مادر، و نه ناتالیِ خدمتکارِ باوفای خانواده و یا حتا میلورد (سگ خانواده)، هیچکدام از تغییر خلق و خوی ولودیا خبردار نمیشوند. از این گذشته ظاهراً برای دخترها ، دوست جوان ولودیا ، موضوع جالبتریست تا تغییر حالت ولودیا؛ که همین باعث می شد چشم از وی بر ندارند:
«چچه ویتسین، هم سن و سال و هم قد ولودیا بود. اما گندمگونتر و لاغرتر از او بود، رنگ سوختهای داشت و صورتش پر از کک و مک بود. موهای کوتاه، چشمهای تنگ و لبان کلفت داشت. تقریباً زشت بود و اگر لباس دبیرستانی به تن نداشت میشد تصور کرد که پسر آشپز است. اخمو بود. در تمام مدت ساکت ماند و حتا یک لبخند نزد. دخترها پس از اینکه مدتی او را نگاه کردند به این نتیجه رسیدند که او آدمی است بسیار باهوش و بسیار دانشمند. … دخترها همچنین متوجه شدند که ولودیا هم که همیشه پر حرف بود، اینبار بسیار کم حرف میزند و اصلاً لبخند نمیزند و انگار از اینکه به خانه برگشته است راضی نیست. در اثنایی که چای میخوردند فقط یکبار به خواهرانش حرفی زد و آنهم با جملهای عجیب، سماور را با انگشت نشان داد و گفت:
ـ در”کالیفرنی” به جای چای جین میخورند. » (صص ۱۵۵ ـ ۱۵۶).
اما مسئله عجیبتر از جمله ولودیا این است که کسی از او نمی پرسد، منظورش از این جمله چیست ، همانطور که هیچکس به پدر گوشزد نمی کند که اسم صحیح مهمان جوان چیست. برای همین هم عجیبیِ جمله و یا بهتر است بگوییم عجیبیِ حال ولودیایِ مراجعت کرده، آنهم با آن دوست عجیب و غریب تر از خودش ، در جمع گرم و با صفای خانواده، نادیده انگاشته میشود.
بهرحال این طور که چخوف می گوید چچه ویتسین هیچ علاقه ای برای برقراری ارتباط با دخترها نشان نمیدهد. او و ولودیا تمام روز مشغول مطالعه دقیق اطلس و بررسی مسیر و راههای ثبت شده روی آن میشوند. بدون آنکه به کار پر شور و نشاط بریدن و تزئین کاغذهای درخت نوئل کمترین توجهی نشان دهند. و حتا زمانی هم که با دخترها در اتاق تنها می ماند و از سر ادب مجبور به سخن گفتن می شود، با قیافهای اخم آلود کاتیا (بزرگترین خواهر) را خطاب قرار می دهد و می پرسد:
« ـ شما آثار ماین رید را خوانده اید؟
ـ نه نخوانده ام … گوش کنید ، شما سرسره بازی بلدید؟
چچه ویتسین که در افکار خود غرق شده بود به این سئوال جواب نداد. فقط گونه هایش را باد کرد و آهی کشید…[دیگر بار] کاتیا را نگاه کرد و گفت:
ـ وقتی که دسته گاوهای وحشی در پامپا دوان دوان پیش می آیند، زمین می لرزد و اسبهای وحشی پا به فرار می گذارند و شیهه می کشند.
بعد لبخند غم آلودی زد و افزود:
ـ گاهی سرخ پوستها به قطار حمله می کنند . اما بدتر از همه پشه های بومی هستند.
ـ مگر چطور پشه هایی هستند؟
ـ حیواناتی هستند مثل مورچه بالدار، بد جوری نیش می زنند. می دانید من که هستم؟
ـ آقای چچه ویتسین.
ـ من مونتیگومو ـ چنگال کرکس ، رئیس دسته شکست ناپذیران هستم» (صص۱۵۸ ـ ۱۵۹).
بنابراین، تازه متوجه می شویم که چرا چچه ویتسین از اینکه آقای کورولف ، به غلط نام او را «چره ویشین»، می گفت، کمترین اعتراضی نداشت. وقتی او خود را «مونتیگو مو ـ چنگال کرکس» می داند، چه اهمیت دارد که او را چره ویشین بنامند و یا چچه ویتسین و یا حتا نام اش برای ماشا کوچولو تداعی کننده نام غذایی باشد که روز گذشته خورده است: «چچه ویتسا» یا همان بلغور ذرت ! صرف نظر از این مسئله او رئیس دسته شکست ناپذیران هم هست! و احتمالاً همین امر باعث می شود که او بیاعتنایی مضاعفی نسبت به «چیزهای بیاهمیت» داشته باشد….
باری، شب وقتی همه به رختخواب های خود می روند، کاتیا و سونیا، برای پی بردن به راز پنهان پسرها، پاورچین پاورچین خود را پشت در اتاق آنها می رسانند و به گوش می ایستند:
«آه، چه چیزها که شنیدند! پسرها آماده می شوند که به آمریکا فرار کنند و آنجا به جستجوی طلا بروند. همه وسایل شان برای سفر آماده بود: یک طپانچه ، دو کارد، بیسکویت های خشک، یک آتش زنه ، یک قطب نما، مقداری پول . آنها فهمیدند که دو پسر باید چندین هزار کیلومتر پیاده بروند و در راه با ببرها و وحشیان بجنگند ، بعد به جستجوی طلا و عاج بپردازند ، دشمنان شان را بکشند ، دزد دریایی شوند ، جین بخورند ، و بالاخره با دختران زیبا عروسی کنند و به کشت و زرع بپردازند… در اثنای گفتگوها هم چچه ویتسین خودش را مونتیگومو ـ چنگال کرکس می نامید و ولودیا را برادر رنگ پریده صدا میکرد.» (ص ۱۵۹).
پس پسران رویای «ماجراجویی» در سر دارند. و ظاهراً «آمریکا» همان سرزمین آزادی است که از امکان پاسخ گویی به تمامی این آرزوهای ماجراجویانه برخوردار است: سختی دیدن و طاقت آوردن؛ اما از آنجا که انتهای این برنامه ماجراجویانه به تشکیل خانواده و کار روی زمین و کشاورزی ختم میشود، یک چیز مسلم است: اینکه گویی تمامی این اعمال برای پسرها، با تمامی کیفیت ماجراجویانهشان، نه به عنوان ماجراجوییِ صرف، بلکه ناخودآگاه به مثابه سیر و سلوکِ آمادگی پیدا کردن برای «زندگی» و یا به زبان دقیقتر «ورود به عرصه مردانِ سلحشور»، جلوه میکند. و این همان چیزی است که باورش برای چچه ویتسین چنان عمیق است که قادر شده است، خود را در هویتی دیگرگونه تجربه کند. هویتی که پنداری فقط در هیئت «جنگجو» به آن دست خواهد یافت: بیرون رفتن از چارچوب روزمره زندگی. و ظاهراً تنها محلی که میتواند به این روح سلحشورِ برآمده از داستانهای ماجراجویانه آثار ماین رید، پاسخ دهد و فضای سیر و سلوک و معنوی آنرا فراهم آورد، سرزمین آمریکاست. محلی که در ذهن چچه ویتسین، «فتح»اش، همان شرط آزادگی و مردانگی است. درست همانگونه که آثار ماین رید به توصیفشان میپردازد. پس میباید با ابزار جنگی به آنجا مهاجرت کرد…
و «دختران» بیآنکه پسران بویی از آن برند، راز دار آنان میشوند. شاید در وهله نخست، این رازداری وسوسه سهیم شدن در ثروت ناشی از ماجراجویی به نظر رسد، چنانچه کاتیا به سونیا سفارش میکند تا چیزی به مادر نگوید، زیرا در غیر اینصورت مانع رفتن ولودیا میشود و در نتیجه به آمریکایی نمیرود که بخواهد از آنجا برای دخترها طلا و عاج بفرستد.
اما آنگاه که زمان رفتن فرا میرسد و ولودیا پا پس میکشد، ما با نگاه تحسینآمیز و نیز احساس پر شور دختران نسبت به تصمیم آن دو جوان مواجه میشویم.
«صبح روز پیش از نوئل، کاتیا و سونیا خیلی زود بیدار شدند و آهسته از رختخواب بیرون خزیدند و رفتند که ببینند پسرها چطور به آمریکا فرار میکنند. با تک پا به در اتاق آنها نزدیک شدند.
«چچه ویتسین با خشم میپرسید:
ـ خوب تو نمی خواهی بروی؟ بگو: تو نخواهی رفت؟
ولودیا آهسته گریه میکرد و می گفت :
ـ خدایا ! چطور میتوانم بروم. دلم به حال مامان میسوزد!
ـ برادر رنگ پریده من! خواهش میکنم بیا راه بیفتیم. تو به من قول دادی ک خواهی رفت. خودت مرا وسوسه کردی. اما درست در لحظه رفتن داری میترسی.
ـ من … من نمیترسم، ولی دلم به حال مامان میسوزد.
ـ بگو ! خواهی رفت یا نه ؟
ـ خواهم رفت، فقط …فقط صبر کن. میخواستم کمی در خانه زندگی کنم.
چچه ویتسین با لحن مصممی گفت : ـ پس در این حال، من تنها میروم. از تو صرفنظر میکنم. این را ببین که میخواست ببر شکار کند و با وحشیها بجنگد! حالا که اینطور است فشنگهای مرا به من پس بده.
ولودیا، چنان به تلخی گریست که خواهرهایش نتوانستند خودداری کنند و آنها هم گریه کردند. بعد سکوت برقرار شد…. و چچه ویتسین برای تشویق ولودیا شروع کرد به تعریف از آمریکا، مثل ببر غرید، از کشتی حرف زد و فحش داد و قول داد که همه عاجها و همه پوست شیر و ببر را به ولودیا بدهد.
و این پسرک لاغر با چهره سوخته، موهای کوتاه و صورتِ کک و مک در نظر دخترهای کوچک، موجودی خارقالعاده و جالب جلوه میکرد. او قهرمان و مصمم بود، ترس برای او مفهومی نداشت و چنان میغرید که هر کس پشت در بود فکر میکرد ببری یا شیری در آنجاست….» (ص ۱۶۱ ـ ۱۶۲).
به یقین در آن لحظات این پسرِ نه چندان زیبا میتوانست مرد رویایی خواهران کوچک ولودیا در آینده باشد. پسر لاغر اندامی که قادر بود یک تنه لشکری از وحشی ها و یا گلهای از شیران و ببرها را از پا درآورد. اما ولودیا چه؟ ـ هیچ، فعلاً هیچ…؛ ظاهراً از نظر دخترها، هنوز آماده مرد شدن نیست. زیرا اگر جسارتِ داوطلبانه، نخستین نشانه آمادگی است، متأسفانه ولودیا هنوز بهرهای از آن ندارد، و از این بابت نه فقط خود او، بلکه خواهراناش هم به غمخواری و همدردیاش در خفا اشک میریزند…
اما باید دید، چخوف در پسِ آزمایش دردناکی که برای بلوغ ولودیا در نظر گرفته است، چه منظوری دارد؟ شاید بتوان گفت که او میخواهد تفاوت بین ولودیا و چچه ویتسین را به شرایط زندگی آن دو انتقال دهد و کمک کند تا شخصیتپردازیها را چیزی مستقل از شرایط زندگی افراد ندانیم. به عنوان مثال، هرچند که برای هر دو پسرِ همکلاسی و هم سن و سال فرار به آمریکا، به لحاظ فکر و ایده می تواند یکی از همان رویاهای ماجراجویی عالم نوجوانی باشد، اما همانگونه که دیدیم برای چچه ویتسین این رویای ماجراجویانه، بسی بیشتر از یک «بازی» است. چنانچه خود را مونتیگومو ـ چنگال کرکس (رئیس دسته شکست ناپذیران) میداند؛ حال آنکه ولودیا، علیالرغم شوق و اشتیاقاش در «بازی»، دست آخر میبینیم که به هنگام لحظه عمل، به عالم واقعیتها چنگ میاندازد: واقعیتی که به هیچ وجه حاضر به «تغییر و عوض کردن»اش با هیچ چیز دیگری در دنیا نیست. او از امکانات رفاهی کامل و نیز خانواده بسیار گرم و مهربانی برخوردار است که شاید خیلیها در حسرت آن باشند: همگی به غایت دوستش دارند و برایش احترام قائلاند. و از همه مهمتر او «خو کرده» به چنین زندگی گرم و نرمی است که در آن احساس آسودگی میکند. آنهم فارغ از هر نوع دغدغه و امن از هر حیث…
شاید اگر راز داران کوچک (کاتیا و سونیا) برای دلاوری و جسارت قهرمانانه چچه ویتسین، آن طور احترام و ستایش از خود نشان نمیدادند، خواننده در حمایت از ولودیا، و نفی عمل دوستش چچه ویتسین، ذرهای تردید نمیکرد، اما تحسین دخترکان خواهی نخواهی این حس را در خواننده ایجاد میکند که ولودیا نه از یک بازی، بلکه از رویای «ساختن زندگی پا پس کشیده است. و با از دست دادن چنین رویایی او خود را جیرهخوار و طفیلی رفاهی میکند که دستآورد تلاش و کوشش پدرش بوده است. رویایی که فقط با تلاش و کار خویش در جهت کشف جهانی دیگر بدست میآید و حال معلوم میشود که معنا و مفهوم «آمریکا و یا کالیفرنیا» در بیان استعاری خویش، برای ولودیا فقط میتواند معطوف و محدود به یک بازی ماجراجویانه باشد، فقط همین…
حال آنکه برای چچه ویتسین، «آمریکا و کالیفرنیا» همراه با مجموعه بزرگ ماجراجوییهای آن، به نوعی سیر و سلوکی است برای «بلوغ و مرد شدن»؛ که میتواند نماد گسست از عالم کودکی و پیوست به عالم بزرگسالی باشد. ورود به وضعیت جدیدی که فقط با فتح تک تک موانع یا همان «خوانها» (که همانا جنگیدن با ببرها و وحشیان، پیاده روی های سخت و دشوار و طولانی ، گزیده شدن توسط پشه ها و …)، میتواند به ثروت و شایستگی خویش دست یابد. ثروت و شایستگیای مبتنی بر جسارت، کار و تلاش و امیدواری در تصرف آینده.
و بالاخره اینکه، آنچه چچه ویتسین را به این راه تشویق میکند، همان چیزی است که بالعکس ولودیا را از این کار باز میدارد: عادت نداشتن به زندگی لوکس و یا به بیانی دیگر فقدان زندگی نرم و گرم به یاری ثروت و امکانات خانوادگی؛
باری، به جز کاتیا و سونیا که از رفتن پسرها مطلع بودند تا وقت ناهار کسی از غیبت پسرها خبردار نمیشود. از آن پس است که جستجو برای یافتن آنها آغاز میشود، از دفتر کار و اصطبل و …. تا فرستادن افرادی به دهکده و مطلع کردن ژاندارمها. اما صبح روز بعد، ولودیا و چچه ویتسین را با سورتمهای به خانه باز میگردانند. ظاهراً در بازار توقیفشان کرده بودند، از قرار معلوم سراغ جایی را میگرفتند که بتوانند باروت خریداری کنند…. صحنه ورود ولودیا را چخوف اینگونه توصیف میکند:
«ولودیا به محض اینکه وارد راهرو شد بغضش ترکید و به گردن مادرش آویخت… پاپا، ولودیا و چچه ویتسین را به دفتر کار خودش برد و آنجا مفصلاً با آنها صحبت کرد. مامان هم حرف میزد و گریه میکرد. پاپا میگفت:
ـ این هم شد کار؟ خدا را خوش میآید؟ اگر در مدرسه خبر شوند بیرونتان میکنند. و شما، آقای “چچه ویتسین”باید خجالت بکشید. این حرکت شایسته نیست! شما عامل اینکار هستید و امیدوارم که پدر و مادرتان حسابی تنبیهتان کنند. این هم شد کار؟ شب را کجا گذراندید؟
چچه ویتسین با حالتی از خود راضی جواب داد:
ـ در ایستگاه راه آهن!
بعد، ولودیا خوابید و روی پیشانیاش پارچه آغشته به سرکه گذاشتند. تلگرافی مخابره کردند و فردای آن روز خانمی که مادر چچه ویتسین بود آمد و پسرش را همراه برد.
وقتی که چچه ویتسین میرفت چهرهاش جدی و مغرور بود. وقتی که از دخترهای کوچولو خداحافظی میکرد، کلمهای نگفت فقط دفتر کاتیا را گرفت و به عنوان یادگاری در آن نوشت: “مونتیگومو، چنگال کرکس”!» ( صص ۱۶۲ ـ ۱۶۳).
و بدین ترتیب نامی که دوست جوان و عجیب و غریب ولودیا در دفتر کاتیا مینویسد، در نهایت به مثابه مُهر تأکیدی بر هویتاش عمل میکند. هویتِ رویایی و یا «رویای هویتی» که به نظر میرسد برای او جدیتر از هویت و یا نام «چچه ویتسین» یست که بالاخره پدر ولودیا در درست ادا کردناش جدیت به خرج میدهد….
این داستان بر گرفته از کتاب « داستان هایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ » است و آنرا انتشارات ناهید به چاپ رسانده است .
http://zohrerouhi.blogspot.com