انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یک روز در بیمارستان تخصصی چشم تهران

اتنوگرافی

صبح در فضای اطراف بیمارستان تخصصی چشم، مراجعان از خودروی شخصی یا تاکسی­ها پیاده می­شوند؛ برخی با عینکی سیاه برخی هم با پانسمانی سفید و برجسته بر چشم. اینجا گم شدن برای چشم‌بسته‌ها نیست. آنهایی که در ظاهر هیچ نشانی از مشکل چشم ندارند و برای ویزیت اولیه آمده­اند بیشتر دور خود می‌چرخند و در راهروها سرگردانند. غیرایرانی­هایی هم هستند که علی­رغم تابلوهای سه­زبانه فارسی و انگلیسی و عربی کماکان با زبان

بی­زبانی از نگهبان سوال می­پرسند.

نوبت­دهی در ساختمان درمانگاه معنایی ندارد. پزشکان در  روالی همیشگی چند ساعت ابتدایی صبح ویزیت انجام می­دهند و از ظهر به بعد در بخش جراحی هستند. در هر طبقه‌ی درمانگاه یک سالن است با ردیف­های صندلی، بی­شمار بروشور و عکس چشم به دیوارها و چند اتاق شماره­دار بدون نام پزشکان دور تا دور سالن. اسامی توسط هرکدام از منشی­هایی که زمان داشته باشند روی کاغذ نوشته می­شوند و ساعتی یکبار به ترتیب خوانده می­شوند تا بیماران خود و نفرات پس و پیششان را به یاد بسپارند. اینجا آنقدر شلوغ است که حتی اگر همراه بیمار باشی و حواست نباشد ممکن است منشی قطره­ای در چشمت بریزد و برود. شرط اول هر ویزیتی همین قطره است و حتی اگر هم بگویی فقط یک سوال از عوارض دارو داری بعید است خانم منشی به نچکاندن قطره در چشمهایت رضایت دهد.

دکتر ف بر خلاف روتین صبح‌ها، در اتاق جراحی است و صف بیمارانش تا توی راهرو ادامه پیدا کرده. منشی در پاسخ هرکسی که سراغ دکتر را می­گیرد شانه بالا می­اندازد و سرش را به نشان تاسف کج می­کند و می­گوید “مورد اورژانسی” . مرد جوانی روی یکی از صندلی­های ردیفی و متصل به هم نشسته و سرش را میان دستانش گرفته، همسرش نگران کلافگی او هر چند دقیقه یکبار دلداری‌اش می­دهد که دکتر به زودی می­آید. مرد بدون نگاه کردن به زن پاهایش را مرتب تکان می­دهد و زیرلب چیزی می­گوید. منشی برای امیدوار کردن بیماران برای بار سوم اسامی روی کاغذ را می­خواند و نوبت­ها را چک می­کند اما به اعراب که می­رسد می­گوید اتباع:

” خانم دال اول هستند بعد ایشان آقای سین می­روند بعد اتباع بعد آقای میم بعد اتباع بعد…” فکر می­کنم شاید تلفظ نامشان سخت باشد شاید هم چون زبان ما را نمی­دانند اگر نامشان گفته شود دچار اضطراب خواهند شد. خوشبینی­ام با واکنش مرد جوان پاک می­شود که با شنیدن سومین تکرار اتباع از جایش بلند شده و دست همسرش را که انگار از ساعات پیش این لحظه را خوانده بود پس زده و سر منشی داد می­زند: ” بسه دیگه اتباع اتباع! تو مملکت خودمون هم باید حقمون رو دو دستی بدیم به یک مشت بیگانه­ی…”  چند نفر دیگر هم جوان را همراهی می­کنند و منشی دوباره شانه­اش را بالا می­اندازد و سرش را کج می­کند انگار که بخواهد دوباره بگوید “مورد اورژانسی” اما بی­آنکه حرفی بزند می­رود پشت حصار نایلونی خودش می­نشیند و گوشی­اش را برمی­دارد.

پیرمردی از اتباع چیزی در گوش مترجمش می­گوید و برای شنیدن توضیح گوشش را به دهان مترجم نزدیک می­کند. هاله­ای کدر شبیه اشک نریخته از همان ابتدا توی چشمانش بود که حالا منتظرم با حرکت آرام سرش برای تایید حرفهایی که می­شنود خالی شوند. زن جوان با حرکتی ریز پیرمرد را به همسر عصبانی­اش نشان می­دهد و همه غیر از اتباع متوجه­ی اشاره­ی زن می­شوند و نگران به پیرمرد نگاه می­کنند؛ نگران از اینکه حرفهایشان ترجمه شده باشد.

دکتر با کلاه جراحی می­آید و از میان جمعیت که راه را تا حد ممکن برایش باز کرده­اند عبور می­کند و به اتاقش می­رود. مردم که در این لحظه نوبت چند بار خوانده شده­شان را فراموش کرده­اند پشت در اتاق جمع می­شوند. منشی با دیدن بی­نظمی گوشی­اش را تقریبا پرت می­کند و به سمت جمعیت می­آید و ابتدا با خوشرویی و کمی بعد با تهدید سعی می­کند نوبت و نظم را یادآوری کند. بیمار اول که داخل می­رود یک نفر از ردیف صندلی­های روبرو با صدای بلند از خانم میانسال عینک به چشم می­پرسد: “شما کی عمل کردید؟ کار دکتر خوبه؟ راضی هستید؟”

همه نگاهها به سمت زن می­چرخد. حالا که دکتر آمده و همه بزودی معاینه می‌شوند بهتر است کمی اطلاعات بیشتر از کیفیت و نحوه کارش کسب کنند. زن شرح کاملی از کیفیت بی­نظیر کار دکتر می­دهد و در پایان سرش را چندبار به تمام جهات می­چرخاند تا مطمئن شود صدایش به همه می­رسد و می­گوید: “دکتر تا آخر خرداد آف گذاشتند برای لیزیک، هرکی لازم داره بجنبه”. پیرمردی که لبه ­ی صندلی ­اش نشسته و به عصایش تکیه داده می­گوید: “خرداد که تموم شد”. زن که چشمهایش از پشت عینک سیاه دیده نمی­شود لحظه­ای مکث می­کند و بعد ادامه می­دهد: “خب اشکال نداره از دکتر درخواست کنید آف رو تمدید میکنند”.

سه بیمار هرکدام در زمان طولانی و سر فرصت ویزیت می­شوند که دکتر دوباره بیرون می­آید و در اتاقش را قفل می­کند. پسر جوان از جایش می‌پرد اما هنوز چیزی نگفته دکتر انگشتش را بالا می­آورد و با لحنی عذرخواهانه می­گوید: “فقط ده دقیقه! زود برمی­گردم”. صدایی آرام می­گوید “خب شاید دستشویی داره” و همه بلند می­خندند. پیرزنی که انگار از پیش خنده بر صورتش داشته و حالا هم ادامه دارد به سمت دختر جوانی که کنار در ایستاده می­رود و می­گوید: “شما منشی خانم دکتر الف نیستید؟ خیابون الهیه؟”. دختر چهره­اش باز می­شود و پیرزن را بلافاصله می‌شناسد. شروع می­کنند به گپ زدن اما صدایشان اصلا شبیه مکالمه­ی خصوصی دو نفر که در این فاصله از هم ایستاده­اند نیست. پیرزن از عمل سال گذشته­اش می­گوید و دختر جوان طوری قربان صدقه­ی پیرزن می­رود که سخت است بدون نگاه کردن مخاطبش تشخیص دهی با یک بزرگسال و نه کودک هم­کلام شده ­است. دختر در پایان حرفهای پیرزن می­گوید: “ایشالا امسال هم تشریف بیارید برای اینا” و با دو انگشت اشاره­ اش کمانی از گوشه­ های بینی تا دو طرف چانه خودش به پیرزن نشان می­دهد و چشمکی هم می­زند. پیرزن کلمه ­ای می­گوید و دختر که انگار حرف ممنوعه شنیده تاکید می­کند آن روش اصلا به درد او نمی­خورد و فقط ژل ماندگار است و خودش را اسیر کار چندباره و بی­فایده نکند. پیرزن به ساعتش نگاهی می­اندازد و می­گوید: “کاش اینجا هم تو منشی بودی جونم”.

اتباع با پیدا کردن چند صندلی کنار هم بلاخره نزدیک یکدیگر نشسته‌اند و گرم صحبت شده‌اند. ده دقیقه­ی آقای دکتر به یک ساعت نزدیک می­شود و دیگر کسی چیزی از این موضوع نمی­گوید. همه دو به دو یا گروهی صحبت می­کنند. در این یک ساعت فقط یک بار همراه یکی از بیماران که نگران کمردرد مادرش است سراغ دکتر را می­گیرد و با همان واکنش تکراری منشی مواجه می­شود. اینبار که دکتر می­آید کسی به خودش زحمت نمی­دهد راه را برایش باز کند. یک نفر می­گوید: “دکتر ساعتتون خرابه؟” و بقیه هم شروع می­کنند به گله کردن و دکتر رو به همه می­گوید: “یک مورد اورژانسی بود. بچه­ ی هفت هشت ساله! خودتون قضاوت کنید چه کار می­کردم؟” و بعد رو به یکی از منشی­ها می­گوید چرا بیمارانش را نفرستاده دکتر ب ویزیت کند؟ منشی در همان فیگور مخصوصش می­گوید: “آقای دکتر مریض­های شما فقط برای شما اومدن” و با نگاهش از همه تایید می­خواهد. مرد جوان منتظر می­ماند دکتر برود داخل اتاقش و رو به منشی می­گوید: “لااقل بذارید ما اول بریم بعد اینا رو بفرستید” و با دستش به اتباع اشاره می­کند. منشی کمی فکر می­کند و می­گوید بعد از اینکه پنج شش نفر رفتند داخل همه اتباع را با هم می­فرستد که کارشان زودتر انجام شود و فقط یک مترجم هم کافیست.

ساعت پنج بعد از ظهر است. ساختمان درمانگاه کمابیش خلوت شده و تک و توک بیماران مانده پشت در اتاق دکتر آنقدر با هم صمیمی شده­اند و حرفهایشان گل انداخته که نوبتشان را به هم تعارف می­کنند. آن بیرون عینک سیاهان یا پانسمان سفیدانِ تازه عمل شده با کمک همراهان خود به آرامی و احتیاط از در ساختمان خارج می­شوند. کارمندان خسته از یک روز کاری و شلوغ دیگر کم­کم پرونده­ها را جمع می­کنند.

اینجا یکی از بیمارستان­های خصوصی و تخصصی چشم­پزشکی تهران است.