فصل ششم : مدرنیته: مارکس، وبر و هاروی
- هاروی و بدنمندی («رابطهمندی»، اساس درک هستی و چیزها ): دیوید هاروی، در خصوص چیستیِ انسان معاصر و مسائلِ پیش رویش، پاسخهای برآمده از گذشته را ناکارآمد و بیاعتماد میداند و همین امر را دلیل رویآوردن متفکران عصر حاضر به «بدن»، در جستارهای نظری چند دهه اخیر دانسته است. واکنش جمعیِ گروهی از متفکران به پاسخهایی که حداقل تا مدتی مقامی مرجع داشتهاند، اما اکنون بسندۀ شرایط امروزیِ انسان و مسائلش نیستند. اما در خصوص اینکه چرا بدن، به عرصه تفکر و یا بازاندیشی تبدیل شده است، هاروی میگوید: «… شرایط امروزی، انگیزه بازگشت به بدن را به سان پایۀ کاستیناپذیر فهمیدن همه چیز پدید آورده است» (هاروی، ۱۳۹۵: ۱۳۳). بنابراین، از نظر وی این شرایط خاص امروز است که سبب میشود تا تن، به سان پایه کاستیناپذیر فهمِ همهچیز درآید. در اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا منظور این است که متفکرانی که در چند دهه اخیر به بدن پرداختهاند و از قضا برخی از آنان نظریات بسیار مهم و راهگشایی هم ارائه کردهاند (چه در درک انسان و موقعیتش؛ و چه در خصوص درک معظلات مدرنیته)، متفکرانی تنمحور هستند؟ آن هم بر این اساس که به گفته هاروی از نظر متفکران متأخر «تن (بدن) پایه کاستیناپذیر فهم همه چیز است»!؟ با طرح چنین تفسیرهایی پرسش دیگری شکل میگیرد که آیا دلیل رویآوردن برخی فلاسفه و جامعهشناسان عصر حاضر به مسئلۀ بدن (هر کدام بنا بر افق و حیطه مطالعاتی خود)، به قصد نقد سرسختانۀ بعضی دیدگاههای مدرن است!؟ منظور آن دسته از دیدگاههایی است که به دلیل نگرش تکساحتیشان، نمیتوانند مادیّت، معنویت، و شیئیتِ انسان را در مجموعۀ انضمامیِ روابط یا زندگی اجتماعی درک کنند …؛ و ناگفته نماند هنوز هاروی ما را (مخاطب را) به درک مشخصی از بدن، بهمنزله پایه کاستیناپذیر فهم همه چیز نرسانده است که غافلگیرانه، اعلام میکند که متفکران پیشاسقراطیِ یونانیان باستان، نخستین سنجشگران «انسان، یا بدن، به عنوان کانون کاستیناپذیر تعیین همه ارزشها، معنیها و دلالتها» بودهاند (همان : ۱۳۴)؛ و بدین ترتیب با شگفتی تمام، پیشینهای تاریخی از رویآوری اندیشمندان متأخر به بدن ارائه میدهد. آنهم بیآنکه به تمایزات تاریخی (بین این دو گروه) توجه کند و فیالمثل فضای بسیار متفاوت اجتماعی و فرهنگیِ خاص هر یک را در نظر آورد که باعث شکاف ادراکی عمیقی بین آنها میشود.
نوشتههای مرتبط
اما بازگردیم به بحث دیدگاههای انضمامی و رابطهمند؛ که در آنها هیج چیز به خودیِ خود، در ذات و بسنده و فرومانده به خود، اصلا وجود ندارد که بخواهد محوریت فهم همه چیز باشد؛ و چنانچه این رابطهمندی را برداریم با نگرشی تکساحتی (ایستا) و غیر واقعی روبرو میشویم که پنداشتش بر این است که چیزی به نام انسان، خود و یا بدنی در عالم هستی وجود دارد که قائم به ذات است و میتواند به منزله معیار و درک همهچیز باشد. اما آیا واقعا چنین است!؟ آیا در زندگی روزمره و جهان عینی و اجتماعی که هر روزه با آن سروکار داریم، چیزها میتوانند به خودی خود وجود داشته باشند و از آن جمله «بدن»؟! حال در نظر بگیریم که بخواهیم مسئولیت غیر قابل فهم «ملاک و معیار فهم همه چیز» را هم به آن نسبت دهیم! و بالاخره پرسش مهمتری که در جا شکل میگیرد این است که آیا دیوید هاروی از این وضعیت بیخبر است و با آن آشنایی ندارد!؟ پاسخ منفی است. مسلم است که او از این مهم باخبر است و با مقوله فکریاش هم آشنا؛ خوشبختانه در همین بخشهایی که وی به بدن اختصاص داده، بارها و بارها بر وضعیت انضمامی انسان تأکید دارد و هر بار هم به نوعی تلاش میکند تا وضعیتِ انضمامی و رابطهمندِ انسان در جهان را که همواره گشوده به روی امکاناتش است، روشن و مشخص سازد؛ بنابراین احتمال میرود سخن او به منظور ایجاد توجه باشد. چرا که به سرعت «بدن» را در گسترهای مشخصاً تاریخی، زمانی و مکانی بررسی و تبیین میکند. و این یعنی به خوبی میداند انسان، موجودی تاریخی و اجتماعی است که از هستی و موقعیت خویش در جهان آگاهی دارد؛ به بیانی میتواند خود و وضعیتش را به تأویل و تفسیر درآورد…
و این بدین معنی است که هر انسانی که از عقل سلیم (در مفهوم جامعهشناسانه) برخوردار باشد، نمیتواند خود را بینیاز و یا خارج از وضعیتِ گشوده به روی امکاناتش تلقی کند. البته منظور نحوهای از تلقی است که وجودی و هستیشناسانه عمل میکند، بیآنکه لازم به دانش خاصی باشد. همچون زمانی که در زندگی روزمره بیآنکه نیازی به دانستن علم دستور زبان باشد، از صفت، فعل، اسم و قید زمانی و مکانی و …، استفاده میکنیم. به هر حال هاروی به روشنی از این وضعیت انضمامی آگاهی دارد، اما ظاهراً ترجیح میدهد، آنرا از طریق نگرش «رابطهمندیِ» مارکس در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی وی (و همچنین آثاری در این ارتباط) جا بیندازد. به هر حال به گفته هاروی:
«مارکس هر آنچه را که ممکن است مایل به دانستن آن باشیم به ما نگفت؛ اما نظریهای را در باب پیدایی تابعیت بدن در شرایط برقراری نظام سرمایهداری به پیش کشید» (همان : ۱۴۰). [هر چند که از یاد هم نمیبرد که] : «(…)جای نکتههای بسیار از جمله درباره هویتِ جنسی، جنسیّتی، شهوانی و نژادیِ بدنِ اشخاص در طرحواره مارکس خالی است (یا اینکه او کمتر به اینگونه مسائل اشاره کرده است)؛ اما کم توجهی به این نکتهها در آثار مارکس را نمیتوان با حک و اصلاح روش یا محتوای رهیافت او برطرف کرد. محتوای رهیافتِ مارکس، چیزی است که نمیتوان آنرا نفی کرد؛ بلکه باید آن را مبنا قرار داد. (…) مارکس، نوعی ابزار مفهومی ارزشمند را برای دریافت فرایندهای تولید و عمل بدن در شرایط سلطه سرمایهداری فراهم کرد» (همان : ۱۵۸، ۱۵۹، تأکید از من است).
(ادامه دارد … )