انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گر نکته‌دان عشقی بشنو تو این حکایت

ایرج پارسی‌‌نژاد

ملکۀ آلبا (نامه‌‌هایی از پراگ). پرویز دوائی. تهران: جهان کتاب، ۱۴۰۰. ۱۱۲ص. ۴۵۰۰۰۰ ریال.

این کتاب تازه جان مرا تازه کرد. ده حکایت عاشقانه از حکایات نوجوانی ما که به صورت «نامه» درآمده:

نامه‌ای مطلع آن رنج تن و آفت جان

نامه‌ای مقطع آن دردِ دل و سوزِ جگر

خبرت هست که از هرچه در او چیزی بود

در همه ایران امروز نماندست اثر… (انوری ابیوردی)

راستی در این قلم پرویز دوائی چیست که این‌جور مثل شعر به دل می‌نشیند. حال ما را خوش می‌کند. ما را می‌برد «به شهر شعرها و شورها/ به سرزمین عطرها و نورها» (فروغ فرخ‌زاد) و از قعر این غمکدۀ تاریک و تلخ و ترس و تنهایی و دلهره و دلتنگی و نکبت و نومیدی برمی‌کشد و می‌برد:

به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش

بسان شعلۀ آتش

دواند در رگم خون نشیط زندۀ بیدار (مهدی اخوان ثالث)

سلسلۀ یادها و تداعی‌های او تا آنجاست که دست ما را می‌گیرد و از روی جوب پُر لای و لجن می‌پراند و از بین دیوارهای کاه‌گلی و سیاه و زغالی گذر می‌دهد و حدیث عشق بیان می‌کند، به این زبان:

«… پیکر باریکش از لای در به داخل می‌خزید می‌آمد تو و هر نوبت دیدارش به آدم این حس را می‌داد که بعد از یک دوره جدایی طولانی، تازه به هم رسیده‌ایم. اتاق پُر می‌شد از وجودش، جان می‌گرفت و نور و گرمی می‌گرفت. چشم‌هایش درخشان بود و دست‌ها و پوست چهره‌اش قدری برافروخته و باطراوت، طوری که از زیر باران بهار گذشته باشد. سوغات شادی و لبخند و نگاهش بود، لبخندی که سلام بود و به‌به چه عجب بود و تو کجا، اینجا کجا بود.» (ص ۴۸) .

اما این حدیث عشق تنها از روزگار جوانی نیست، که از ایام بچگی هم هست، از هفت‌سالگی:

ای هفت‌سالگی
ای لحظۀ شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه‌ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست

بعد از تو ما صدای زنجره‌ها را کُشتیم
و به صدای زنگ که از روی حرف‌های الفبا برمی‌خاست
و به صدای سوت کارخانه‌های اسلحه‌سازی دل بستیم (فروغ فرخ‌زاد)

در این سن و سال‌هاست که از «سفر سیزده» می‌گوید، از سیزده‌به‌در:

«… صورتش مثل خبر خوش بود… این را مادرم بهش رسیده بود که می‌گفت: “وارد که می‌شه انگار چراغ می‌آرن. دل آدم واز می‌شه” بالای سرش ایستاده‌ام، در هالۀ عطر و رنگی که از موهایش برمی‌خیزد. آفتاب صبح زود بر پوستش جاری است و دورش هوای ییلاق و رنگ شکوفه‌های سیب را به پا کرده است. اگر نزدیک می‌نشست که دیگر روزگارم عید بود، یعنی از شب پیش‌اش، از چند شب پیش‌اش، با این نوید چشم باز کرده‌ام: سیزده‌به‌در! نفس کشیدن در هوای بلافصل او و از نزدیک به صورتش نگاه کردن به شرم، نگاهش به این حالت نرم سر برگرداندن و چشم خواباندنش. نگاه کردن، به اینکه ناگهان سر بلند می‌کرد و موج‌موج مریم و یاس و برق آب‌های روستا را بر پای رنگین‌کمانی به سوی آدم‌ها رها می‌کرد… (ص ۹۳).

سال‌ها می‌گذرد… او به پراگ پرتاب می‌شود. در آنجاست که ماریا پرستار اوست در ایام بیماری. دل به او می‌بندد و با او قرار دیدار می‌گذارد در شهرک درمانگاهی دور از شهر:

«نشستیم بر نیمکت. با التهاب انتظار هفده‌سالگی‌ام، تا آمده از خم راه، از پشت درختی، همان درخت همیشگی که چشم ما تمام مدت بر آن دوخته مانده بود ظهور کرد. و برخلاف رسم ازلی و ابدی هم‌جنس‌هایش سر موقع آمد… و پیدایش شد. انگار که رویشی از جنس قلمه‌ها و ساقۀ برگ‌ها و بوته‌های یاس سفید و بنفش، در کار دادوستدی زیبا با آرامشِ درختی این راه سبز، دالان سبز. و آمد. و به نظرم مثل همیشه، قدری بلندبالاتر، کشیده‌قامت‌تر بود. سری کوچک بر گردنی بلند، گردن رقاصه‌های بالۀ سرزمینش. سر کوچک را قدری بالا گرفته، و چهره‌اش به یُمنِ پیشانی بلند و هالۀ گیسوان تیره، روشن از دور… (همان، ص ۸۷) .

نویسنده همین‌جور می‌گوید و می‌گوید از زیبایی و زندگی و روشنی و خوبی و پاکی. از «دورانی که لذّت از زیبایی و زندگی و رفاه هنوز جرم و نشانۀ شکم‌سیری و فساد بورژوازی نبود.» (ص ۸۵).

از یاد نبریم که پرویز دوائی سینماشناسی آگاه و دانا و از پیشروان معتبر نقد سینمایی ماست. او چشم بینایی در دیدن «تصویر» دارد، تا آنجا که حتی از تماشای پرنده‌ای که بر لبۀ لیوان روی میزش نشسته غرق لذّت می‌شود و می‌خواهد حالت شوق و شور و جذبه و لذتش را ثبت کند:

«تصویری  است درشت از “نما”ی سر و صورت و شانه‌ها و چیزی در حدّ فغان و فریاد و ولولۀ زیبا. کلمات به زبان نیامدۀ همۀ شاعران دل‌سوختۀ تاریخ تاریک ما، برخاسته از رؤیای همۀ عاشقان محروم قرن‌ها، که حالا پاکیزه و با طراوت در قاب این تصویر نشسته، سر را اندکی به پهلو خم کرده و دارد به گوشه‌ای از این قاب به سمت چپ و کمی رو به بالا نگاه می‌کند، نگاهی که پیداست اندیشۀ پشت آن در پی چیزی خارج از این لحظه و اینجاست، نگاهی که به درون خویش برگردانده، و به خاطره‌ای عاشقانه و محزون، و آن در چشم زیبای غمخوار، اندکی گربه‌شکل می‌نماید. و ابروهایش، که گوشۀ خارجی‌شان کمی رو به بالا کشیده شده، این حالت گربه‌وار چشم را مؤکدتر می‌کند… (صص ۳۹ـ۴۰) .

جوهر این سینمای تخیّل‌پرداز شاعرانه برمی‌گردد به:

«آن دوران دست‌نخوردگی روح و بی‌خبری هولناکی از آنچه بر سر راه آینده‌مان گسترده شده، دوران پیش از زمین‌ خوردن‌ها و پس‌گردنی خوردن‌ها و زخم و زیلی شدنِ باورها در کشاکش دهر و زیر بمباران اخبار اعمال تاریخ‌سازان بمب‌ساز عربده‌کش خنجرگذار که در مسیر حرکتشان تلی از ویرانه‌ها و از کشته پشته بر جا گذاشته‌اند و می‌گذارند، مدام، مدام…» (ص ۴۳) .

نکته‌ای که در بحث دربارۀ نوشته‌های پرویز دوائی نمی‌توان از آن درگذشت، زبان زندۀ شیرین او در نویسندگی است که خواننده را مجذوب می‌کند. به گمان من علت آن است که او هوشمندانه ساختار پنهان‌شده در زبان گفتار و نحو کلام (syntax)، یعنی جای کلمات را در زبان گفتار دریافته است. او بی‌آنکه به سلامت کلمات بی‌اعتنا باشد و به شکسته‌نویسی رو آورد، به زبان درست و روانِ فارسی می‌نویسد. به عبارت دیگر، زبان او زبان عامیانه colloquial) یا (slang یا زبان اهل حرفه (jargon) یا زبان لاتی (vulgar) نیست. زبان عبوس و دشوار لفظ قلم هم نیست. همین زبان فارسی طبقۀ متوسط اهل تهران است که در حدّ تحصیلات متوسط درس خوانده‌اند و سواد فارسی دارند و می‌توانند بگویند و بنویسند و بخوانند. و این همان زبان معیار است که من چهل‌وچند سال پیش‌ازاین در گفت‌وگوهای خود با متخصصان صاحب‌نظر در برنامۀ تلویزیونی «در جست‌وجوی زبان معیار» ملاک‌ها و معیارهای آن را برشمردم.

بیش از این چه می‌توان گفت دربارۀ یادداشت‌های پرویز دوائی که یادها و دیدارهای عاشقانۀ او برای همگان خاصه «نسل منقرض عاشقان قدیمی» خوشایند و دلپذیر است.

این نوشته براساس همکاری رسمی و مشترک میان جهان کتاب و انسان‌شناسی و فرهنگ بازنشر می‌شود.