انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پنجره؛ درگاهی برای «مشاهده»

 به جرأت می توان گفت مهمترین جزء یک اتاق پنجره آن است. چیزی که در ابتدا کمتر به آن دقت می شود!. مثلاً هنگامی که برای خرید خانه یا اجاره یک منزل اقدام می کنیم، در بازدیدهایمان به پنجره های هر اتاق  توجه کافی نداریم؛ آن طور که سایر اجزاء و عناصر خانه را جزء به جزء وارسی و از نظر می گذرانیم.

اما به نظر من پنجره اتاق، همچون یک معما ست. چون یک درون دارد و یک بیرون و درگاه آن حائلی است برای درون و بیرون. ما اگر از بیرون اتاق به درون آن  بنگریم، اضلاع، ابعاد، اشیاء و احتمالا افراد اتاق را می بینیم؛ وانگهی پنجره به ما و فضای اتاق نور و روشنایی می دهد از این رو ست که تصّور ما از اتاق بدون پنجره، چیزی جز تاریکی و کابوس نیست. همچنین پنجره درگاهی است که به فضای اتاق، هوا  و صدا می رساند و با بازکردن آن، تلطیف هوا و جریان هوا  سرعت می یابد و گاهی با نغمه پرنده ای و یا سروصدای مزاحمت آمیزی، اشباع می شود.

اما وقتی عنصر انسان را در مقابل پنجره قرار دهیم، آن گاه ارتباط انسان با پنجره شکل دیگری به خود خواهد گرفت. در این صورت اگر از داخل اتاق به بیرون پنجره نگاه کنیم، «مشاهده»گر می شویم و دنیای پیش رو را در ابعاد و اندازه های مختلف به نظاره می نشینیم. از اینجاست که با توجه به دید، افکار، تجربه، دانش و جهان بینی مان، مشاهداتمان را تفسیر می کنیم و از طریق سوژه ها و مواردی که پیش رویمان قرار می گیرند، یعنی سوژه هایی که هر یک می تواند معماواره هایی باشند، می بینیم و با مشاهده هر سوژه، می توانیم آنها را درک، احساس، فهم و در نهایت کشف کنیم.

درون اتاقِ خانه هایی که زیست کرده ام؛ هر یک با توجه به موقعیتشان، پنجره های خاص خود را داشته اند و من از هر یک از این درگاه ها، بنا به شرایط زمانی و مکانی، دنیای بیرون پنجره را مشاهده گر بوده ام و از آنها تفسیر های خود را داشته ام.

مروری بر زیست زمانی و گذشته زندگی ام، آن هم در خانه هایی که بوده ام و مشاهداتی که از پنجره اتاق های زیست شده این خانه ها نموده ام، مجموعه توصیفاتی است از دید مادی من و از قاب پنجره، نسبت به جلوه های روزمره مکان هایی که روزگارانی در آن عمر سپری کرده ام.

  • خانه محل تولد

یکی از کوچه های منشعب به خیابان لرزاده که محله بازاری نشین دهه چهل بود، محل تولدم است. خانه ای بزرگ و دو طبقه با نمای آجری که برِ یک کوچه هشت متری قرار داشت. خانه متعلق به یکی از اقوام نزدیک بود که پدر برای چهار سال، طبقه دوم آنجا را به صورت استیجاری، در اختیار داشت.

طبقه دوم خانه با دو اتاق و یک تراس بزرگ ساخته شده بود که یکی از اتاق ها دارای دو پنجره یکی به کوچه و دیگری به تراس باز می شد. و اتاق دیگر دارای یک پنجره بود که تنها به تراس خانه اشراف داشت. به دلیل رعایتی که سازندگان و معماران قدیم نسبت به ساخت بنا داشتند، پنجره اتاق ها به خانه های مجاور دید نداشتند. پنجره های هر دو اتاق به تراس باز می شدند که با توجه به بزرگی تراس از آنجا فقط آسمان آبی و پاک روزها و آسمان پر ستاره شب های تهران نمایان بود و اتاقی که پنجره رو به کوچه داشت شاخه های پر برگ درخت تناوری را همجوار بود که نگاه به بیرون را محدود می کرد.

فضای این خانه و اتاق های آن را از آنجا به یاد دارم که سال ها بعد در دوره راهنمایی وقتی به همین خانه برای دومین بار اجاره نشین شدیم تا خانه یک طبقه و شخصی مان را درهم کوبیم و دوطبقه اش کنیم؛ پدر و مادر یادآوری محل تولدم را می کردند. طبعاً در آن دوره خردسالی چیزی از فضای خانه و نگاه از پنجره های آن به خاطر ندارم.

  • اولین خانه شخصی پدری

دو ساله بوده ام که پدر در اوایل دهه چهل، اولین خانه شخصی خود را در محله شهباز تهران به قیمت ۸۰۰ تومان که بخشی از آن قرض و قوله بود، خریداری کرده است. خانه ای یک طبقه، دارای دو اتاق، یک دستونی، یک حیاط حوض دار و یک مستراح در گوشه حیاط و باغچه ای که یک درخت یاس همه شاخه های خود را روی دیوار کوچه پهن کرده بود.

از پنجره چوبی این اتاق ها، حیاط و باغچه کوچک نمایان بود. از آنجا که در آن زمان داشتن حیوان در خانه را شگون می پنداشتند، پدر نیز مطابق این عرف همیشه دو سه مرغ یا مرغ و خروس در حیاط خانه نگه می داشت که لانه شان یک جعبه چوبی میوه در کنار باغچه بود.

پنجره چوبی این دو اتاق به دلیل اختلاف سطح شان نسبت به حیاط، محل ورجه وورجه کردن من و خواهران و برادرانم بود. پریدن از پنجره اتاق به داخل حیاط کاری هر روزه بود که ده ها بار تکرار می شد. از آنجا که دیوارهای خانه آجری بود و هیچ پوششی نداشت درزهای آجرها آرشیوی از دندان های شیری ما را در شیارهای خود نگه داشته بود. به طوری که وقتی از اتاق به درز دیوارهای حیاط نگاه می کردیم می دانستیم که دندان های شیری هر کدام مان در کدام شیار آجری قرار دارد. الان که فکر می کنم باور این که چرا مادر اعتقاد داشت دندان های شیری را باید در درزهای آجری حیاط قرار دهیم؛ برایم سخت است.

هنوز بوی گل های خوش یاس باغچه که سال ها با باز کردن پنجرهای چوبی در فصل بهار به مشاممان می خورد به یادم هست. از پنجره چوبی اتاق یک مکان ترسناک هم همیشه در خاطرم مانده است. آنهم انباری زیر زمین داخل حیاط که ورودی آن با یک درِ فلزی دسته دار، از کف به بالا باز می شد. این انباری حربه مادر بود برای زمانی که بیش از اندازه برای مادر شلوغ و حوصله سر بر می شدیم، و برای ما ترسی بود جدی که در ادامه شلوغ کاری ممکن بود به آنجایی که هرگز نیفتادیم، انداخته شویم. از طفولیت تا دوره نوجوانی من، اوقات زندگی در این خانه سپری شد.

  • خانه نوسازی شده پدری

اوایل دهه پنجاه پدر تصمیم گرفت خانه یک طبقه را در هم کوبد و به یک خانه دو طبقه تبدیل کند. به ناچار به همان خانه استیجاری دوره طفولیت در خیابان لرزاده برای مدت یک سال کوچ کردیم و از پنجره، روزها تراس بزرگ خانه و برگ های در هم تنیده و تا نزدیک پنجره را دیدیم و شب ها آسمان پر ستاره آن شب ها را به دنبال ستاره قطبی و راه شیری مکه طی کردیم تا خواب به چشمانمان نفوذ کند.

خانه کلنگی و درهم کوبیده شده طی یک سال با کمک تیرهای آهن و آجر و سیمان قد علم کرد و به خانه ای نو نوار و دو طبقه تبدیل شد. پنجره های آهنی و تمام قد آن، نور دو اتاق پایین و بالا را به دلیل جنوبی بودن خانه حسابی پر می کرد. بین پنجره های طبقه دوم ایوان کوچکی بود با یک طارمی سراسری که در انتهای آن اسکلت فلزی محل قرار دادن کولر را نصب کرده بودند.

در این خانه تا اوایل دهه هفتاد زندگی کرده ام و بیشترین مشاهداتم از پنجره های آن به بیرون را در این دوره داشته ام به خصوص آنکه در دوره کنکور و دوران دانشجویی لیسانس و فوق لیسانس، یکی از اتاق های طبقه دوم خانه به من تعلق داشت. از این رو مشاهداتم از قاب پنجره طبقه دوم به بیرون بسیار متنوع و گوناگون بود.

در دهه پنجاه کمتر خانه ای بود که تلویزیون داشته باشد. به خصوص در آن محلاتی که غالباً اهالی آن مذهبی بودند. خانه دو طبقه کمی با فاصله روبروی ما، متعلق به یک نجار بود که من از طریق پنجره اتاق قسمتی از آنتن بلند تلویزیون آنها را که پشت خرپشتک بام شان نصب کرده بودند، می دیدم. نشانه بارز آن هم کلاغ هایی بود که هر از چند گاه با صدای بلند قارقارشان روی میله های آنتن می نشستند. این همسایه در ابتدا داشتن تلویزیون را انکار می کرد. ولی سال های بعد که این جو شکسته شد و داشتن تلویزیون برای برخی اهالی خانه ها عادی شد، ما که تلویزیون نداشتیم، بارها برای دیدن فیلم های کابویی و تگزاسی با پسر همسایه به خانه شان می رفتم.

تیر چوبی چراغ برق کوچه که دقیقاً جلو خانه ما بود، یکی از نشانه هایی بود که از طریق پنجره، آن را رؤیت می کردم به خصوص آن که انعکاس نور چراغ آن، شب ها بخشی از اتاقم را روشنایی می بخشید. بارها از پنجره شاهد مردان چنگگ به پا و طنابی حائل به کمر از شرکت برق منطقه ای بوده ام که برای تعویض لامپ سوخته تیر چراغ برق، به چالاکی، همچون مرد عنکبوتی به بالای تیر چوبی می رفتند. این روشنایی لامپ توی کوچه یادآور شب های زیادی است که همراه دوستانم (رضا و نادر) از ساعت ۱۰ شب تا ۲ بامداد با یک زیلو و فلاسکی چای برای آماده شدن امتحانات دبیرستان در کوچه و زیر نور آن، درس می خواندیم.

در اواخر دوره راهنمایی به طور اتفاقی هنگام رفتن به اتاقم از طارمی طبقه دوم، یک لحظه زن همسایه را با آستین حلقه ای و دامن کوتاه در حیاط شان دیدم. حس ترس از ریختن آبرو تمام وجودم را فرا گرفت تا آنجا که حس گناه آن هنوز در ذهنم پایدار مانده است. دو سه روزی با ترس به اتاقم می رفتم تا اینکه روزی مادر با طاقه پارچه ای که پدر خریده بود، تمام قسمت های طارمی را پوشاند طوری که دیگر وقتی از پله ها به طبقه دوم پا می گذاشتم هیچ اِشرافی به خانه مجاور نداشتم. این موضوع تسکین و رضایت خاطری برایم بود. بعدها فهمیدم که همسایه هم انگار متوجه شده بود. اما به دلیل صغر سنِ من و شناختی که از خانواده ما داشت، موضوع را تنها به مادرگوشزد کرده بود و مادر هم با سرعت با خرید توپ پارچه توسط پدر، دیدِ از طارمی به خانه همسایه را کور کرد تا علاوه بر راحتی من، رضایت همسایه را نیز جلب کرده باشد.

ترس از مرگ و روح سرگردان نیز برای اولین بار در اوایل دوره دبیرستان بر من مستولی شد. خانه ما روبروی خانه مداحی قرار داشت که علاوه بر خود دو تن از پسرانش نیز مداح بودند. از پنجره اتاقم در طبقه دوم بخشی از نمای ساختمان و پنجره اتاق های آنها دیده می شد. یک روز با فریاد و جیغ اهالی منزلِ آن مداح همه همسایه ها بیرون ریختند و من از اتاقم شاهد این سرو صدا ها بودم. بعد که از طارمی به کوچه نگاه کردم متوجه شدم مداح که پدر خانواده بود خود را حلق آویز کرده است. مشاهده این واقعه و حس روح سرگردانی که در فضا حس می کردم تا ماه ها این ترس را گریبانگیرم کرده بود.

سال های بعد در اواسط دهه پنجاه، در مجاورت خانه این مداح زوجی با دو فرزند زندگی می کردند که پدر خانواده از طریق تابلو «دندانپزشک تجربی» که بر سر در خانه نصب کرده بود، امورات خود را می گذراند. اما روزی شاهد بودم که از در و دیوار خانه ما مأموران لباس شخصی ساواک بالا آمدند. با کمی سر و صدا از پنجره، کنجکاو به یافتن صداها شدم. از اتاق که بیرون آمده و به جلو طارمی رسیدم، دو مرد کلت به دست را روی دیوار خانه دیدم. در کوچه هم مردان دیگری با لباس شخصی بودند. یکی از مردان روی دیوار با نگاه و اَخم و حرکت دست نشان داد که از مقابل طارمی دور شوم. ترس برم داشته بود. همسایه ها و خانواده من هم، همه در حیاط بودند ولی با اشاره مأموران که دستور می دادند همه ساکت باشند کسی جرأت حرف زدن نداشت.

ادامه ماجرا را از درون اتاق و از قاب پنجره با ترس و با بخشی از هیکل این مردان می دیدم. پس از مدتی صدای آژیرهای اتومبیل پلیس به گوش رسید و ماجرا فیصله پیدا کرد. ساعاتی بعد متوجه شدیم که همسر دندانپزشک را دستگیر کرده اند. اما سال های بعد و قبل از وقوع انقلاب دریافتیم که فرد دستگیر شده از اعضای سازمان مجاهدین بوده است.

از پنجره اتاقم سال ها شاهد تخم گذاری و جوجه آوری کبوتران (یاکریم) ی بوده ام که روی برزنت کانال کولر طبقه دوم لانه کرده بودند. گاهی هم با جوجه های کُرک و پر دارشان مواجه می شدم که از لانه به بیرون افتاده و جان داده بودند و گاهی نیز کلاغ های سمجی را دیده بودم که به لانه کبوتران حمله می کردند و تخم کبوتران را می دزدیدند.

از نظر مکانی خانه ما پنجمین خانه جنوبی بود که در کوچه به خیابان اصلی منشعب می شد و من می توانستم از طبقه دوم خانه قسمتی از خیابان اصلی را ببینم. در هنگامه وقوع انقلاب و حرکت مردمی و حمله نیروهای گارد حکومتی، بارها شاهد فرار مردم از خیابان اصلی به کوچه های فرعی از جمله کوچه مان را داشته ام و در یک مورد، هنگام شب، شاهد حرکت یک تانک عظیم الجثه با صدایی گوشخراش از خیابان بوده ام که هنگام صبح، جای شنی چرخ های تانک، اسفالت خیابان را کنده بود و تا سال ها جای شنی چرخ ها بر اسفالت خیابان باقی مانده بود.

در زمان جنگ تحمیلی و موشک باران تهران، نگاه از پنجره به آسمان چیز عادی شمرده می شد. شب های تاریکی که با خاموشی سراسری و شنیدن صدای آژیر خطر رادیو، هیچگاه از ذهنمان پاک نمی شود. در هنگامه صدای آژیر، اگر صدای انفجاری می آمد؛ رفتن جلو پنجره برای دیدن، هم وسوسه انگیز و هم توأم با ترس و وحشت بود. همه شیشه پنجره ها را با چسب نواری به طور ضربدری برای جلوگیری از خرد شدن احتمالی چسب زده بودیم. در این شب ها باز هم در اتاقم به تنهایی بودم و زیر چراغ گردسوز درس های دانشگاه را مطالعه می کردم. هر چند اصرار خانواده به آمدن به طبقه پایین خانه بود. با این حال خاطرم هست که اکثر مردم از تهران خارج شده بودند و تعداد کمی از خانواده ها در منازل شان باقی مانده بودند. به طوری که از طبقه دوم که کوچه را نگاه می کردم، شاید در آن تاریکی سوسوی چراغ گردسوزی و یا شمعی از پنجره یکی دو خانه از جمله خانه خود ما نمایان بود. نمیدانم چرا در آن حال خانواده حاضر به ترک خانه و رفتن به شهرستان یا جای امن دیگری را نداشتند.

با افزایش حملات موشکی به شهرها از جمله تهران، به خصوص در هنگام شب و با به صدا درآمدن آژیر قرمز به مسجدی که در حاشیه خیایان اصلی و نزدیک به منزل بود می دویدیم و در طبقه زیرزمین مسجد، پناه می گرفتیم. اما آن شبی که موشک به سه خیابان بالاتر از خانه مان خورد دیگر جایی برای مانده نبود و با مساعدت یکی از آشنایان در کلاس درسِ یکی از مدارس شهرک مامازند در شرق تهران، به مدت دو ماه که شدت حملات موشکی کاهش یافت، مستقر شدیم.

  • خانه نزدیک منزل پدری

ازدواج در ابتدای دهه ۷۰ موجب استقلالم شد و یک سال ساکن طبقه دوم خانه ای نزدیک منزل پدری شدیم. خانه در انتهای یک کوچه بن بست، باریک و با عرض حدود چهارمتر، قرار داشت. دو پنجره بزرگ اتاق های آن، هر یک به پشت خانه های دوطبقه روبرویی مان باز می شدند. بنابر این هیچ چشم اندازی را از پنجره اتاق به بیرون نمی دیدیم. تنها چند شاخه از درخت داخل حیاط که سر به بالا نهاده بودند، چشم انداز نگاه از پنجره های اتاقمان بود. در این خانه شاهد رویدادی بودم که ممکن است روزی طی مقاله ای با عنوان مناسک گذار از آن یاد کنم و یا آن سوژه را چارچوبی برای ساختار یک داستان با درونمایه ای واقعی نمایم.

  • خانه نظام آباد

از انبار بزرگ انتشارات امیرکبیر در خیابان نظام آباد با آن تابلو بزرگ آبی رنگش، سه چهار کوچه که بالاتر می آمدیم؛ پنجره های خانه ای که در آن یک سال مستقر شده بودیم، می دیدیم. مدخل ورودی خانه هفت- هشت پله ای بود که مستقیماً از خیابان به درِ ورودی منزل می خورد و این ابتکار صاحبخانه بود که طبقه دوم را بدون ورود به طبقه اول، با تعبیه این پله ها مستقل کرده بود.

پنجره هر دو  اتاق که به سمت غرب و رو به خیابان باز می شد؛ با کرکره هایی حصیری تزیین شده بود. به ناچار برای مشاهده خیابان ناگزیر به بالابردن کرکره ها می شدیم. اما سر و صدا امانمان را می برید، و به ناچار پنجره ها را بسته نگاه می داشتیم. از این رو در این خانه بیشتر صدای حرکت موتور و اتومبیل و فروشندگان دوره گردی که معمولاً با بلندگو اجناس شان را تبلیغ می کردند، گوشمان پر می شد.

  • خانه طوس- قصرالدشت

خانه طوس- قصرالدشت که نزدیک خانه پدر خانم و برِ خیابان واقع شده بود، ساختمانی شمالی، دو طبقه و قدیمی با نمایی آجری بود که به مدت یک سال در طبقه همکف آن ساکن بودیم. صاحبخانه پیرمردی اَخمو، با ابروانی پر پشت و آذری زبان بود که کرایه ماهانه را همراه با سهم مبلغ قبض آب و برق و گاز تا قِران آخر دریافت می کرد. محل سکونت دارای دو اتاق تودرتو بود که پنجره یکی از اتاق ها به حیاط باز می شد ولی به دلیل آنکه پسر صاحبخانه اتومبیل پیکان خود را در حیاط پارک می کرد، معمولاً پرده ها را می کشیدیم و افق دیدی از پنجره نداشتیم. اتاق دیگر مستقیماً به آشپزخانه متصل بود که نور خود را از حیاط خلوت تأمین می کرد. بنابر این در این خانه دید مستقیمی از پنجره ها به بیرون نداشتیم.

در این خانه، پنجره های خانه روبرویی سوژه عجیبی شد. خانه روبرویی که طرف مقابل ما در خیابان طوس قرار داشت؛ خانه ای دوطبقه، قدیمی ساز، با نمایی آجری بود. یک شب هنگام آمدن به منزل مشاهده کردم دو موتور سوار نزدیک در خانه مان ایستاده اند و هر از گاه به پنجره طبقه دوم خانه مقابلمان نگاه می کنند. از سر کنجکاوی وارد حیاط خانه که شدم از بالای دیوار به خانه روبرو نگریستم. از روشنایی پنجره طبقه دوم خانه روبرو گاهی سایه بالاتنه زنی دیده می شد که در حال شستشوی خود است. ظاهراً این پنجره مربوط به حمام خانه روبرویی بود که هنگام شب با روشن کردن چراغ آن، سایه کسی که حمام می کرد روی شیشه های پنجره می افتاد و از بیرون این سایه نمایان می شد.

بلافاصله همسرم را خبردار کردم و با هم از حیاط یکبار دیگر پنجره حیاط روبرو را وارسی کردیم. ضمن آنکه به همسرم موضوع دو موتور سوار را هم گوشزد کردم. از این رو با همسرم تصمیم گرفتیم که به بیرون خانه برویم و لختی در کنار درِ خانه بمانیم. موتور سواران با دیدن ما کمی خودشان را جمع و جور کردند و وقتی دیدند ما همچنان ایستاده ایم، موتورها را روشن کردند و محل را ترک کردند.

همسرم طاقت نیاورد و می خواست به درِ منزل خانه روبرویی برود و موضوع را گوشزد کند اما تصمیم گرفتیم که آن را به بعد موکول کنیم. فردای آن روز همسرم موضوع را با صاحبخانه در میان گذاشته بود و پیشنهاد کرده بود پنجره های حمام را با روزنامه و یا پرده بپوشانند. آنطور که می گفت: ابتدا آنها از پذیرش آن طفره  رفتند و می گفتند پنجره های ما دید ندارد. اما دو روز بعد با آوردن چند شاخه گل به درِ خانه، از همسرم بابت گوشزد کردن این موضوع مهم تشکر کردند و ما شاهد بودیم که با این اتفاق ساده، پنجره حمام آنها با روزنامه پوشانده شد.

خانه پدر خانم هم که به فاصله یک چهار راه از خانه استیجاری ما قرار داشت، از زمان ازدواج گاهی شب ها در اتاق طبقه دوم که پنجره های آن رو به خیابان طوس بود، به صبح می گذراندم. اما هیچ گاه به خاطر ندارم که در آنجا با آرامش خوابیده باشم. زیرا سروصدای ناشی از حرکت اتومبیل ها برای من که عادت به سکوت برای خوابیدن دارم، عذاب آور بود. خانه پدر خانم که به فاصله اندکی از چهار راه واقع شده بود، مکانی بود که به دلیل رفت و آمد زیاد اتومبیل، دقیقاً لحظه ای بود که رانندگان از دنده یک به دنده دو می رفتند و همیشه زوزه موتور اتومبیل که به دنده دو می رفت از پنجره به اتاق سرایت می کرد و آرامش و خواب را از چشمان من می ربود، سروصدایی که برای همسرم به دلیل سال ها سکونت در این خانه تقریباً عادی شده بود.

  • خانه شهرک راه آهن (گلستان)

خانه نوسازمان در شهرک راه آهن در ضلع جنوبی و طبقه دوم یک آپاتمان قرار داشت. پنجره های هر دو اتاق به حیاط بزرگ و باغچه ای مشجر باز می شد. یک درخت چنار که سر به آسمان کشیده بود مشخصه بارز باغچه بود که از پنجره می شد نسیم و هوای خوب و سالم این منطقه تهران را که قبلا جزء منطقه ۵ شمرده می شد و بعد در منطقه تازه تأسیس۲۲ قرار گرفت با حرکت رقص برگ های این درخت چنار، هر روز مشاهده کرد.

از گوشه سمت راست و از کنار پنجره هم می توانستیم به منظره کشتزارهای طلایی گندمزاری بنگریم که کمی دورتر خوشه های طلایی آن، عصر هنگام با فلق و غروب آفتاب در هم می آمیخت و منظره زیبایی را پدید می آورد. گندمزاری که در اواسط دهه هشتاد از بین رفت و به جای آن دریاچه خلیج فارس(چیتگر) ساخته شد تا از قِبَل آن دور تا دور دریاچه، مجتمع های مسکونی بلند مرتبه و مجتمع های تجاری ساخته شود و به تجمیع تریلیاردها سرمایه بینجامد.

پنجره های اتاق ها که به فضای بیرونی باز می شد نسیم خنک بادهای غرب تهران را به ارمغان می آورد چندان که در طول اقامت چند ساله در این خانه کمتر نیاز به روشن کردن کولر در ماه های گرم تابستان داشتیم.

با این حال در سال های پایانی سکونت در این خانه، درخت چنار بزرگ حیاط خانه، آفت زده شد و در یک پاییز با باد و طوفان شدیدی که در تهران وزید، قامت چنارِ برافراشته باغچه، از نیمه شکست و از آن به بعد از پنجره خانه، درخت چنار نیمه ای که همچنان با رشد ساقه های کوچک و زیبا به حیات خود ادامه می داد را نظاره گر بودیم.

  • خانه طرشت

خانه استیجاری طرشت در طبقه چهارم یک آپارتمان نوساز قرار داشت. آپارتمانی جنوبی که پنجره بزرگ و پر نور هال آن به دلیل آن که فضای جلو آن باز بود چشم انداز وسیعی را از منطقه آزادی تهران و به فاصله دور تر از آن فرودگاه مهرآباد و در صورت تمیزی هوا تا مشعل های روشن پالایشگاه تهران قابل مشاهده بود.

در طول اقامت در این خانه شاهد بودیم به دلیل باغ های زیادی که در محله طرشت وجود دارد و تغییر کاربری این باغ ها به آپارتمان سازی، چشم انداز وسیعی که از پنجره های هال منزل مشاهده می شد، سال به سال محدود شد. ابتدا دید باند فرودگاهمان از دست رفت، بعد دید مناره مسجدی که از ضلع جنوبی میدان آزادی سر بر می آورد، گرفته شد و در نهایت با آپارتمانی که در جلو ساختمانمان بنا شد، همه چشم اندازها کور شد و به دلیل اشراف آپارتمان مقابل مجبور به آویختن هر روزه پرده های هال شدیم.

با این حال زمانی که آن چشم انداز وسیع را از پنجره هال داشتیم، مشاهداتمان از پنجره گوناگون بود. آشپزخانه اُپن خانه که پنجره هال نیز در آن قرار داشت محل قرار گرفتن میز غذاخوری بود و از آنجا می شد این چشم انداز را مشاهده کرد.

روزهایی که هوا صاف و تمیز بود تا دور دست ها منطقه جنوب تهران را تا سرخی مشعل های پالایشگاه تهران می شد دید و بالعکس در هنگام آلودگی هوا به ندرت می شد چراغ های خیابان آزادی را تشخیص داد. فوج کلاغ هایی که با قاروقارشان صبح به طرف جنوب (به گمانم جالیزهای احمد آباد مستوفی) می رفتند و عصر هنگام  از بالای سر خانه به طرف باغ های طرشت باز می گشتند از دیدنی های زیبای نگاه از پنجره بود. صداهای در هم پیچیده قارقار و فوج فوج کلاغ های سیاهی که من را به یاد کودکی می انداخت که با دیدن پرواز کلاغ ها، پدر و مادر می گفتند: کلاغ ها دارند به مدرسه می روند!

به دلیل علاقه شخصی که به پرواز و هواپیما دارم، یکی از زیباترین مشاهداتم از پنجره هال خانه، شنیدن صدای تیک اف و دیدن بخشی از حرکت هواپیماهای مسافربری بود که هر روز صبح هنگام خوردن صبحانه از باند فرودگاه مهرآباد به پرواز در می آمدند. هنگامی که هوا تمیز بود آرم شرکت هواپیمایی به وضوح روی تیغه دم هواپیما قابل رویت بود. هنگام پرواز هر یک از این هواپیماها تعمقی می کردم و با خود می گفتم  الان چه کسانی مسافران این هواپیماها هستند، به کجا می روند، برای چه کاری می روند، چه آرزوهایی دارند و …

  • خانه پردیس (فاز ۱۱)

حالا با آلودگی هوای تهران، خود را دو سالی است که بازنشسته کرده ام و در طبقه ۱۱هم شمالی یک مجتمع پانزده طبقه از مسکن مهر، سکنی گذیده ایم. طبقه یازدهم این مجتمع در آن موقعیت کوهستانی یعنی سکوت مطلق، در کنار چشم اندازی که به گمانم از دو سه تپه آن طرف تر که از پنجره اتاق قابل رویت نیست، منطقه لواسان و باستی هیلز مشهور آن واقع شده است. اینجا از پنجره شب ها آسمانی پر ستاره و روزها تپه هایی لخت که در کنار هر کدام ساختمان های بلند ۱۵ طبقه، که ردیف به ردیف، چون قارچ روییده شده است، دیده می شود.

به قول دوستانی که گاه به منزل مان می آیند آن زمان که در رادیو واقع در میدان ارک مشغول به خدمت بودیم، رادیو پول آنچنانی نمی داد، اما چون نزدیک بازار بودیم همه کارکنان رادیو بوی پول به مشامشان می رسید تا حداقل بتوانند در خیالات خود رؤیا پردازی کنند. حالا در اینجا هم، هر چند در مسکن مهر سکونت داریم اما هوای منطقه لواسانات به ریه هایمان نفوذ می کند و وجود باستی هیلز های لواسان در همین نزدیکی، رؤیاها و خواب هایمان را شیرین می کند.

حالا اگر کسی بتواند از بیرون پنجره ای که در طبقه ۱۱هم ارتفاعات پردیس واقع شده است، مرا ببیند؛ اتاقی می بیند که دور تا دور آن کتابخانه ای را چیده ام و در کنار پنجره، پشت میز تحریر و جلو لپ تاپی با مارک ایسوس نشسته ام و در حال نگارش این سطور هستم! …