انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پسری با پیژامه‌ی راه‌راه، واقع‌گرا یا در بند ایمان؟

(نگاهی به فیلم پسری با پیژامه‌ی راه‌راه The Boy in the Striped Pajamas)
کارگردان: مارک هرمن Mark Herman ، محصول انگلستان ۲۰۰۸

در قیاس با شاهکارهایی که در خصوص جنایات مرتکب‌شده طی جنگ جهانی دوم ساخته شده‌اند، از جمله فهرست شیندلر، به کارگردانی اسپیلبرگ، پیانیست به کارگردانی رومن پولانسکی، خداحافظ بچّه‌ها Au revoir les enfants ساخته‌ی لویی مال، و بیا‌-و-ببین ساخته‌ی کارگردان روس، اِلم کلیمُف، پسری با پیژامه‌ی راه‌راه آنقدرها هم سنگین، جدّی، دل‌خراش و سیاه در نظر نمی‌آید؛ لیکن، تمرکز ویژه‌ی فیلم بر سفر سریع و دردناکِ «کودکی» از بطن فلاکت‌ها و مصیبت‌های بزرگ‌سالی قابل تحسین است (البتّه چه کسی می‌تواند پیاده‌روی شبح‌وار و روحانی آن دخترک سرخ‌پوش را در فهرست شیندلر درست وسط قاب تصویر ِسیاه‌وسفید و دوزخیِ فیلم فراموش کند؟!).

دلالت‌های واقع‌گرایی در فیلم کم نیستند و مرادم از واقع‌گرایی، میزان وفاداری فیلم به رویدادهای تاریخی است و تاثیر آن بر زندگی و روح‌وروان افراد. از ظلم به ساکنان اردوگاه‌های مرگ بگیرید تا دم‌ودستگاه تبلیغاتی آلمان نازی با تمام دروغ‌هایش، از سرسپردگیِ کورکورانه به نازیسم، از مغزشوییِ جوانان، از سانسور کتاب و آموزش‌های هدایت‌شده، و از تداعی مردانگی با تعصّب و خشونت. کارگردانِ فیلم آنچنانکه منتقد ایندیپندنت کریتیک، نگاشته، از احساسات‌گرایی و اشک‌درآوریِ تنیده در درام‌های هالیوودی پرهیز کرده و فیلمی ساخته با هنرنمایی کودکان – بهتر است بگویم دو کودک- اما برای بزرگسالان. در جدّیّت و ظرافت واقع‌گراییِ فیلم همین بس که دهشتناک‌ترین رخداد جنگ‌ جهانیِ دوم در حاشیه رخ می‌دهد، در جایی که برونو پسرک هشت‌ساله‌ی خانواده‌ی افسری نازی و مسئول یک اردوگاه مرگ، در ذهنش آن را با مزرعه/حاشیه/حومه تداعی می‌کند. یکی از خصلت‌های پایدار نازیسم و فاشیزم همین بوده و هست: به حاشیه‌راندنِ جنایت و پنهان‌سازیِ نظام‌مند آن و باوراندنِ دروغ جای راست در اذهان عامّه.
در نظام‌های فاشیستی باید برای رسیدن به حقیقت یا واقعیّتی که غالبا خوف‌انگیز است همپون برونو خطر کرد، کنکاش‌‌کننده و جستجوگر explorer بود و از حیاط‌پشتیِ تبلیغاتِ مکرر و دروغ‌های واهی، رهی به جهان بیرون باز نمود، به جهان حقیقت هرچقدر می‌خواهد دلهره‌انگیز و مرگ‌آور باشد، اما حقیقت است که آدمی را آزاد می‌کند. برونو در یکی از همین جستجوگری‌های کودکانه اما شجاعانه خود – و مگر نباید برای رویارویی با بلاخیزترین کنش انسانی در بزرگسالی یعنی جنگ و تحمل آن خود را به کودکی زد؟- به اردوگاه مرگی می‌رسد که تحت مدیریت پدرش است. و با پسرکی هم‌سن‌وسال با خودش، اِشمول آشنا می‌شود.

اشمول و برونو. اِشمول با آن چهره‌ی گردِ بامزّه به بچّه‌گربه‌‌ی ناز و ملوسی می‌ماند. بچّه‌گربه‌ای گرسنه تکیده و خسته. و درست از همینجاست که واقع‌گرایی محتواییِ فیلم، در ساختار اثر نیز منعکس می‌شود. نماهای باز و بسته و متقارنی که از برونو و همتایش اشمول، یکی این‌ور و دیگری آن‌ور فنسِ اردوگاه گرفته شده، بازتاباننده‌ی عصر و زمانه‌ای است که تقسیم جهان به اردوگاه‌های خیر-و-شر متاثر از فاشیزم و نازیسم، همگان را به ورطه‌ی هلاک می‌کِشاند.

یک‌سو برونو است با توپِ بازی‌اش و سوی دیگر اشمول در پیژامه‌ و تن‌پوشی مندرس و راه‌راه، اسیری که از عشق دوران کودکی و از باهم‌بودنش احساسی اندک دارد اما آنچه به تمامی درمی‌یابد، صدای سوتی است که او را به اردوگاه فرامی‌خواند، به کار اجباری و گرسنگی. تصاویر متقارن برونو و اشمول دال بر دوپاره‌شدن جهان و آدمیان است توسط هیولای فاشیزم که پس از سال‌ها خفتگی و یخ‌زدگی، دیگربار با لهیب خشم و نفرت‌پراکنی گرم و بیدار می‌شود. این سواسازی و طبقه‌بندی‌ها برای آدمی و در درازنای تاریخ چه بیچارگی‌ها و فقدان‌هایی که به بار نیاورده! انسان، بارها و بارها در اعصار و دوره‌هایی، خسته از جداسری‌ها و تناقض‌های درون، آنها را به جوامع و فرهنگ‌های بیرونی به دیگران و تن‌ها و ارزش‌هاشان فرامی‌افکند تا بار خویش را سبک‌تر سازد.
آنچه تا اینجا گفته‌شد، توصیفی بود از وجه واقع‌گرای فیلم، عنصری که از نقاط قوّت اثر بوده و آن را در دسته‌ی فیلم‌های جدّی تاریخ سینما درخصوص جنگ جهانی دوّم قرار می‌دهد. اما بهتر است به پرسشی که عنوان این نقد هست پاسخ دهیم: آیا پسری با پیژامه‌ی راه‌راه، واقع‌گراست یا در بند ایمان؟
از همان نماهای گشاینده‌ی فیلم، برای من تلفیق روح‌نواز و آرامش‌بخشِ موسیقی جیمز هُرنر، با بازی کودکانی که پرواز را تقلید می‌کنند، بی‌اعتنا به دستگیری یهودیان که در کوچه‌ها و خیابان‌های گرداگردشان رخ می‌دهد، نشانی از خیال، ایمان، عطوفت، امید، و تمامی آن ساحاتی دارد که در جهان تیره‌وتار لیکن چاره‌ناپذیرِ خِرَد به حاشیه رانده شده یا چندان مجالی برای عرض‌ اندام ندارند؛ همچون تمامی آن عروسک‌های بچّه‌ها رها‌شده و تلنبار‌شده در زیرزمین خانه. عروسک‌هایی برای کودکانی که به اردوگاه‌ها سپرده شده‌اند تا در چنگال خفقان‌آور مرگ/خِرد به‌سوی تقدیر دردناک خویش رهسپار شوند. برای نازی‌ها، «راه حلِّ نهایی» بسا که عقلانی و منطقی بوده است. لیکن عقلی که از خمیرمایه‌ی عاطفه بی‌نصیب بوده و لذا رهی به اخلاق نگشوده است. کاش از همان شروع فیلم، برونو و هم‌بازی‌هاش همه پرواز می‌کردند و از این زمین سرد می‌بریدند. مثل فرشته‌ای که در شاهکار ویم وندرس بر فراز برلین جولان می‌داد!
اگر بپذیریم که فاشیزم در انتهای سفر پرتبختر و جاه‌طلبانه‌ی خویش، درصدد بود تا ایمان و دینی خودساخته را جایگزین دین و ایمان مستقرِ هزارساله کند، و لذا به جادوجنبل، خرافات و فال‌گیری متوسل شد، پس جای تعجب ندارد اگر هر فیلمی در خصوص جنگ و نسل‌کُشی را فی‌ذاته عجین‌شده با عناصر ایمانی و دینی بدانیم.
آنگاه، مهم‌ترین رکن ایمانی فیلم همان فراورده‌ای است که مادّه‌خام ارزش‌مندی برای اپیزود پایانی فراهم ‌آورده: “دنیا دار مکافات است”. این یک گزاره‌ی ایمانی و دینی است که امید به بار می‌آورد. آن زمان که با نواقص سامانه‌‌های کیفری و حقوقی و ناتوانی فردی یا جمعیِ آدمیان در دادگستری و اشراف بر همه‌ی امورات عالم مواجه می‌شویم، آن‌زمان و آنجا که نظام‌های دادگستر خود بیدادگاه می‌شوند، به دین، ایمان و امید پناه می‌بریم.
برونو، در اثنای بازیگوشی‌ها و شیطنت‌های کودکانه، و از سر رفاقت نوبنیادش با اشمول، از فنس دورتادور اردوگاه می‌خزد و پا به درون محوطه می‌گذارد. همان‌روز زندانی‌ها به کوره‌های آدم‌سوزی سپرده می‌شوند؛ ازجمله برونو و اشمول( ناگفته نماند که حیرت برونو از تضاد میان واقعیت تلخ اردوگاه با تصاویر بزک‌شده از آن در فیلمی که پدرش برای مهمان‌هایش نشان داده، تکان‌دهنده و انظاردهنده است: در برابر تبلیغات ایمن و هوشیار باشید!ً).
تلاش‌های پدر و مادر برونو فایده‌ای ندارد، آنها در مسابقه با تقدیر – در این مورد به‌خصوص تقدیری که مشخصا رهاورد دین، ایمان و امید و لذا شاید که اخلاق‌گرایانه است- و در هماوردی با آن می‌بازند و دیر به اردوگاه می‌رسند، کار از کار می‌گذرد و شبهِ‌عدالت با دستی که از غیب می‌رسد اجرا می‌شود و نکته همینجاست: در عالم واقع چه بسا که این‌طور نمی‌شود امّا بسیاری از رنج‌دیدگان امید دارند که بشود؛ در دین می‌آموزیم که این‌طور می‌شود، و اگر هزاران دلیل بخردانه بیاورند، ایمان داریم که همین می‌شود یا به خود می‌باورانیم که ایمان داریم و لذا آرام می‌گیریم. مالا یک افسر نازی باید طعم تلخ فقدان و مرگ فرزند را بچشد اگر در کوره‌ی آدم‌سوزی باشد که چه بهتر! دنیا دار مکافات است؛ چشم در برابر چشم! ایمان در بطن خویش تضاد و ناسازگاری می‌پروراند: برونو چه تقصیری داشت؟ آیا سزاوار است که او تقاص گناهان پدر را بدهد؟ درهر حال، ما به‌عنوان مخاطب، در کنه و زوایای تاریک روح‌وروان خویش پایان فیلم را می‌پذیریم، این پذیرش آیا اخلاقی و منطقی هست یا نه، پیچیده است اما دست‌کم آن است که بسیاری را اگر نگوییم خوشنود لیکن آرام می‌کند.

لذا همه‌چیز دراماتیک می‌شود و به ناگاه سروکلّه سینما نیز پیدا شده و واقعیتی سرد و تلخ در لحافی از آرمان‌گرایی گرمِ برخاسته از دین پوشیده شده و به مخاطب عرضه می‌شود. هرچقدر هم نظام‌های جزایی تلاش کنند قطعا نخواهند توانست تمامی مسببین نسل‌کشی را گرفتار و مجازات کنند. پس ایمان و امید زاده می‌شوند.
اما پرسش اینجاست که اگر پدر برونو به کنام کوره‌ها فرو می‌رفت اخلاقی‌تر نبود؟ اگر آری، پرسشی دیگر سر بر می‌آورد: چرا باید فردی یا جماعتی دیگر به کوره‌ها بروند تا به ما ثابت شود که آدمیان را دسته‌دسته در کوره انداختن و کاسبیِ مرگ راه‌انداختن نابجاست؟ و پرسشی دیگر و بسیار مهم‌تر، انسانی که گاها سر در آسمان‌ و دل در گرو ایمان دارد، چرا آدم‌سوزی و آدم‌کُشی راه‌ می‌اندازد، ریشه‌ی شرور کجاست؟ و آیا گرفتاری در این دوپارگیِ حتّی چندپارگیِ وجودی سبب نمی‌شود تا انسان در تمام عمر عذاب بکِشد و در ژرفای شادخویی‌اش رنجور باشد از تبدیل بو و طعم کودکی به طعم و بوی خاکستری که از دودکِش‌ها بیرون می‌زند؟ مشکل کجاست؟