انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هستیِ بی‌هدف

آیا هستی هدفی دارد؟ آیا اساساً هستی می‌تواند هدفی داشته باشد؟ هدفی با چنین سطحی از فراگیری وجود دارد، که هستی تمام خویش را معطوف به آن کند؟‌

حدس می‌زنم برای بیشتر افراد در یک لحظه یا مدتی طولانی‌تر از زندگی شخصی این سوال ایجاد شده باشد، که اصلا هدف از زندگی چیست؟ یا برای بعضی سوال شکل فلسفی‌تری پیدا کرده باشد. به این شکل که چرا هستی هست؟ یا چرا زندگی هست؟ یا حتی، چرا من در زندگی هستم؟ هدف من از زندگی چیست؟ هدف زندگی از به وجود آوردن من چیست؟

سوالاتی از این دست اغلب افراد را به خود مشغول کرده‌اند و کمتر کسی است که به آنها دچار نشده باشد. البته تفاوت در پیگیری و ادامه دادن به سیر این سوالات می‌تواند مسیرهای متفاوتی در افراد مختلف داشته باشد. ولی عموم آنها فراگیر هستند. و فارغ از شرایط افراد در عموم اذهان شکل می‌گیرند. و از این حیث می‌توان آنها را جزء سوالات بنیادین انسان دانست.

اینکه هدف از زندگی من چیست؟ زیرمجموعه سوال بزرگتر هدف هستی چیست؟ قرار دارد. و پاسخ به سوال بزرگتر مسیر را برای پاسخگویی بیشتر به سوال اول و کوچکتر روشن می‌کند. پیگیری سوال اول حتی اگر منتهی به پاسخ روشن و واضحی شود -هرچند که اغلب اینگونه نیست- مجددا در دام سوال دوم و بزرگتر می‌افتد. و حال مسئله اساسی‌تری مطرح می‌شود. که یک انسان با هدف مشخص آیا در هستی‌ای زندگی می‌کند که هدف‌دار است یا بی‌هدف؟ و با هر پاسخ وضع و حال انسان کاملا متفاوت از صورتِ دیگر پاسخ است. از سویی آیا امکان دارد زندگی انسان علی‌رغم باور عمومی اساساً بی‌هدف باشد؟

زندگی انسان بی‌هدف چه صورت‌بندی‌ای دارد؟

برای گره گشایی از مجموعه سوالات فوق سراغ پرسش بزرگتر آیا هستی هدف‌دار است، می‌رویم. برای این بررسی ابتدا سوال را به اجزایش و تعریف هستی و هدف تبدیل می‌کنیم.

هستی چیست؟ هستی شامل تمامِ هست‌یافته‌ها است. هستی هر آن چیزی است که دیده می‌شود، شنیده می‌شود، لمس می‌شود، بوییده یا چشیده می‌شود. و به عبارتی به تجربه حسی انسان در می‌آید. البته ما به کمک تکنولوژی گستره حسی خود را بسیار افزایش داده‌ایم. با انواع تلسکوپ و میکروسکوپ دورترین و ریزترین اجرام را هم می‌بینیم. و آنها هم به تجربه بینایی ما در می‌آیند. به همین شکل گستره سایر حواس ما هم افزایش یافته است. و ما از محدوده بیشتری از هستی با حواس پنجگانه خود با خبریم. از سویی ما توانایی اندیشیدن، صحبت کردن، تصور و تخیل داریم. آیا مفاهیم صِرف ذهنی و تصورات ما هم، هستند؟ به نظر می‌رسد که هستند. چون ما آنها را درک می‌کنیم. هرچند در مواردی ممکن است تعاریف دقیق و مورد توافق همگانی در مورد بعضی مفاهیم و تصورات نداشته باشیم. اما بهرحال همین که از آنها می‌گوییم و امکان به اشتراک گذاری ایده آنها میان انسانها هست، پس آنها هستند. به عنوان مثال سعادت را در نظر بگیرید. سعادت مصداق عینی و قابل مشاهده ندارد. و توضیح مورد توافق همگانی در مورد آن به سختی وجود دارد. اما کاملا می‌توان گفت که همگان درکی در مورد آن دارند. این درک می‌تواند با واژه‌هایی متفاوت و تعاریفی کاملا شخصی باشد، اما میان انسانها قابل اشتراک و اشاره است. از انتزاعی‌ترین موارد می‌توان به اعداد و فرمولهای ریاضی پرداخت. معادلات ریاضی هیچ‌گاه به شکلی که روی کاغذ یا در ذهن ما شکل می‌گیرد و ما آنها را می‌آموزیم یا به دیگران آموزش می‌دهیم در دنیای بیرون دیده نمی‌شوند. اما روابط میان چیزها در طبیعت و محیط فیزیکی خبر از حضور آنها در قالب روابطی این‌گونه می‌دهد. و از این رو آنها هرچند هم که با هیچ ابزار فیزیکی قابل شناسایی یا خوانش مستقیم در محیط فیزیکی نیستند، اما به جهت کارکرد اجزای جهان مطابق آن قوانین، پس هستند و حاضرند. این موارد بیان می‌کند که هستی فقط منحصر به دنیای دیدنی و ملموس نیست. مفاهیم و اندیشه‌ها و تصورات و تخیلات هم هستند. کم‌کم روشن می‌شود که هستی چه تعریف بزرگی دارد. بصورت کلی ما هرچه را حس می‌کنیم، یا از آن می‌گوییم و به آن می‌اندیشیم، هست. چرا که ما به عنوان یک موجود هست شده امکانی در مورد بحث و بررسی نیستی نداریم. و اساساً از نیستی نمی‌توان گفت.برای توضیح بیشتر در این مورد می‌توان به نوشته (هیچ و نیستی) از همین نویسنده مراجعه کرد. هستی بزرگترین امکان ممکن است که همه چیز در آن است. هستی بزرگترین دایره حضور است. هستی، همه‌چیز است.

اما هدف چیست؟ و هدفمندی به چه معناست؟ هدف را می‌توان در نسبتش با اراده توضیح داد. هدف نتیجهٔ تحقق یافتهٔ اِعمال اراده است. پس از اراده کردن هدف زاده می‌شود. اراده به منظور خواستی اِعمال می‌شود و آن خواست همان هدف است. اراده‌ورزی بدون هدف وجود ندارد. وقتی خواسته‌ای باشد، اراده‌ای آن خواسته را دارد و آن خواسته هدفِ اراده است. اراده به اهدافی تعلق می‌گیرد که می‌توانند منجر به شدن و ناشدن شوند. اهدافی برای شدن مانند انواع رسیدن‌ها و دست‌یافتن‌ها، چه برای انسان و چه برای سایر موجودات. اهدافی برای نشدن مانند انواع گریزها و پیشگیری‌ها و حفظ وضعیت موجود از تغییرات بیرونی است. از این دو جهت زندگی موجودات زنده مملو از اهدافی است که زیر مجموعه مهمترین آنها یعنی بقا و زنده ماندن است. و بسته به صاحب اراده دانستن غیرجانداران مثل سیاره زمین، رودها، کوه‌ها و دریاها در اندیشه‌ها و آیین‌های گوناگون می‌توان آنها را هم در تلاش برای بقا دانست یا نگاهی متفاوت داشت.

با مشخص شدن تعریف از هستی و هدف، به سراغ سوال آیا هستی هدفی دارد، می‌رویم.

دیدیم که همه چیز، همان هستی است. و هدف مولود اِعمال اراده است. هستی برای هدف‌دار بودن باید اراده داشته باشد. آیا این‌طور است؟ تمام اراده‌ها هستی یافته‌اند و در هستی هستند. اراده از جایی جز هستی سر نزده است. اراده یکی از اعضای هستی است. از سویی امکان ندارد چیزی از هستی سر بزند که خواستگاهی غیر از هستی داشته باشد. چرا که محیط دیگری نیست که اراده بخشی از خود را از آن و بخشی را از هستی دریافت کرده باشد و متجلی شده باشد. چون هستی، همه چیز است. و البته شامل اراده هم هست. پس اراده محصول صِرف و مطلق هستی است. هستی حتما محتوایی از جنس اراده دارد که اراده تولید می‌کند. به عبارتی هستی اراده دارد. چون اراده از هستی سرزده است. همان طور که هستی کوه دارد، چون کوه از دل هستی روییده است. اما آیا هستی دارای اراده، هدف هم دارد؟ هستی بزرگترین دایره است. و در آن تمام چیزها رخ می‌دهند. و در بیرون آن چیزی نیست. هستی شامل تمام حرکات، تغییرات، اراده‌ها و خواسته‌ها و اهداف است. تمام اعضای هستی از جانداران با اراده واضح تا غیرجانداران بسته به نوع نگاه در خصوص اراده‌دار بودنشان و انواع خواستهایشان در هستی واقع‌اند. اما هدف خود هستی چیست؟ در واقع این سوال هدف مشخصی برای خود هستی را جویا می‌شود. آیا هستی اراده‌ای شخصی دارد؟ آیا اساساً هستی ماهیتی غیر از اعضایش دارد که اراده‌ای مستقل از آنها داشته باشد؟ اگر هستی چنین اراده‌ای داشته باشد، مولود چنین اراده‌ای چه خواهد بود؟ ارادهٔ همه چیز -که همان هستی باشد- چه چیز دیگری می‌تواند بخواهد؟ تمام رخدادها در هستی رخ می‌دهند و تمام حضورها و بودن‌ها در آن حاضرند، دیگر چه می‌توان خواست؟ جز همه‌چیز، چه چیزی می‌تواند باشد؟ در هستی تحقق تمام خواسته‌ها و تمام اراده‌ورزی‌ها رخ می‌دهد. هستی محیط دیگری جز خودش برای بروز رخدادی مدنظرش ندارد. پس تحقق تمام اراده‌اش در خودش رخ می‌دهد. جای دیگری نیست. اما تمام رخدادها هم ناشی از اراده هستی است. چون محیطی بزرگتر از هستی نیست که در آن اراده‌ای به هستی (همه‌چیز) اضافه شود و اهدافی را در هستی متولد کند. تمام خواسته‌ها، هستند. و همگی جزء هستی و در هستی هستند. هر چه در هستی رخ می‌دهد خواسته هستی است و مورد اراده هستی واقع شده است‌. هستی اراده‌ای شخصی و مستقل با هدفی جداگانه ندارد. هر چه در هستی رخ می‌دهد و هست می‌یابد، تحت اراده هستی است. اراده‌ای خارج از هستی وجود ندارد که هستی را وادار به متجلی کردن اراده‌های دیگر کند. چون محیط بودشی جز هستی نیست. پس تمام اهداف که توسط هر اراده‌ای خواسته و دنبال می‌شود از اراده هستی سر می‌زند. هستی هدف مشخص و برتر با سمت و سوی خاصی ندارد. بلکه هر چه در آن رخ می‌دهد، هدف اوست. و اهدافی در تمام جهات، با تمام نیّات و به هر سویی دارد. هر رخدادی به همان شکل رخ دادنش هدف هستی است. هر چه اندیشیده می‌شود، در هستی اندیشیده می‌شود. و همین طور در مورد تصور و خیال هم چنین است. تمام شدن‌ها و نشدن‌ها به اراده هستی رخ می‌دهد. اراده هستی در خودش است و خواسته‌هایش در خودش بدل به هدف می‌شوند و تحقق می‌یابند. هستی بدون هدف مشخص و متمایز اما دارای تمام اهداف و خواسته‌هاست. بیشتر از همه‌ چیز بودن، چه می‌تواند باشد که هدف هستی باشد؟

از سویی دیگر بررسی کنیم، آیا هستی اراده دارد؟ یا اراده هم‌ارز هستی است؟ یا حتی اراده پیش از هستی است؟

صِرف پذیرفتن اراده یعنی اراده، هستی پیدا کرده که اراده شده است. کلمه اراده به تنهایی یعنی اراده شکل گرفته. اما در کجا و از کجا؟ از هستی و در هستی. وجود اراده محض به هستی پیش از خودش به عنوان بستر حضورش اشاره دارد. و هستی نمی‌تواند از اراده سر بزند. وجود اراده یعنی ابتدا هستی وجود دارد که اراده در آن رخ داده است. در این میان هم‌ارزی اراده و هستی هم مطرح نیست. زیرا اول هستی بوده که در آن اراده سر زده است. در نهایت تنها گزینه این خواهد بود که هستی اراده دارد. و این اراده بر ظهور تمام خواسته‌ها و اهدافی که در آن رخ می‌دهد، تعلق می‌گیرد. هستی هدفی فراتر از خودش هم نمی‌تواند داشته باشد. هستی نمی‌تواند هستی‌تر شود. همه‌چیز نمی‌تواند همه‌چیز تر شود. چون محیطی فراتر از هستی و همه‌چیز نیست. عمده انسان‌ها و بسیاری اندیشه‌ها که هستی را هدف‌دار می‌دانند، خود هدف هستی را تعیین می‌کنند و اغلب آن را تحت عنوان کلی نوعی رستگاری صورتبندی می‌کنند. و چنین ابراز می‌کنند که هستی به سمت رستگاری در حرکت است و برای آن می‌کوشد. و بسیاری از آنچه وقایع نامطلوب است و در آن رخ می‌دهد را ناخواسته‌های هستی و اهداف منحرف شده آن می‌دانند. در حالی که دیدیم هر چه در هستی رخ می‌دهد تحت اراده هستی و خواسته و هدف آن است. و قدرتی خارج از هستی نمی‌تواند باشد که بر هستی اِعمال اراده کند و خواسته‌اش را بر آن تحمیل نماید. و به نظر نمی‌رسد بتوان هدفی مشخص را تنها هدف هستی یا هدف اصلی آن قلمداد کرد. در حالی که بسیاری وقایع و رخدادها و با تکرار بسیار در تمام مقاطع زمانی و مکانی رخ می‌دهند، هیچ هدفی خاص‌تر یا اصلی‌تر نسبت به دیگران در هستی بروز نمی‌کند. و این تنها میل انسانی برای وجود چنین تفسیرهایی است.

حال، انسان هدفمند در هستی با چنین تنوعی در اهداف چگونه داستانی دارد؟ و این هدفمندی انسان در مجموعه بی‌نهایت بزرگ هستی چه نتیجه و تاثیری دارد؟

از مهمترین نتایج درک بی‌نهایت بودن اهداف هستی و بروز هر رخدادی را نتیجه خواستِ هستی دیدن، کم‌تر جدی پنداشتن پندارهای انسانی در مورد سرانجام و سمت و سوی هستی است. در عین حال این درک انسان را از جایگاه خویش‌ مرکز انگاری خارج می‌کند. و از زیر بار تصمیم گیرنده اصلی در بروز و وقوع موارد مختلف در هستی خلاص می‌کند.

انسان به مرور متوجه می‌شود در چنین مجموعه بی‌نهایتی هدفهای یک عضو نه چندان مهم است و نه چندان تعیین کننده. و البته این اهداف نمی‌توانند هدفی برای کل هستی باشند. و این وظیفهٔ پنداری انسان برای به رستگاری رساندن هستی از دوشش برداشته می‌شود. چرا که می‌فهمد محیطی برای اِعمال این اراده بر هستی یا امکانی برای متمایز کردن این هدف بر سایر اهداف هستی ندارد. انسان می‌فهمد که تنها اراده موجود در هستی نیست و توانایی جهت‌یابی و راهنمایی هستی را ندارد. و اهدافش از ارتفاعات بلند به زمین و محیط پیرامونش نزدیک‌تر می‌شود. اهدافی برای زندگی حال حاضرش با اثرگذاری محدود بر بخشی از جمعیت انسانی و محیط اطرافش در بازه زمانی محدود. و نه فراگیر و گسترده که تا بی‌کرانه‌های عالم را بپیماید. و یا آنچنان بلند پروازانه تصور شود که نه تنها از عهده انجامش برنیاید، بلکه سنگینی بار این عدم امکانِ انجام را در تک‌تک لحظات عمرش حس کند. انسان از توهم بازتنظیم هستی و تفکرات اصلاح‌گرایانه در مورد آن دست بر‌می‌دارد. و رستگاری را نه هدفی برای هستی بلکه شخصی و کاملا دارای معیارهای فردی تعریف می‌کند. و می‌فهمد هستی امکانی برای حرکت به هیچ هدف خاصی ندارد. چرا که تمام اهداف در خودش محقق می‌شود و هیچ هدفی خلاف اراده‌اش امکان تحقق ندارد. هستی منبع تمام اهداف و اراده وقوع آنها و محل ظهورشان است. انسان درک می‌کند که اهدافش مناسب خودش و بازه زندگیش خواهد بود و دست از پندار تسلط بر عالم بر‌می‌دارد و آسودگی و وانهادگی را در بستر اراده بزرگ و زمینه تحقق تمام رخدادها تجربه می‌کند. و از پشت سکان فرضی هدایت هستی پایین می‌آید تا کمی بیآرامد.