انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نگاهی به فیلم مردم معمولی

The ordinary people به کارگردانی رابرت رد فورد

فیلم مردم معمولی به کارگردانی رابرت ردفورت خانواده‌ای آمریکایی را به تصویر می‌کشد که تحت تاثیر از دست دادن یک فرزند پسر خود شده‌ است. اما این روی ظاهری داستان است، از دست دادن او موجب می‌شود که روابط بغرنج ولی در عین حال سرکوب‌شدۀ پدر و مادر و برادر کوچکتر خود را نمایان کند. در ابتدا شاید به نظر برسد که مرگ او علت این چالش‌ها است، اما هر قدر که فیلم جلو می‌رود مخاطب درمی‌یابد که این خانواده مسائل فروخورده‌ای دارند که مرگ یکی از اعضا باعث شده است درپوش چاه این فروخوردگی‌ها کنار رود و بغض‌ها و خشم‌ها و نفرت‌ها و حقارت‌های این سه نفر بالا بزند. بنابراین، فیلمی روانکاوانه و پیچیده است که به نظر من حتی المان‌هایی به مخاطب برای اینکه با خود و احساسات فروخورده‌اش مواجه شود می‌دهد. دو برادر به نام‌های کانراد و باک در یک حادثه قایقرانی دچار حادثه می‌شوند و باک غرق می‌شود و این موجب افسردگی شدید کانراد و خودکشی او می‌شود. بعد از مدت‌ها از بیمارستان مرخص می‌شود و پدر و مادر او سعی دارند او را به حال قبل برگردانند.

شخصیت‌های پدر و مادر در این فیلم برخلاف نگاه رایج است، پدر نگرانی خودش را نسبت به کانراد بیشتر نشان می‌دهد، مرتب در مرد مسائل مدرسه و تیم شنا از او سئوال می‌پرسد و نسبت به احوال او همدلانه‌تر برخورد می‌کند. این درحالی است که با مادری خشک و جدی روبه‌رو هستیم که نسبت به پسرش بسیار سرسختانه عمل می‌کند. روابط او با پسرش خیلی سرد و بی‌احساس است. پدر در تلاش است تا بتواند با راهکارهایی هم حال کانراد را بهتر کند و هم رابطۀ او را با مادرش بهبود بخشد.

فیلم بسیاری از کلیشه‌ها را زیر سئوال می‌برد؛ کلیشۀ مادر مهربان و فداکار در این فیلم فرو می‌ریزد با اینکه کانراد سابقۀ خودکشی دارد اما مادر با او سر ناسازگاری دارد و او را در خانه تنها می‌گذارد و همراه شوهرش به مهمانی‌های دوستان می‌رود و به دنبال این است که باز هم به سفر بروند. مادری بسیار متفاوت، مغرور، تا اندازه‌ای خودخواه که محبت خود را نشان نمی‌دهد و دوست ندارد مدام با غم پسر از دست رفته‌اش زندگی کند و یا حتی در مورد آن صحبت کند. کلیشۀ اینکه هیچ‌کس پدر و مادر نمی‌شود نیز جایگاه والایی ندارد، گاه پدر و مادرها البته عمدتاً ناخواسته به نام تربیت بیشترین آسیب‌ها را به فرزندان خود می‌زنند، پدر و مادرهایی که قربانی آسیب‌های کودکی خود هستند، فرزندان خود را در مسیری پرسنگلاخ و اشتباه قرار می‌دهند. پدر و مادر و کانراد هر کدام در درون خود در حال جنگیدن با دست‌اندازهای روحی و روانی هستند که خود از آن اطلاع و شناخت ندارند. اینکه نطفۀ هر فردی از پدر و مادر به وجود می‌آید لزوماً به این معنا نیست که از زیر و بم فرزند خود همیشه آگاهی داشته باشند. کانراد به پیشنهاد پزشک خودش با یک روان‌شناس ارتباط می‌باید و او کمکش می‌کند کم‌کم با خودش رو‌به‌رو شود و آن خشم فروخورده‌ای که تبدیل به افسردگی حاد شده است بیرون بریزد. از سوی دیگر پدر (کالوین) نیز با این روان‌شناس آشنا می‌شود و باعث می‌‌شود با خودش مواجه شود. مادر (بث) که عاشق باک بوده به خاطر مرگش نمی‌تواند کانراد را ببخشد. برعکس مادر، پدر اخلاق مراقبت بالایی دارد و مادرانه نگران پسر است.

هرچند بث و کالوین تظاهر می‌کنند رابطۀ خوبی دارند اما در واقع این گونه نیست. فیلم نشانگر این است که ارتباط بد میان زن و شوهر چگونه بر ارتباط با فرزندانشان تاثیر دارد. وقتی دوست دختر کانراد از او می‌پرسد: «می‌پرسد چرا خودکشی کردی؟» می‌گوید: «آن مثل افتادن در چاله بود، چاله‌ای که همین‌طور داره عمیق‌تر میشه و نمی‌تونی ازش فرار کنی. و ناگهان متوجه میشی اون یه چیزی درون خودته. تو همون چاله هستی. تو گیر افتادی و همه چیز تمام شده…. البته خیلی ترسناک نیست فقط زمانی که بخواهی برگردی. چون میدونی چه احساس جدید و غربی داشتی.» به نظر می‌آید با اینکه پدر و مادر خودکشی نکردند اما آنها هم در چنین چاله‌ای گرفتار آمدند، درواقع در درون و ذهن خود چنین خودکشی را تجربه کرده‌اند. در زندگی خیلی از ما نیز به همین ترتیب است، در درونمان چاله‌های ناشناخته زیادی وجود دارد درحالیکه مدام در حال گشتن مقصر و علت بیرونی برای مسائل خودمان هستیم. محبت ندیدن و دوست داشته نشدن از پیچیده‌ترین مسائلی است که انسان تا پایان عمر می‌تواند آن را به دوش کشد و رنج برد. کالوین به همسرش می‌گوید که کانراد نیاز دارد بداند که از او متنفر نیستی و بث در جواب می‌گوید که چطور می‌توان متنفر باشم؟ مادران از فرزندانشان متنفر نیستند. این دیگر کلیشه‌ای است که حتی در این فیلم هم می‌تواند زیر سئوال رود. هر مادری یا به شکل غریزی یا اکتسابی احساس می‌کند که فرزند خود را دوست دارد اما گاهی به دلایل گوناگون مثلا تغییر یافتن مسیر زندی مادر با حضور فرزند این اتفاق نمی‌افتد و مادر به فرزند خود عشق نمی‌ورزد.

به اعتقاد من، اوج فیلم در پایان فیلم است، در حالیکه کانراد در مسیر درمان خود حال بهتری دارد و شناخت بهتری از خود پیدا کرده است و به ادامۀ زندگی مشتاق‌تر شده است، روابط پدر و مادرش حالت عکس گرفته است. در حالی که تصور رایج این است که بهبودی و ترمیم یافتن به این معنا است که زندگی خانوادگی پابرجا بماند و اعضای خانواده یکدیگر را در آغوش بگیرند و بگویند ما با هم خوشبختیم، این فیلم سعادت را به گونه‌ای دیگر نشان می‌دهد. گاه انسان‌ها به اشتباه سالیان مدیدی یکدیگر را تحمل می‌کنند و دست و پا می‌زنند که آن شرایط را بهتر کنند، اما این اتفاق نمی‌افتد. در رابطۀ والدینی و فرزندی که حق انتخابی نیست و به هر حال پدر مادر و فرزند انتخابی نیستند باید تلاش کنند تا رابطه‌ای بهتر خلق کنند اما در رابطۀ همسری که رابطه‌ای سببی است، زن و شوهر یکدیگر را انتخاب می‌کنند به این گمان که با هم مشترکاتی دارند و می‌توانند زندگی خوبی را رقم بزنند. اما گاه گذشت زمان خلاف این تصور را نشان می‌دهد و هر چه می‌گذرد نه تنها این دو در کنار یکدیگر رشد نمی‌کنند بلکه باعث استهلاک هم می‌شوند و حتی گاهی این عدم اشتراک و اختلاف تا دریدگی پیش می‌رود و شانیت انسانی یکدیگر را پایمال می‌کنند. شاید در هر رابطه‌ای بیشتر از آنکه افراد به دنبال شناخت طرف مقابل باشند نیاز دارند که خود را بشناسند. در رابطۀ زناشوئی پرچالش ممکن است افراد خود را بیشتر بشناسند البته اگر آمادگی چنین شناختی را داشته باشند. در آخر فیلم کالوین باجسارتی که در کل فیلم آن را نمی‌بینیم با واقعیت روبه‌رو می‌شود و به بث می‌گوید:

ما می‌تونستیم خیلی قشنگ زندگی کنیم اگه این مشکلات پیش نمیومد. ولی تو نتونستی از پس این مشکلات بربیای. تو همه چیز را می خواستی باب میلت باشه. شاید تو نمی تونی هیچ کس رو دوست داشته باشی. تو فقط عاشق باک بودی. و همه عشقتو با اون دفن کردی. من اصلا نمی تونم درک کنم. شاید حتی باک رو دوست نداشتی. شایدم این فقط خودت بودی. شایدم در آخر این بهترین تویی بود که خاکش کردی. ولی هر چه که بوده کم نمدونم تو کی هستی! نمیدونم چرا داشتیم فیلم بازی می‌کردیم. به خاطر همین داشتم گریه می‌کردم. چون دیگه نمی‌‌تونم دوستت داشته باشم. و نمی دونم بدون دوست داشتن تو می‌خوام چه کار کنم.

این سخنان برای بث بسیار غیرمنتظره‌ است و مخاطب که تمام فیلم با چهرۀ خشک بث مواجه است حالا اشک ریختن او را مشاهده می‌کند. کالوین وانمود می‌کرد بث را دوست دارد چون از جدایی و نبود کسی که دوستش داشته باشد می‌ترسید. شاید جدایی همیشه چیز تلخ و به معنای پایان نباشد، گاهی اوقات جدایی رهایی و رستگاری است و مسیری است برای آغازی موفقیت‌آمیزتر و سالم‌تر. این فیلم مانند یک کتاب خودآموز روان‌شناسی است، مخاطب اگر هشیار باشد و مفعولانه عمل نکند می‌تواند از روند داستان بازخورد بگیرد و فردیت خود و روابط زناشویی و والدینی و فرزندی خود را بازنگری کند.