انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نژادپرستی در ایران؛مردم‌نگاری یک معضل فرهنگی و اجتماعی

شاید پنج یا شش ساله بودم که خانوده‌ای آمریکایی از دوستان مادرم، برای زندگی به ایران آمدند. این خانوده بعد از انقلاب اسلامی مسلمان شده بودند و عاشق ایران بودند. پدر این خانوده سفیدپوست و مادر سیاهپوست بود و آن‌ها دو دختر ده-دوازده ساله داشتند؛ علت اصلی مهاجرتشان به ایران، فرار از سیستم نژادپرستانه‌ی آمریکا بود. آن‌ها به دنبال محیطی امن می‌گشتند که بتوانند به دور از نژادپرستی در آن زندگی کنند. شاید حضورشان در ایران به یکسال هم نکشید، که تصمیم گرفتند به آمریکا برگردند. هیچوقت آخرین کلمات زن را فراموش نمی‌کنم. زن گفت آزار و اذیتی که در ایران دیدم، قابل مقایسه با آمریکا نبود. او در ایران خیلی اذیت شده بود. تمام تصاویر کودکی‌ام را از بودن با او مرور می‌کنم. من هم به عنوان یک بچه، وقتی با او بیرون می‌رفتم، این رفتار مردم را حس می‌کردم. همه بلندبلند می‌گفتند سیاه سیاه! می‌خندیدند و زل می‌زدند. البته این سطحی‌ترین رفتاری بود که به خاطر می‌آورم و خدا می‌داند که چه بر این زن گذشت. او یک عروسک سیاهپوست به من هدیه داده بود که در کنار عروسک‌های مو طلایی سفیدم، همیشه با مهربانی و غم بیشتری به من نگاه می‌کرد و این سوال همیشه در ذهنم مرا آزار می‌داد که چرا دوستان ما از ایران رفتند. به عنوان یک بچه‌ای که خودم همیشه سیاه‌سوخته صدایم می‌کردند، با گوشت و پوست و استخوانم درد او را درک می‌کردم. بارها پیش آمده بود که بچه‌ها در خیابان من را که همیشه آفتاب‌سوخته بودم، مسخره کنند. در مهدکودک، مدرسه، مهمانی‌ها، جایی نبود که یک نفر پیدا نشود تا در مورد رنگ پوست من نظر ندهد. من در جامعه‌ای رشد می‌کردم که زیبایی با سفیدی معنی می‌شد و فرقی نداشت که مادربزرگم برایم «حالا که رسید به سبزه» بخواند یا نه، جامعه کار خودش را با من کرده بود. من در رقابتی نابرابر، از قبل باخته بودم.

این مسائل گذشت تا اینکه در سال‌ نود و پنج شمسی، دو دوست سیاهپوست آمریکایی من به ایران آمدند و خاطرات بچگی‌ام یکی‌یکی تکرار شد. مردم در نگاهشان تغییری نکرده بودند. هرجا که می‌رفتیم بلند می‌گفتند سیاه سیاه! به آنها خیره می‌شدند. با انگشت اشاره می‌کردند و می‌خندیدند. حتی از آن‌ها عکس می‌گرفتند. دوستان من اولین کلمه‌ای که از من پرسیدند این بود که معنی سیاه چیست؟ من نمی‌دانستم چطور باید جواب بدهم. این یکی از خجالت‌آورترین لحظات عمرم بود. با دوستان سفیدپوست اروپایی‌ام که در خیابان‌های تهران قدم می‌زدیم، همیشه کلمه‌ی خارجی اولین کلمه‌ای بود که معنی آن را از من سوال می‌کردند و حالا دوستان سیاهپوست من، معنی کلمه‌ی سیاه را می‌خواستند بدانند.

راستش را بخواهید، من وضعیت را توجیه کردم. نگفتم که نژادپرستی و جهل دارد مردم ما را به قهقرا می‌برد. نگفتم بعضی از مردم ما با برادران افغانستانی خود چه‌ها که نکرده‌اند. نگفتم قوانین کشور ما این مهاجرین را عملا نادیده گرفته و تضعیف و محرومشان کرده است. گفتم که کشور ما مدت زیادی است که تحریم است، مردم امکان سفر رفتن و آشنایی با فرهنگ‌های دیگر را ندارند، مسافران خارجی زیادی ایران را به عنوان مقصد انتخاب نمی‌کنند و برای همین مردم ما، به خارجی‌ها توجه زیادی می‌کنند. شاید این توجیه فرهنگی که نظر صادقانه‌ی من بود، تا حدی درست باشد اما واقعیت این است که خودپرستی و خودمحوری در عده‌ای از ایرانیان غوغا می‌کند و جهل و ناآگاهی چشمان ما را کور کرده است.

بعد از قتل جورج فلوید و گسترش جنبش‌های ضدنژادپرستانه در جهان، بیشتر متوجه عمق فاجعه‌ای که همواره در محافل علمی از آن صحبت می‌شد، شدم. تصورم می‌کردم، در ایران هم مانند دیگر کشورها مردم علیه ظلمی که سالیان سال در رابطه با سیاهپوستان در آمریکا وجود داشته، صحبت کنند و با سیاهپوستان همدردی کنند. اما اینجا بود که به شدت نگران عقب‌ماندگی و جهالت عده‌ای در این زمینه شدم. البته عده‌ی افرادی که از این جنبش حمایت کردند کم نبود اما عده‌ی افراد بی‌تفاوت و حتی مخالف این جنبش نیز قابل تأمل است. در ادامه به سه مواجهه با این موضوع اشاره خواهم کرد.

مواجهه‌ی اول:

یکی از دوستانم ویدیویی برایم فرستاد از یک ایرانی که در آمریکا زندگی می‌کند. مرد موبایلش را برداشته بود و با حالتی تحقیرآمیز از افرادی که به مغازه‌ها ریخته بودند فیلم می‌گرفت و مرتب نظراتی جاهلانه می‌داد و می‌خواست بی‌فرهنگی این افراد را نشان بدهد. هدف ویدیو وحشی و بی‌فرهنگ نشان دادن سیاهپوستان و حقانیت پلیس در مقابله‌ی با آنان بود. این رفتار معمول یک ایرانی جاهل است که حتی از تاریخ برده‌داری در آمریکا و وضعیت معاصر جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، خبر ندارد. او خود را در کنار و همراه جنبش عظیم مردم علیه برده‌داری نمی‌داند. او از همان دسته تافته‌های جدا بافته‎ای است که چه در ایران، چه در آمریکا و یا حتی روی کره‌ی مریخ هم فقط دهان گشادش را باز می‌کند و تنها دست به غر و لند و تمسخر می‌زند.

مواجهه‌ی دوم:

بعد از آن مطلبی از کسی دریافت کردم مبنی بر اینکه «هیچ می‌دونستی جورج فلوید، پورن استار بوده؟» او نوشته بود که از اینکه صدا و سیمای ایران نمی‌داند تبلیغ چه کسی را می‌کند، خنده‌ام گرفته است. این یکی از دردناک‌ترین مواجهه‌های من با درک عمومی افراد از قضیه‌ی نژادپرستی بود. به او گفتم اولا که پورن استار نبوده. دوما اگر هم بوده باشد، آیا این چیزی از انسانیت او کم می‌کند؟ او گفت، تو اصل قضیه را نمی‌فهمی. پرسیدم اصل قضیه چیست؟ گفت که اصل قضیه مصادره‌ی صدا و سیما از قضایای آمریکا به نفع خودش است! گفت که صدا و سیما دروغگوست. گفتم این ماهیت هر رسانه‌ای است که به نفع سیستم حاکمیتی خود صحبت کند. ای کاش همه به احترام انسانیت صحبت می‌کردند. اما اگر صدا و سیما دروغگوست، آن کسی که به تو گفته جورج فلوید پورن استار بوده هم دروغگوست. اینکه تو نتوانی اول به انسانیت او فکر کنی، به نحوه‌ی کشته شدن او فکر کنی، به درد انسان‌های دیگر روی این کره‌ی خاکی فکر کنی و به همبستگی با سیاهپوستان تحت ظلم فکر کنی، فاجعه است. چه بلایی سر ما آمده که اینقدر خودمحور و کور شده‌ایم که برای رضایت خودمان، به تخریب انسان و انسانیت می‌پردازیم و هر شانتاژ و دروغ کثیفی را به سادگی باور می‌کنیم؟

مواجهه‌ی سوم:

یکی از دوستانم محتوای چت خود را با یکی از دوستان ایرانی‌اش که در آمریکا زندگی می‌کند برایم فرستاد. شدت عقب‌ماندگی فکری و فرهنگی این فرد غیر قابل توصیف است. او گفته بود که دلم برای پلیس‌های بیچاره‌ی آمریکا می‌سوزد. او مردم را با القاب کثیفی خطاب کرده بود و اصلا هیچگونه درکی از این قیام‌ها نداشت. او از کمترین درکی نسبت به خاک و پیشینه‌ای که در آن زندگی می‌کرد، برخوردار نبود.

و البته مواجه‌های بعدی بیشتر و بیشتر شد که همگی شباهت‌هایی به یکدیگر داشتند، از اصلی یکسان پیروی می‌کردند و در ناآگاهی و غفلت ریشه‌ دوانده بودند. چه در مورد آنانی که در داخل کشور هستند و چه آنانی که در خارج از کشور به سر می‌برند. بلاهت‌پیشگی داخلی در افرادی مشهود است که هیچگونه شناخت تاریخی یا جغرافیایی و حتی روابط انسانی عمیق با غیرخودی ندارند و همواره اصرار دارند که هرجایی از دنیا بهتر از ایران است و دیگر چشم‌هایشان را بر حقیقت ظلم و تبعیض و نژادپرستی در دیگر کشورها بسته‌اند و علاقه دارند همیشه نقش یک ایرانی قربانی را برای دیگران بازی کنند. بلاهت‌پیشگی خارج از کشور هم که وضعیتی است که این افراد اصلا خود را جزئی از جامعه‌ای که به آن مهاجرت کرده‌اند‌ نمی‌دانند و در دنیایی تخیلی به زندگی بی اثر و بی‌ثمر خود ادامه می‌دهند. این دو گروه مدام با یکدیگر در ارتباط هستند و نگرش خود را تولید و بازتولید می‌کنند و تنها راه برای قطع این زنجیره‌ی بلاهت، آموزش و کمک به تغییر بنیادیین در نگاه، تفکر و عمل است که «چشم‌ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید».