A love in Germany، کارگردان: آندره وایدا، محصول: آلمان غربی و فرانسه، سال ساخت: ۱۹۸۳
«بازرس نژادی» گرفتار است لذا بایستی به «افسر بهداشت عمومی» آویخت؟ به چه منظور؟ تا از قابلیت «آلمانیشدنِ» کارگری لهستانی و اسیر در روستایِ زیبا و کوچک آلمانیِ برومباخ طی جنگ جهانیِ دوم، اطمینان حاصل کند. پائولینا، زنی متاهل، روستایی و زیبا (با هنرنمایی جادویی و نفسگیرِ هانا شیگولا Hanna Schygulla که هنوز در هشتادواندی سالگی هم زیبایی و تودلبروییاش را حفظ کرده) عاشق اِستانی Stani، کارگری اسیر شده که در اصطبل از اسبها تیمارداری میکند و از بام تا شام جان میکَند. و شما بهتر از من میدانید که ایدئولوژیهایی همچون نازیسم، از هرچه زیبایی و عشق هست بیزاراند. مجازات این بیحرمتی به وجاهت اخلاقی رایش سوم، چیزی نیست جز اعدام. در رومباخ این روستای آرام بهشتی، تنها یک چیز زشت و جهنمی وجود دارد: نازیسم. هانا شیگولا این کشف ناب و جاودانۀ فاسبیندر، با آن تیکهای عصبی که از ایمان راسخاش به عشق برمیخیزد، چنان هنرنماییِ سحرانگیزی از خود به نمایش میگذارد که حتی شده برای یک لحظه به قومیت، جنسیت، ملیت، یا دین او نمیاندیشیم. آنچه در پیش چشمان ما تمام-و-کمال جاری است، عشق راستین او به اِستانی ست. مایار، همهکارۀ حزب نازی در رومباخ از پائولینا میخواهد تا برای حفظ آبروی خود و شوهر سربازاش – که در جبهۀ شرقی برای رایش میجنگد- هم که شده اعتراف کند که از سوی استانی اغفال شده؛ پائولینا نمیپذیرد و به دو سال زندان و تبعید محکوم میشود.
نوشتههای مرتبط
در زندان، همبندیاش زنی میانسال است که به اتهام گوش دادن به رادیو لندن به اعدام محکوم شده اما او تنها چهرۀ مجری مرد و خوشصدای رادیو را در ذهن مجسم میکرده؛ همین و بس.
سکانس ارزیابی پتانسیل اِستانی برای آلمانیشدن Germanized از سوی افسرهای زندان، از جملۀ دردناکترین سکانسهایی هست که میشود در فیلمهای ضدجنگ سراغ گرفت. آنجا که با ابزارهایی مسخره، رنگِ چشم، مو و پوستاش را میسنجند و نمیتوانند به تشخیصی درست برسند. استانی از آلمانیشدن تن میزند و اعدام را پیش روی خود میبیند.
شاید برای بسیاری، کشف اینکه به راستی چه کسی نامههای عاشقانۀ پائولینا به اِستانی را به گشتاپو لو داد و مسبب این فاجعه شد، مرکز ثقل اصلی درام وایدا باشد. برای من اما، آنچه مرا شیفته و مجذوب این شاهکار میکند، آغوشهای گشاده، مهربان، مومنانه و امن-و-امان پائولینا برای استانی است که در جایجایِ فیلم تکرار میشود. آغوشهایی که از مرزهای آلمان و لهستان و سوییس فراتر میروند و به پناهی پایدار و پابرجا برای استانی بدل میشوند به شکلی که در بحبوحۀ یکی از ویرانگرترین جنگهای جهانی، و در آن زمان که انسانیت از همه سو، در معرض نابودی قرار گرفته، و همسایه به همسایه رحم نمیکند، به رودی از ایمان، و چشمهای از نور میماند. و زیباترینِ و محکمترینِ این آغوشها، زمانی است که دو دلداده در زندان با یکدیگر رویارو شده و اِستانی خبر اعدامِ قریبالوقوعاش را در جوار تابوتی که برایاش ساخته شده به گوش پائولینا میرساند. این آغوش هرگز تمام نمیشود نه با اعدام نه با هیچ چیز مرگبار دیگری و درست در همین لحظه که این سطور را مینویسم، شاید برای هزاران بار ازنو زاده شده.
زندانی به محل اعدام با طناب دار رهسپار است. هیملر دستور داده تا هر لهستانی که چهارپایه را از زیر پای لهستانیِ دیگری بکِشد، سه نخ سیگار جایزه بگیرد؛ گرانترین سیگارهای دنیا. لهستانیِ زندانی دیگری که در زمان آزادی، معلم دبیرستان بوده؛ درحالیکه سیگار میکشد به استانی از جاودانگی روح میگوید تا به او آرامش بدهد. او، در لحظۀ پایانی توان لگد زدن به چهارپایه را ندارد و از هوش میرود.
اعدام در فضایی پر از التهاب و عصبیت به اجرا درمیآید. پائولینا به اردوگاه کار اجباری گسیل میشود شوهرش در جنگ میمیرد و فرزند ایندو راوی فیلم است.
یک رابطۀ عاشقانه در آلمان، به ما گوشزد میکند که حتی در سیاهترین لحظات تاریخ، کورسوهایی از امید، عشق محبت و دلداگی هست و جهان هرگز در تاریکی و ظلمات مطلق فرونخواهد رفت. همواره آغوشی گرم به روی ما باز خواهد شد و ابرهای سیاه به تمامی از آسمان رخت برخواهند بست!