انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

قاهره: خیال تا واقعیت (بخش سوم)

محمد علی پاشا و کلنل کمپل، نقاشی دیوید رابرتز ۱۸۳۹ \  آن زمان که از آمریکا به مصر رفته بودم چهارده سال بود که از ایران دور بودم. در ورودم به قاهره چنان احساسی به من دست داد که انگار به ایران برگشته ام و در میان مردمان خودم زندگی می کنم. در آمریکا خبری از لباس پوشیدن های شرقی، از کلاه های فزی (منسوب به شهر فاس در مراکش)، از جار زدن دستفروشان خیابانی بر روی گاری در کوچه ها، از خوراک های عربی و رفتگران و گدایان کنار خیابان نشین و از شنیدن موسیقی رادیوی دکانداران و بالاتر از همه از صدای قرآن و اذان ظهر ومغرب از گلدسته مسجدها و آنجا که همه مسلمانان جهان رو به سوی یک قبله می آورند، همه ایران را برای من تداعی می کرد. دنیای شرق در قاهره چهره واقعی خود را در رفتار مردمان و میدان ها و سبک معماری خیابان ها و مسجدهای ابن تولون و الازهر و حکیم و سلطان حسن و رفاعی و سیده زینت و باب زویله و باب نصر و باب فتوح و بازار خان خلیلی و مقبره امام شافعی و قلعه صلاح الدین به خوبی نشان می دهد. آنقدر با این فرهنگ آشنا بودم که به راحتی نفس می کشیدم، به راحتی از این سوی خیابان به سو می رفتم  و تصور می کردم که پیشتر اینجا زندگی کرده ام. چهره های مشابه خودم و دوستانم را کم و بیش در میان آنان می دیدم و دردهای انسانی و اجتماعی آنان را هم به خوبی درک می کردم.

نگاه ها و روحیه و خلقیات مردم در این سوی عالم متفاوت است. سخن گفتن درباره خلقیات ملت ها و دسته بندی آنها موضوعی پیچیده و سخت است و به نظرم با احتیاط باید از آن اجتنباب کرد. با این همه مصری ها را مردمانی آرام دیدم که در چهره هایشان حُجب و فروتنی مخصوص به خودشان را داشتند و می دیدم مانند بعضی از مردمان سرزمین های دیگر تفاخر و خودبینی و فردگرایی ندارند. با فروتنی، اظهار صمیمیت می کردند و از این بابت احساس آرامش و نزدیکی به من دست می داد. به راحتی با آنها صحبت می کردم و آنها هم به راحتی پاسخ مرا می دادند. البته گاه اتفاق می افتد که در سفر به سرزمینی با افراد ناملایم هم رو به رو می شویم و نباید عجولانه داوری کرد و این امر را به حساب یک ملت گذاشت. هرکس به سرزمینی می رود باید بداند که ابناء بشر گوناگونند. در سفرهایم آدمیان نیکو کردار را بیشتر از خطاکاران دیده ام. روشن است که جوامع بشری که این تمدن ها و فرهنگ  ها و موسیقی ها را ساخته اند همه صاحب معنویت های بشری هستند حال اگر در این میان کسی خطایی مرتکب شود چه باک.  اگرچه درخور یادآوری نیست، اما دو سه نمونه آنرا که می دانم بعضاً زیر تاثیر فرهنگ اقتصادی توریسم به وجود آمده، را می گویم.

روزی در یک کتاب فروشی کتاب جامع النفحات القدسیه فی اناشید الدینیه و القصائد العرفانیه و الوشحات الاندلسیه را از لا به لای چند کتاب مشاهده کردم و آنرا برداشتم و ورق زدم؛ دیدم که آن قطعه معروف عبدالقادر مراغی “کل صبح و کل اشراقی” در این کتاب هست آنرا روی پیشخوان فروشنده گذاشتم تا خریداری کنم. مردی آنجا بود و به من گفت: “تو که این کتاب را نخواهی فهمید برای چه آنرا خریداری می کنی؟” نگاهی به او کردم و به دروغ به او گفتم این کتاب را برای استادم می خواهم. خاموش شد و چیزی نگفت.

نشیدهایی که صاحبدلان صوفیه در مصر می خوانند بسیار دل انگیز است که نمونه نشیدهای شیخ یاسین التهامی است که در مقام رست خوانده است. گمانم این است، اگرچه درجایی نخوانده ام، پایه نشید خوانی مصریان بیشتر به دوران ورود صوفیان از شام و ترکیه به همان زمان هایی که در قرن هفتم و هشتم مسجد ابوالعباس را در اسکندریه ساخته اند برمی گردد. بهرجهت، در این کتاب من بیشتر به دنبال موشحات الاندلسیه بودم و همین دو عنوان اناشید و موشحات باعث شد که کتاب را خریداری کنم. حالا چطوری می توانستم به آن آقای پر رو و بی ادب این نکته ها را توضیح دهم.

وقت دیگر مرد فروشنده ی کوچک لاغر اندامی در خیابان با سماجت تمام از من خواست برگه های پاپیروس که روی آن نقاشی کشیده اند را ببینم و به دکان او بروم و از آنها چیزی بخرم. بسیار به او گفتم که من اصلاً خریدار نیستم. هرچه اصرار کردم هیچ حالی اش نشد و با فرمول خودش  دست مرا گرفت و به طبقه دوم دکانش برد و چندین برگه از برگه های بزرگ و کوچک پاپیروس نقاشی شده را به من نشان داد. تمام قفسه های دکانش پر از این پاپیروس ها بود. او فوراً یک فنجان استکان چای بسیار کهنه سیاه رنگ سرد و تلخ هم برای من آورد و پی در پی گفته هایش را تکرار می کرد و پشت سر هم ادامه می داد که این “کلئوپاترا” است، این “توتان خامن” است این “نِفرتی تی” است این کجاست و این کیست. گفتم خیلی ممنون، به شما گفته بودم که چیزی نخواهم خرید. با عصبیت مرا تنها گذاشت و رفت. همه مغازه را در طبقه بالا که کسی هم آنجا نبود و پر از پاپیروس بود، رها کرد و به تندی رفت. کیفم روی شانه ام بود، از پله ها پائین آمدم  و با خودم گفتم شانس آوردی که من دزد نیستم وگرنه حسابت را می رسیدم.

غروب یک شب در خیابانی عبور می کردم، حیاطی دیدم مانند باغی که صحن آن رستوران بود. در درون آن حیاط میزهایی گذاشته بودند برای سرویس غذا خوری که همه یا اکثر آنها مملو از توریست های خارجی بود. من که از بیرون نگاه کردم، یک لحظه طمع و اشتهایم تحریکم کرد، گفتم هرچه بادا باد دل به دریا می زنم تا دراین فضای مصفا غذایی بخورم. وارد شدم، مسئول رستوران میزی به من داد و من هم منو را نگاه کردم و خوراکی سفارش دادم. وقتی مشغول خوردن شامم بودم، متوجه شدم که مسئول آن بخش از رستوران به من می فهماند که زودتر شامت را بخور و برو. آن مسئول یک میز چهارنفره به من داده بود و من هم متوجه شدم که در این ساعت شلوغ  و “پر ترافیک” رستوران به زیان رستوان است که یک نفر میز چهارنفره را اشغال کند. غذایم را خوردم و صورت حساب را خواستم. پول خوراک را دادم و مقداری هم “تیپ” انعام به مسئول میز پرداخت کردم. می دانستم که مقدار تیپ در همه جا حدود پانزده تا بیست درصد است. آن مرد بالای سرم ایستاد و می گفت مقدار دیگر هم اضافه کن. پولهایم در دستم بودند. آن مرد دستش را می آورد و بی اختیار از پول های من برمی داشت و می گفت آنرا هم بپرداز و با گستاخی و بی ادبی بیشتردستش را می آورد و از پول های من برمی داشت. مقدار پولی که برای تیپ پرداخت کردم از مقدار هزینه خوراکی که خورده بودم بیشتر شد. این کارها که با توریست ها انجام می شود از چند جهت قابل تفهیم است. اول این که اقتصاد توریستی بی پروا این رفتار را در درون جامعه میزبان دامن می زند و دوم این که هر اندازه محیط اقامت درهتل و رستوران و سرویس رفت و آمد، لاکژری تر باشد، توقع کارکنان هتل و رستوران و غیره بیشتر بالا می رود و البته که قیمت ها هم بالاتر است.

پیش از رفتن به قاهره آقای دکتر پهولچیک تلفن خانم نبیله را به من داد. او پیشتر در دانشگاه مریلند رشته اتنو می خوانده است.  روز دوم که در قاهره بودم برای کمک و راهنمایی به او تلفن زدم؛ فحوای گفتارش سرد بود و به من گفت چند روز دیگر تلفن بزن. دانستم نمی خواهد مرا راهنمایی کند. در برگشتن این موضوع  را به دکتر پهولچیک گفتم؛ او گفت ایشان در دپارتمان با دکتر منتل هود مشکل داشت و با دلخوری از اینجا رفت. بهرجهت چند روز بعد که یک سازفروشی رفتم و عودی خریدم، با صاحب مغازه صحبت کردم که کجا می توانم درس هایی از مقام های مصری (یا وصله ها) را آموزش ببینم؟ گفت من فردا با یکی از آشنایانم که فارغ التحصیل موسیقی است صحبت می کنم تا اگر بشود شما را در همین جا درس بدهد. پنج بعد از ظهر به آنجا رفتم و با جوانی به نام “طه” آشنا شدم. مقدمتاً از موسیقی مصر و علاقه  من به آن از سال گذشته صحبت کردیم. به او توضیح دادم که من پیشتر مقداری روی موسیقی ترکیه در مقام های رست و نهاوند و صبا و بیاتی و اصفهان و حجازهمایون کار کرده ام و به طور گوشی هم با هزم و چند مقام دیگر آشنا هستم. گفتم من می خواهم چیزی از همین مقام ها را به روش مقام های مصری برای مقایسه، آموزش ببینم. من همانروز اشاره هایی از چند نمونه از مقام های بالا را کوتاه اجرا  کردم. قرار این شد که هفته ای دوبار روی این مقام ها و اگر بشود نمونه های دیگری را کار کنیم. برای سهولت کار ابتدا نمونه هایی که از ملودی مقام ها را که می توانستم اجرا کردم. در مقام رست، یک تکه از وسط “یاللی کان یشجیک عنینی” و مقدمه “رباعیات خیام” و “الاطلال” که خیلی برجسته هستند را نواختم.

چون ملودی ها را از پیش می دانستم، به راحتی می توانستم ارتباط برقرار کنم. دانستن ملودی ها با پاره ای از اشعار آنها موجب شد تا بتوانم بهتر کارم را به پیش ببرم. البته یک ایراد عمده در آموزش موسیقی دارم و آن این است که وقتی می خواهم از استادی درسی بگیرم، همان لحظه به درون  اصوات موسیقی می روم و توجهم از آموزش منحرف می شود.  یعنی این که در حین آموزش، تحت تاثیر احساساتم واقع می شوم و نمی توانم فکرم را روی آموزش عملی ساز مترکز کنم. این نکته را هم استاد محمد رضا لطفی به من گفته بود. گمانم این که بیشتر به موسیقی گوش می دهم و در ماهیت ملودی غرق می شوم، یکی از دلایل عمده بی توجهی من به آموزش باشد و شاید همین امر هم موجب شد که رو به سوی مطالعه آکادمیکی بیاورم تا رو به آموختن و اجرای ساز.

همان روزها، مقداری نوار و سی دی و کتاب تهیه کردم. وقتی می خواستم به مصر بروم به رسم عادت از استاد و دوستم آقای منیر نورالدین بکن پرسیدم، آیا هدیه ای در نظر داری تا از قاهره برایت بیاورم؟ او گفت اگر یک دو سی دی از موسیقی های کلاسیک برایم بیاوری ممنون خواهم شد. سی دی اطلال و رباعیات خیام را برای او به قیمت هر سی دی دوازده دلار آمریکایی خریداری کردم. آن زمان، تکنولوژی سی دی تازه آمده بود و قیمت ها تا اندازه ای بالا بود. برای خودم نوار می خریدم چون قیمت آنها ارزان تر درمی آمد. نوارهای سید درویش، سلو قانون های عبدافتاح منسی قانون نواز ارکستر ام کلثوم، چند نوار از ریاض سنباطی آهنگساز ام کلثوم که بعد از مرگ وی قطعه هایی از او را با عود اجرا کرد، چند نوار قدیمی از محمد عبدالوهاب و مقداری از نوارهای فرید الاطرش. شنیدن پاره ای از آنها مرا به یاد کودکی و آوازهای قاسم جبلی می انداخت که ابراهیم سلمکی از همین  موسیقی ها اقتباس کرده بود، می انداخت. فضای خیابان لاله زار سال های بعد از سی و دو هر غروب مملو از این گونه موسیقی های مصری بود.

پیشتر گفته بودم به دلایل مختلف در دوران کودکی و جوانی با دنیای قاهره و مصر ارتباط ذهنی داشتم. آن ارتباط ها هرکدام به صورت های گوناگون و در رابطه با موضوعات متعدد در رؤیاهایم تصویرهایشان را داشتند. من در سال های ۱۳۴۲ ورزش وزنه برداری را تمرین می کردم. با دوستانم در باره قهرمانان وزنه بردار در جهان گفتگو می کردیم. عکس های آنها را در جایگاهی که تمرین می کردیم بر دیوار زده بودیم.  بسیاری از قهرمانان جهان را با جایگاهشان در جهان و رکوردهایشان می شناختم. در آن زمان وزنه برداران مصری قابلیت های بالایی در جهان داشتند. در سال های ۱۳۴۲ بود که با نام محمد فیاض مصری قهرمان اول وزنه بردای المپیک ۱۹۴۸ لندن آشنا شدم. او در این مسابقات، در دسته ۶۰ کیلو، با رکورد ۳۳۲ و نیم کیلو مقام اول المپیک را کسب کرد. در همین المپیک بود که جعفر سلماسی از ایران با رکورد ۳۱۲ و نیم کیلو سوم شد و اولین مدال تاریخ المپیک را برای ایرانیان به دست آورد.  گفتگو در رابطه خودم از زاویه وزنه برداری با دنیای مصر، طولانی است؛ تنها می خوهم به یک نکته اشاره کنم و آن این که من سال های متمادی قهرمان وزنه برداری ایران بوده ام و در تیرماه ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ در مسابقات وزنه برداری قهرمانی کشور که در شهرهای بابل و رضائیه (ارومیه کنونی) برگزار شد، در دسته ۶۰ کیلو در ایران مقام دوم ایران شدم، در حالی که در مسابقات قهرمانی کشور در رضائیه (ارومیه) در حرکت دوضرب ۱۳۲ و نیم کیلو زدم مقام اول این حرکت را در ایران به دست آوردم و آقای جعفر سلماسی مدال طلای مرا روی سکو به من داد. اشاره کردم که آقای جعفر سلماسی از ایران با محمد فیاض از مصر در المیک لندن در سال ۱۹۴۸ رقابت داشت و محمد فیاض از مصر اول شد و جعفر سلماسی از ایران سوم. اگرچه این بحث ها به اینجا نمی آید اما تنها می خواستم این را بگویم که دنیای ورزش وزنه برداری مرا برای سالها با مصر مترتبط می ساخت. وقتی در قاهره بودم گاه گاهی در خیابان ها به دنبال کسی می گشتم شاید وزنه برداران آن زمان و این هم دنیای رؤیاها بود که از همان زمان فعالیت در ورزش وزنه برداری در افکارم جای گرفته بودند.

از موادی که مانند مواد مخدر مرا “دوپینگ” (داروی انرژی زا) می کرد، گوش دادن به موسیقی ام کلثوم، محمد عبدالوهاب، فریدالاطرش، اسمهان، لیله مراد و دیگر خوانندگان مصری  بود که گاه با دوستانم هنگام تمرین وزنه برداری از آنها یاد می کردیم. در گروه هفت هشت ده نفره تیم وزنه برداری، ما چهارنفر بودیم که به موسیقی مصری گوش فرا می دادیم. عنوان های آنها را می شناختیم، ملودی های آنها را تکرار می کردیم و پاره هایی از اشعار آنها را هم از حفظ می دانستیم. محمد خلفی، دوست و مربی من در وزنه برداری بود. او هفت سالی از من بزرگتر است و اکنون در آلمان زندگی می کند. در نوشته های پیش در مورد ورودم به فرودگاه قاهره نوشته بودم که وقتی وارد شدم و پاسپورت را ملاحظه کردند (اگر چه پاسپورت غیر ایرانی داشتم)، به اندازه نیم ساعتی مرا نگه داشتند که برخورد مناسبی با من نشد. این را می خواهم بگویم، که همین دوست و مربی من که اکنون در آلمان زندگی می کند، تلفنی به من گفت که پنج سال پیش هنگامی که همراه یک تور گردشگری آلمانی با همسرش به قاهره رفته او را در فرودگاه به مدت دو ساعت نگه داشته اند. پنجاه سال است که او مقیم آلمان است و پاسپورت آلمانی دارد. از اینجا متوجه شدم که مشکلی که برای من و دوستم در فرودگاه قاهره به وجود آمده بود، صرفاً به خاطر محل تولدمان، که ایران است، بوده نه موضوع دیگری. البته در نوشته های پیشین هم نوشتم و اکنون هم تکرار می کنم که هرجا  در مصرخودم را به عنوان ایرانی معرفی می کردم مورد احترام واقع می شدم. این نشان می داد که ایران و ایرانی را می شناختند و البته بیشتر این را نشان می داد که آنان مردمانی بزرگوار و فهیم اند.

حدود دو ماهی که در زمستان ۱۳۷۴ در مصر بودم، هیچ ایرانی ندیدم. اگر بخواهم اظهار نظری در این مورد داشته باشم، شاید بگویم به همان دلیل که لحظاتی مرا در فرودگاه نگاه داشتند، به همان دلیل هم ورود ایرانیان در آن دوران را مشکل ساخته بودند. ایرانیانی که دیده ام و از مصر با آنها صحبت کرده ام، فارغ از موضوعات سیاسی، اغلب دوست دارند مصر را ببینند. وقتی از رودخانه نیل یا اهرام یا ام کلثوم صحبت می کنیم، به کلی موضوعات سیاسی کنار زده می شود. گویی یک رابطه فرهنگی عاطفی در میان ملت ها موج می زند. برای من که از کودکی از طریق موسیقی با مصر آشنا شدم، همین نشان می دهد که پیوندی عاطفی و روحانی در میان ابناء بشر بسته شده است.

روز که رو به پایان می رفت، خیابان هم رو به خلوت شدن و آرامش می رفت.  جمعیت با ازدحام  در اتوبوس های فرسوده به خانه هایشان می رفتند. اتوبوس ها مملو از مسافر می شدند. مغازه دارها می بستند و همین خود باعث می شد در چنان شرائطی من زود خودم را به هتل برسانم. البته چراغ های برق شهر آنقدر توان روشنایی نداشتند که به خیابان ها روشنایی دهند؛ شاید این توقع بی جای من بود، زیرا از کشور دیگری به مملکت آمده بودم، آنجایی که روشنایی برق بدون اصراف، خیابان ها را در شب نورافشانی می کرد..

شب های قاهره شب های توریستی نبود؛ از کاباره ها و سالن های ساز و آواز و رقص کمتر خبری بود. آن شور و شوق دوران آواز خوانی ام کلثوم، عود نوازی و آواز فرید الاطرش، تصنیف های عبدالحلیم حافظ و رقص های عربی (بیلی دانس) به وسیله ودیعه مصابنی و سامیه جمال (سمیه جمال) دیگر ادامه پیدا نکردند. سینماها هم که خیل عظیمی از طبقات پائین جامعه را به خود جلب می کرد و با فیلم های اسماعیل یاسین، کمدین مصری،  که آنها را سرگرم میساخت، خبری نبود. گمانم این است که تضاد اجتماعی که بعد از کشتن انور السادات (۱۹۸۱) به دست اخوان المسلمین صورت گرفت، این گونه تفریح های شبانه را با خود جمع کرد و برد. در یادداشت های پیشین گفته بودم که روز هم درخیابان ها حالت حکومت نظامی داشت و در فاصله هر بیست سی متری دو سرباز مسلح ایستاده بودند.  موسیقی ساز و آواز و رقص در کاباره ها به دوران فؤاد و فاروق و ناصر و انورالسادات بر می گردد. تعدادی از فیلم های مصری را در ایران نمایش می دادند و ایرانیان هنرپیشه های آن زمان مصر را می شناختند.

بیروت و بغداد و تهران هم در روشنایی نیروی برق و کاباره ها وضعیت مشابهی داشتند. تفریحات شبانه در این سه شهر اگر تشابهاتی به هم داشت، دست کم یکی این بود که با دگرگونی سرنوشت آن شهرها، آن فعالیت ها هم برچیده شدند. لبنانی ها به آمریکا و آرژانتین کوچ کردند و ایرانی ها هم فعالیت آواز خوانی خود را به لس آنجلس بردند. در مصر، به علت فقر نسبی، مردم توان مهاجرت نداشتند و شرائط  تاریخی دوران بعد از سادات در زمان حسنی مُبارک و محمد مُرسی و ژنرال سییسی را تجربه کردند. سرنوشت شب های بغداد بعد از صدام هم به زندان ابوغُریب منتهی شد. اگرچه می توان نام شهرهای دیگری مانند الجزیره، تونس، تریپولی و صنعا را به آنها اضافه کرد که سرنوشت مشابهی از سر گذرانده اند مخصوصاً صنعا، سرزمین ملکه سبا، که واقعاً “برباد شده یکسر، با خاک شده یکسان”. پژوهشی تطبیقی در احوال شب های آن چهار شهر (قاهره، بیروت، بغداد و تهران) در آن دهه ها، پرده از تاریکی صفحات تاریخ فرهنگ آنان را روشن می کند. جای چنین پژوهشی خالی است.

فعالیت های شبانه، نه تنها در قاهره بلکه در هر شهری از جهان بستگی به پیدایش روشنایی برق دارد و با پیدا شدن نیروی برق است که کاباره ها و سالن کنسرت ها برگزار می شوند. یک لحظه خیالم به قرن های دور کشیده شد که هنگامی که کاروان ها و مسافران به شهری مانند قاهره می آمده اند، آیا تفریحات شبانه هم داشته اند؟ در سفرنامه ناصرخسرو از تفریحات شبانه خبری نمی یبینیم. به نظر می رسد با غروب خورشید، در حجره های کاروانسرا  بیتوته و پاسی از شب را در کنار شمعی یا چراغ روغن زیتونی سپری می کرده اند.

هرچه روزها بیشتر سپری می شد، من با جامعه و فرهنگ و مردمان و خیابان ها بیشتر مانوس می شدم. قاهره برای من همین خیابان ها و مردمان آن بود. وقتی مردمان را می دیدم از ته قلبم احساس آرامش می کردم. نمی دانم؛ شاید دلیل عمده آن این بود که از آمریکا به آنجا رفته بودم یا همه عشق و علاقه گذشته ام بود که از اعماق احساسات نهفته ام شعله می زد.  احساس می کردم مانند قطره ای  به دریا پیوسته ام. آنجا پرتوی شکوهمندی از دنیای شرق بود.

این سومین یادداشتی است از یادها و خاطرات سفر مصر. اسناد و مدارکی که آن زمان تهیه کردم، به سرقت رفتند. کرونولوژی این نوشته ها پس و پیش است زیرا آنها را گاه گاه از خاطره  بر کاغذ آوردم. یکی از خصلت های سفر این است که وقتی مدتی در کشوری می مانیم، سالهای متمادی اخبار سیاسی و فرهنگی و اجتماعی آن مردمان را دنبال می کنیم و می خواهیم بدانیم بعد از ما چه بر سر آنان آمده است. گویی پیوندی میان مسافر و آن سرزمین و مردمان آن برای مدت ها بسته می شود. حتی در بعضی موارد، ساعت زمان روز را هم در آنجا جستجو می کنیم و به خود می گوئیم اکنون در فلان شهر در فلان کشور ساعت چند است. از زمانی که بیست و شش سال پیش با پرواز شبانه قاهره را ترک کردم، هنوز زمان ها اتفاق می افتد که پشت سرم را نگاه می کنم تا یادهای آن روزها را به یاد بیاورم. آن کس که به یاری می آید گوش فرا دادن به موسیقی هایی است که با خود ارمغان آوردم.