سکوت در برابر نسلکشی غزه: سازوکار سیستمیک یا سقوط تمدنی
زمانی که در فاصله پیروزی هیتلر در نیمۀ دهۀ سی تا شروع جنگ جهانی دوم، نابودی نهادها و نظام دموکراتیک دولت آلمان و کشتار مخالفان سیاسی نازیها و سپس ناتوانان جسمانی، دگرجنسگرایان و .. و بعد درچهار سال جنگ (۱۹۴۰-۱۹۴۴) هنگامی که نسلکشی گسترده و میلیونی یهودیان، اسلاوها، کولیها و… آغاز شدند، واکنش عمومی جهان مسیحی متمدن و مدعی دموکراسی و آزادی و رهبری کلیسای کاتولیک (پاپ پیوس دوازدهم) دربرابر این جریانها، برغم آنکه با نازیها در جنگ بودند، چیزی جز سکوتی کمابیش همدستانه نبود. پیگیری روش سکوت و ادعاهای بعدی مبنی بر آنکه در پشت پرده جریانهای متفاوتی برای دفاع از قربانیان در حال انجام بوده است دروغی بیش نبود. کمک به قربانیان آنجا هم که انجام میشد و شکل بسیار محدودی داشت از سوی مردم عادی و به ابتکار آنها مربوط میشد و به هیچ رو سازمانیافتگی نهادینه نداشت. در فاصله سال ۱۹۴۵ تا یک دهه برغم تشکیل دادگاه نورمبرگ، اکثریت بزرگ سردمداران جنایتکار جنگی نازی موفق شدند با همدستی کلیسا (بهویژه در ایتالیا در برابر پول) و آمریکا (در برابر همکاری امنیتی علیه شوروی) از مجازات گریخته و به آمریکا و به طور خاص برخی از کشورهای آمریکای جنوبی بهویژه آرژانتین بگریزند و بسیاری از آنها عمری آسوده و به دور از هرگونه مشکلی را تا دوران کهنسالی گذراندند.بگذریم که آمریکا و متفقین حتی یک دولت رسما فاشیستی (اسپانیا) را برغم همکاری مستقیمش با هیتلر اما با نفوذ کلیسای کاتولیک، بر جای گذاشت و اجازه داد دیکتاتور بیرحمی چون فرانکو برغم جنایاتش در جنگ داخلی اسپانیا (۱۹۳۶) و فجایع بعدی تا دهه ۱۹۷۰ و زمان مرگش سلطه خود را ادامه دهد.
کلیسای کاتولیک و دولتهای غربی بعدها بسیار کوشیدند که با ساختن روایتها و اسطورههای گوناگون از سالهای جنگ، همه همکاریهای خود را با نازیها و فاشیسم ایتالیا حتی پیش از جنگ (نظیر کنفرانس مونیخ در سپتامبر ۱۹۳۸ برای پذیرش اشغال چکسلواکی به وسیله هیتلر) که با خیانت رسمی چمبرلین (بریتانیا) و دالادیه (فرانسه) انجام گرفت را به فراموشی بسپارند. کلیسا نیز روایتهای خود را ساخت که خوشبختانه هیچ یک از این داستانهای ساختگی نتوانستند در برابر تاریخ دوام بیاورند و حقایق روشن شد (در این موارد پیشنهاد میکنیم چندین فیلم از کوستاگاوراس از جمله «بخش ویژه»، «جعبه موسیقی» و«آمین»را ببینید). اما آنچه اهمیت دارد این است که همان طور که هانا آرنت، در کتاب سهگانه توتالیتاریسم خود نشان میدهد، بردهداری، یهودستیزی، نازیسم و استالینیسم و امپریالیسم و استعمار، بر اساس یک خط فکری بنا شده و پیش رفتهاند یعنی خطی که بر برتری مرد سفیدپوست مسیحی غربی استوار است. از این روست که که در جریانهایی که پس از جنگ جهانی دوم شاهد رشدشان بودیم اما حداقل از ابتدای قرن بیستم و حتی در قرن نوزده و هجده شکل گرفته بودند همواره نطفه پیوند میان امر دینی و امر سیاسی برای ایجاد اقتدار وجود داشت چه در اسلام سیاسی، چه در یهودیت صهیونیستی (چه گرایش سوسیالیستی و چه گرایش دینیاش) و چه در مسیحیت (چه در گرایش کاتولیک صهیونیستی و چه در گرایش اوانجلیستیاش) و بدین ترتیب بود که ثمرات این نزدیکی میان امر دینی و مقدس را نیز در قالب دولتهایی اسلامی افراطی، دولت اسرائیل، و دولتهای افراطی آمریکایی و اروپایی تا امروز شاهد بودهایم.
نوشتههای مرتبط
پیوند امر دینی با امر سیاسی، هر دو حوزه را دچار دگردیسی و سقوط اقتدارگرایانه میکند و کرد و بنابراین الگوهای شکنجه و یهودستیزی قرون وسطایی و جنگهای صلیبی، در استعمار و کشتارهای گسترده و نسلکشیهای آن که هر روز در سالهای اخیر و در مطالعات پسااستعماری ابعاد هیولایی و غولآسای آنها روشنتر میشوند، در بردهداری در نظامهای دیکتاتوری جهانسومی دینی، یا ایدئولوژیک سکولار و در توتالیتاریسم، فاشیسم، استالینیسم، محافظهکاری جدید، ریگانیسم، تاچریسم، نولیبرالیسم، مککارتیسم و سرانجام ترامپیسم، خود را به نمایش گذاشتند. در این میان آنچه قربانی شد بیش از همه، ایده دولت رفاه بود که توانسته بود دستکم بیش از سه دهه ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۰ نشان دهد که میتوان دولت را به خدمتگذاری برای مردم (با وجود همه فساد ذاتیاش ) در آورد. مبارزه برای تخریب ایده دولت رفاه از دهه ۱۹۵۰ رقم خورده بود اما تیر خلاص با «انقلاب محافظهکارانه» ریگان و تاچر به آن شلیک شد. از آن به بعد غرب راه سقوطی را پیش گرفت که اگر با دقت و نکتهسنجی بنگریم میبینیم نباید از رسیدن به شخصیتی چون ناتانیاهو در یهودیت، بنسلمان در اسلام و ترامپ در مسیحیت در آن شگفتزده شد. ناتانیاهو که امروز در برابر کل جهان حاضر نیست دست از نسلکشی در غزه بردارد و رویای اسرائیل بزرگ را به کمک دست راست افراطی این کشور و اکثریت جمعیت آن (دستکم شصت درصد از مردم آن) هدایت میکند . او هرگز باوری به صلح و فرایندهایی که در این زمینه مطرح میشده و میشود نداشته است و جریان جنگطلبانهای که آغاز کرده، به قیمت انفراد کامل این کشور در جهان و افزایش یهودستیزی در همه کشورها ندارد و ریشه آن هرچند در شخص او گریز از عدالت و زندان به دلیل فساد مالی است، اما در میان طرفدارانش ریشه از همان پیوند امر قدسی کهن با امر سیاسی میگیرد که جز به اقتدارگرایی تبعیض و آپارتاید و مهاجرت بخش بزرگی از جمعیت این کشور از آن نخواهد داشت.
نکته قابل تامل در آن است که کلیسای کاتولیک در این میان بسیار بهتر توانست خود را با جهان جدید انطباق دهد (از جمله با پاپ فرانسیس و امروز پاپ لئوی چهاردهم) که دقیقا به استراتژی جداسازی امرقدسی از امر سیاسی و در همان حال قرار گرفتن در کنار مردم فقیر و محروم و مهاجران و جهان سوم علیه اقتدارگرایان و جنگطلبی بوده است. اما صرف نظر از چین و روسیه که تحلیلهایی جداگانه را میطلبند (و البته رویکردشرمآور و بیپرمانه گروهی از ایرانیان در این مورد و در حمایتشان از بمباران ایران)، شکست غرب را امروز میتوان بروشنی در سطح روشنفکران، هنرمندان، دانشگاهیان و نخبگان فکریاش در برابر یک نسلکشی که در برابر چشمان همه هست مشاهده کرد. این نسلکشی که به دست اخلاف قربانیان نسلکشی نازی و در غزه انجام میگیرد به صورتی پارادوکسیکال قالبی بسیار مشابه به رویدادهای دهه ۱۹۴۰ دارد. سکوت و یا توجیه خشونت نسلکشی به بهانه خشونت و بیرحمی تروریستی که دهها سال است وجود دارد نیز بیشتر از آنکه خبر از سقوطی «تمدنی» در غرب بدهد، به بازگشتی به الگوهای استعماری و پسااستعماری مربوط میشود. متمدن بودن هرگز نه ریشه از غرب گرفته و نه همیشه با غرب انطباق داشته است. این سکوت امروز به بهانهترس از گروهی از نهادها و جریانها انجام میگیرد که ریشه درنظریههای توطئه دارند (ترس از لابی یهود) تا ریشه در نولیبرالیسم ضددموکراتیک، فنسالار و اقتدارگرایی و زمینههای فکریاش در فنسالاری متاخر که الگوهای برجسته و آرمانی خویش را در کشورهای خلیج فارس و چین و سنگاپورمیبیند و نه در سرمایهداری اسکاندیناوی یا اروپای غربی. افزون بر این توهم تاثیر رادیکالیسم سیاسی به مثابه پادزهری در برابر این گرایش را وقتی میتوان درک کرد که رویدادهای آمریکا را مورد توجه قرار دهیم و با دقت بر فرایند تسلیم دانشگاه کلمبیا (مرکز نظریههای رادیکال پسااستعماری) را که تن به خواستههای ضد دموکراتیک ترامپ داد با دانشگاه هاروارد (که همواره در رویکردهای خود متعادل و غیر رادیکال بوده) مقایسه کنیم. در یک کلام بزرگترین برای دولت اسرائیل و برای دولتهای غربی و آمریکا، چه در تضعیفشان و چه در حاشیهای شدنشان در جهانی که بیشتر از هر زمانی نیاز به تنوع و گفتگو پذیرش نظریات یکدیگر و روشنگری دارد، تهدیدی است از درون و نه از برون،متوجه آنهاست؛ تهدیدی که از تمایل به دنبال کردن خط باستانی نژادپرستی، خودمحوربینانه، و عدم درک امر قدسی و بهتر بگوییم استفاده ابزاری از امر قدسی برای اهداف سیاسی کاملا سودجویانه و این جهانی میآید و نتیجهاش نیز نمیتواند جز ویرانی یا ناتوانی امر سیاسی خردمندانه و پایدارانه به سود انسان و همه موجودات طبیعت باشد.