در واپسین سالهای قرن نوزده، وین قلب فرهنگی اروپاست. در جو انحطاط، در فضای مهآلود شهر، در آمفیتئاترهای دانشگاهی، تالارهای موسیقی و محفلهای روشنفکرانه، هنرمندان و اندیشمندانی که هنوز چندان شهرتی ندارند، سیمای قرن آینده را در ریزترین خطوطش ترسیم میکنند: اشمیت و گربنر مکتب تاریخی ـ فرهنگی وین و مفهوم دایرۀ فرهنگی را در مردمشناسی بنیان میگذارند، فرویدپایههای روانکاوی جدید را میریزد و شاگرد هوشمند او آندرهآس سالومه، تصویری پیشرس از فمینیسم قرن آتی عرضه میکند. کلیمت با نمایش آثار نقاشی خود جنجالی برمیانگیزد و چند سال پس از او کوکوشکا راه او را پیمیگیرد. ماهلر نقطۀ پایانی بر رومانتیسم موزیکال میگذارد و راه را برای موسیقی پیشتاز شوئنبرگ و وبرن میگشاید. جای ادبیات و نقد ادبی مدرن نیز کمی دیرتر پر میشود و هرمان بروخ، اشپربر و الیاس کانتی از ابتدای قرن بیستم سنت ادبی وین را به نقاط دیگر اروپا و آمریکا منتقل میکنند. سرانجام در معماری، کسانی چون آدولف لوز و معماری «کارکردی» او و اوتو واگنر، خطی را میسازند که به پیوند کمابیش عمیقی با معماری وایمار و باوهاوس دست مییابد.
نگاه این اندیشمندان و آفرینندگان به مدرنیته، به قرنی که با گامهای سنگین از راه میرسد، نگاهی مأیوس و بدبینانه است. این بدبینی در این دوره گرایشی عمومی است که در تمام پایتختهای اروپایی، از پاریس تا لندن، از برلن تا پراگ با آن برمیخوریم و جنگ جهانی اول بهشدت به آن دامن زده است. کافکا که نگاه تلخ خود را بر سالهای سیاه قرن میاندازد تمایلی به آن ندارد که نوشتههای خود را به چاپ رساند و آخرین آرزو و خواستش از دوست خود، ماکس بُرُد، آن است که تمام آن آثار را بسوزاند. در فرانسه جنبش ادبی ـ هنری دادائیسم و سوررئالیستها به نبرد با واقعیت دهشتناک جنگ میروند و در این راه ابایی از آن ندارند که تمامی ارزشهای پذیرفتهشده را به زیر سؤال بکشند و آماج یورشهای خویش در تمام زمینههای هنری قرار دهند. آندره بروتون در ۱۹۲۴ بیانیۀ سوررئالیسم را منتشر میکند تا هنرمندان را به نوشتار اتوماتیک، به سپردن قلمها به دست «ناخودآگاه»ی که فروید کشفش کرده است، بخواند. در آلمان، اکسپرسیونیسم است که جو انحطاط را نمایندگی میکند و در لندن ویرجینیا ولف محفل ادبی بلومزبری را برپا کرده و خود با گسستی جسورانه از سنت رماننویسی قرن قبل چنان با سنتهای سنگین اجتماعی درافتاده است که سرانجام راهی جز گامبرداشتن بهسوی جنون و خودکشی در پیش روی خود نخواهد دید.
نوشتههای مرتبط
مدرنیته در این فضای سنگین و حزنآلود، زیر نگاه تلخ، مأیوس و بدبین آفرینندگان هنری زاده میشود. اما نگاههای دیگری نیز بر این سالهای هولناک دوخته شدهاند. نگاه انقلابیونی که زایش عصری نوین را انتظار میکشند. کشتارهای جنونآمیز جنگ جهانی اول، تصویر پایان جهان را در اذهان آنها تداعی میکند، پایانی که به گمان آنها نمیتواند فرجامی جز برپایی «نظمی نوین» داشته باشد. لنین در تبعید، استراتژی حکومت آتی خویش را بر روسیه میریزد. اسپارتاکیستها و در رأس آنها روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت اطمینان دارند که نخستین انقلاب سوسیالیستی اروپا در آلمان، صنعتیترین کشور قاره، اتفاق خواهد افتاد. در ایتالیا نارضایتی کارگران پس از جنگ جهانی اول به اوج خود رسیده است و اعتصابات و اشغال کارخانجات از سوی شوراهای کارگری، تجربۀ تازهای برای جنبش سوسیالیستی به حساب میآید که آیندهای روشن پیش روی خود میبیند. در اسپانیا، آنارکوسندیکالیستها روزبهروز رشد بیشتری میکنند و تا ۱۹۳۶ پیروزی «جبهۀ مردمی» و آغاز جنگ داخلی، آرمانگرایان سیاسی هنوز برآناند که بهشتی زمینی برپا سازند. در فرانسه نیز جناح چپ، پس از پیروزی در انتخابات ۱۹۲۴، بهرغم مشکلات اقتصادی و کنارهگیری از قدرت، بار دیگر همزمان با همتایان اسپانیایی خود و با همان نام «جبهۀ مردمی» به قدرت میرسد و امید آیندهای بهتر را در دل میلیونها تن از کارگران و دهقانان زنده میکند.
چند سال پس از این ماجراها، سرتاسر قاره، در کابوس هولناکی فرو میرود. فاشیسم هیولایی است که از ژرفنای ناخودآگاه تاریخی اروپا بیرون آمده است و هیچکس را یارای مهارکردنش نیست. کابوس، همۀ خوابهای طلایی انقلابیون را از میدان بهدر میکند و نشان میدهد که نگاه تلخ و بدبینانۀ هنرمندان بر قرنی که در میان خون، نفرت و بیرحمی، در میان سنگرهای سرد و سیاه جنگ جهانی اول زاده شده، نگاهی واقعبینانه بوده است. اردوگاههای مرگ نازی و اردوگاههای کار اجباری استالینی، ظلم و استبداد، جنایت و شقاوت را بدل به چراغهای راهنمای قرن بیستم میکنند. بهشت موعود از راه نمیرسد اما، دوزخ مرگ و نیستی همهجا حاضر است.
با این پیشینۀ تاریخی، سخنگفتن از «زیباییشناسی» فاشیسم، شاید غریب بهنظر بیاید. اما تلاش برای تشریح دو مفهوم زیباییشناسی و فاشیسم میتواند چارچوبهای بحث را روشن کند.
در سال ۱۷۵۰، فیلسوف آلمانی آلکساندر بومگارتن کتاب «زیباییشناسی» را منتشر کرد. «استتیکا» واژهای بود از ریشۀ یونانی «استزیس» به معنی «حسکردن». این کلمۀ یونانی در توصیف احساسهایی بهکار میرفت که به دریافت اشیاء و پدیدههای مادی مربوط میشدند. با این وصف، بومگارتن به آن مفهوم معنایی گستردهتر داد که در خود، ذهنیت انسانی را حمل میکرد.
تفاوت عمدۀ درک بومگارتن از «زیبایی» با مفهوم کهن زیبایی و هنر در اندیشۀ یونان باستان و سنت یهودی ـ مسیحایی، گذار از عینیت طبیعی زیبایی و هنر بهمثابۀ جلوهای از ذات الهی و نظم کیهانی، به زیبایی و هنر بهمثابۀ تبلوری از ذهنیت انسانی یعنی فرآیندی احساسی بود که سرچشمۀ زایش ذوق و داوری زیباییشناختی عنوان میشد.
این درک که در نزد کانت (۱) ذهنیت را هنوز در وفاق با زیبایی طبیعت ارزیابی میکرد و آنرا برتر از زیبایی ساختۀ روح میدانست، در نزد هگل (۲) برعکس بر برتری زیبایی روحی بر زیبایی طبیعی تأکید داشت. برتری هنرِ زادۀ روح به گمان هگل خود از برتری روح (حقیقت) بر طبیعت ریشه میگیرد. زیبایی طبیعت در حقیقت چیزی نیست جز بازتابی از روح انسانی و زیبایی پدیدههای طبیعی در واقع تنها حاصل گذار آنها از روح انسانی و خانه کردن آنها در این روح هستند.
از هگل به این سو، مفهوم زیباییشناسی هرچه بیشتر با معنی هنر مترادف شد و در نتیجه معنی تقلید از طبیعت را از خود دور کرد. زیباییشناسی مدرن یا به شناسایی و تحلیل تحولِ شکلها تمایل دارد یا به پیوند میان موضوع زیبایی و محیط انسانی، اجتماعی، سیاسی و روانشناختی آفرینندۀ هنری. اما همگان بر نکتهای توافق دارند، آنکه اثر هنری نمیتواند فرد را بیاعتنا بگذارد: حاصل مشاهده، شیفتگی است و شیفتگی به لذت یا به نفرت، به اندیشه بر خویشتن میانجامد.
اما برای درک روندی که به زیباشناسی در فاشیسم شکل میدهد، ناچاریم چندین قرن به عقب بازگردیم و بار دیگر بهسراغ مفهوم کهن زیبایی در اندیشۀ یونانی و یهودی مسیحایی برویم. این مفهوم پایه و اساس ادراک انسانی را نسبت به هنر ساخته است و سیر دگرگونی آن بسیار تدریجی است و قرنها بهطول میانجامد.
در عهد عتیق میخوانیم: « … و خدا گفت آدم را بهصورت ما و موافق شبیه ما بسازیم» (سفر پیدایش، ۱:۲۶). در اندیشۀ باستان انسان چهرهای خدایی دارد. افلاطون (۳) بر آن است که خداوند خواهان خوبی برای همۀ پدیدهها و شباهت همۀ چیزهای خوب به اوست. بههمین دلیل است که بینظمی و بیقانونی را به نظم و قانون بدل میکند. زیبایی یعنی خروج از بینظمی و هاویه، یعنی تقارن چیزها درون خود و نسبت به یکدیگر. (۴) ارسطو (۵) نیز بر آن است که نظم برابر قانون است و برعکس. به گمان او، هر قانون و نظمی باید دارای هماهنگی و شماری خاص باشد که از قدرت الهی سرچشمه میگیرد. زیبایی در عدد و نظم خاصی قرار دارد. فیلون (۶) عقیده داشت که هیچ چیز در جهان خاکی بیشتر از انسان به خداوند شباهت ندارد.
در درک باستانی، زیبایی یعنی کمال، یعنی بینقص بودن و نزدیکی به نمونههای طبیعی: از یک سو شکلهای هندسی یعنی خطوط دقیق و روشنی که در طبیعت مییابیم و از سوی دیگر بیشکلی و تیرگی هاویه. نوافلاطونیان و در رأس آنها فلوطین، میان زیبایی درونی و زیبایی برونی پیوندی کامل میدیدند. بهطور کلی در نگاه اغلب فیلسوفان بزرگ یونانی شکل ظاهری، گویای طبیعت درونی بود. ارسطو بر آن بود که طبیعت، کالبد انسان آزاد را از کالبد بردگان متمایز کرده است. به گمان او بردهها قویهیکل و مستعد کارهای یدی هستند درحالی که آزادگان ضعیفجثه و برای چنان کارهای نامناسباند. او نیز زیبایی روح و جسم را به یکدیگر پیوند میداد هرچند معتقد بود زیبایی روحی را نمیتوان بهسادگی زیبایی جسمانی مشاهده کرد. (۷) آدمهایی هستند که طبیعت، ایشان را برای بردگی و فرمانبرداری ساخته است و اگر از اطاعت سر باز زنند، شایستۀ آن خواهند بود که با جنگ و خشونت به اطاعت وادار شوند. (۸) افلاطون حتا این را عدالت نهفته در طبیعت میدانست که هر کس را برای کار و هنر خاصی زاده است. (۹)
بنابراین رابطۀ میان نظم و زیبایی در اندیشۀ باستان روشن است. زیبایی این نظم را بهصورت نمادین و در قالب انتزاع ریاضی نیز مینمایاند. نظم با عدد زوج بیان میشود. حسهای انسان به عدد زوج وابستهاند، او با دو چشم میبیند، با دو گوش میشنود، با ده انگشت لمس میکند و با دو منخر میبوید … «کار» انسانی با دو دست انجام میگیرد و «حرکت» او با دو پایش. برعکس، یگانگی و عدد واحد خاص پروردگار است و هرچند دربارۀ پروردگار میشنویم که «فرد است و فردیت را دوست دارد»، اما «فردیت» انسانی آنجا که قاعده و نظم در زوج بودن است، نوعی نفرین الهی بهشمار میآید: یک دست و یک پا و یک چشم بودن حالتهایی شیطانی تصور شدهاند.
ادامه دارد…