انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

«دردناک‌ترین مهمانی تاریخ»: نگاهی به فیلم «این فقط پایان جهان است»

It’s Only the End of the World/ کارگردان: زاویه دولان/ محصول کانادا و فرانسه/ سال ساخت: ۲۰۱۶

عدم ارتباط در آثار زاویه دولان، در پیوندی وثیق با عدم فهم زبان یا به عبارتی سُرخوردنِ معانیِ واژه‌ها و مفاهیم از چنگ ادراک، و بسی بیشتر از آن، دربارۀ ابترشدن زبان و وانهادن کارکردهایی است که می‌توانست یا می‌بایست داشته باشد. لذا برای درک بهتر فضای فیلم بهتر است بدانیم که پساساختارگراهای فرانسوی همچون دریدا چه درکی و چه نقدی از زبان و بر زبان داشته‌اند. دریدا معتقد است که هرچیزی ازجمله متن می‌تواند به طرق گوناگون تفسیر شود و هیچ دال نابی برای یک مدلول وجود ندارد. به عبارت دیگر، متن، به‌سادگی بازتاب‌دهندۀ جهانِ ازپیش‌موجود نیست و هیچ پیشامتنی یا حضوری که قبل از نشانه وجود داشته باشد درکار نیست:

“the text does not simply reflect a pre-existing world and there is no pre-text or presence pre-existing the sign.”

لب کلام این است که هرچیزی به‌ویژه متن، ازین قابلیت برخوردار است که به طرق گوناگون تفسیر شود. نه تنها تفسیر، که اصولا – دست‌کم از دیدگاه پساساختارگراهایی همچون دریدا- هیچ موجودیتی یا پیشامتنی قبل از نشانه، وجود ندارد که متنِ رها و معلق در جهان معانی، خود را بدان آویخته و قرار (معنا) بیابد. مراد این است که ما به شکلی دایمی و مدام در جهان نشانه‌ها سرگردانیم، حرف میزنیم اما بسیاری اوقات واژه‌ها به ما خیانت کرده و وافی به مقصود نیستند که بماند، گمراهمان نیز می‌کنند و نتیجه آنکه در سیالیتی بی‌نهایت گم می‌شویم.

لویی، برادر کوچکتر یک خانوادۀ سه‌نفره، پس از سال‌ها غربت‌نشینی نزد مادر، خواهر، و برادر بزرگ‌اش باز‌می‌گردد تا خبر مرگ قریب‌الوقوع خود را به آنها برساند اما در دریای متلاطمی از مشاجرات بی‌معنی غرق می‌شوند. شواهد برای حالتی از نقص یا بی‌کارکردی یا کژکاردی زبانی در فیلم بسیار است؛ مثلا این یکی:

-مادر: چه کلمه‌ای بود؛ بی‌ادب abrupt، ولنگار clumsy؟

-لوئی: مهم نیست.

-لوئی: چی میشه اگه حرفی برای گفتن داشته باشم، یا نداشته باشم؟

-مادر (با عصبانیت به لویی که از پذیرفتن مسئولیت‌هایش در خانواده سر باز می‌زند): دست بردار لوئی خودتو به خنگی نزن؛ کی اینجا «نویسنده» است؟

و انتظارات -آن جهانی که تنها بنا به فرض، پیش از واژه‌ها وجود دارد – هرگز برآورده نمی‌شود. نویسنده/ لویی خود بیشتر از هرکسی به‌واسطۀ کوچ معانی از دنیای واژه‌ها، به استیصال رسیده و کارگردان، با مکث‌های طولانی بر چهرۀ او و خیره‌شدنِ او به نقطه‌ای نامشخص یا به دیگر شخصیت‌ها، به‌طور مداوم بر این نکته تاکید دارد. حس می‌کنم که حقیقتاً در جهان فیلم همه پیشاپیش مرده‌اند و لویی آخرین کسی ست که خواهد مرد. جهانِ مرده، جهانی است که در آن، رابطۀ میان مادر و فرزند، از تعریف و ماهیت متعارف خویش به غایت پرت افتاده. طوری که تشخیص محتضربودنِ لویی برای مادر‌اش سخت دشوار می‌نماید:

-مادر: واسی چی برگشتی؟

-لویی: سکوت

-مادر: مهم نیست، سرحال به نظر میای؟

در چنین جهانی، که سکوت یا بدفهمی قهرمان اصلی است، جمع‌شدن گرد هم دور یک میز برای صرف ناهار یا شام و اختصاص زمانی برای خوش و بِش، ناممکن‌ترین کار دنیا می‌نماید و شما را هرچه بیشتر ازهم دور می‌کند.

جایی از فیلم؛ آنتوان، برادر بزرگتر، خود به دام‌افکنی‌های زبانیِ لویی اشاره می‌کند. داستان‌هایی بی‌انتها، که دمار از روزگار آدمی درآورده و گیج و مبهوت‌اش می‌کند. آنتونی اشاره دارد که این داستانها این واژگان بی‌انتها برای پرکردنِ خلایی است که میان لویی و دیگر اعضای خانواده ایجاد شده، حربه‌ای که دیگر کاربردی ندارد. آنتونی از این حیث، صادق‌ترین – و نه ساده‌دل‌ترین-شخصیت فیلم است. در این میان، اینکه لویی به واقع صبح زودی در فرودگاه مانده، و سفارش قهوه داده، یا نمانده و نداده، واجد کوچکترین اهمیتی نیست.

در میان مشاجرات پرشمار این خانوادۀ سرنمون عصر مدرن، مشاجرۀ پایانی، ازهمه دردناک‌تر و نمونه‌وارتر است. لویی تصمیم می‌گیرد تا مرگ زودهنگام‌اش را با خانواده درمیان نگذارد و دیگربار آنها را ترک کند آنهم به بهانۀ ملاقاتی کذایی. آنتونی – با هنرنمایی ماندگار ونسان کاسل- در عصبیتی جدی و پرتنش پا شده و چمدان‌های لویی را می‌آورد. از ترک دیگربار او – لویی-کلافه است و گریه‌های خواهر- سوزان- ثمری ندارد.

ارمغانِ خاموشی چراغ‌های روابط انسانی، اشک‌های بی‌ثمر ماست به وقت وداع. اشک‌های سوزان؛ اشک‌های من و شما. پایان این دردناک‌ترین میهمانیِ تاریخ، و پایان این خانواده، براستی که پایان جهان نیز هست. خانواده که نه، گردهم‌آییِ انسان‌های الکنی که حرف برای گفتن زیاد دارند اما هرچه بیشتر حرف می‌زنند بیشتر در دریای سوءتعابیر غرق می‌شوند.

فرم اصلی در این فیلم آنچنانکه من می‌فهمم نه نماهای نزدیکِ پرتعداد، که وفور دیالوگ است. گفتگوها، و داد-و-بیدادهایی که بی‌محابا بر سر بیننده و بر سر شخصیت‌ها آوار می‌شوند طوری که از خاطرمان می‌رود مشغول دیدنِ نمایی به لحاظ فرمی بسته هستیم یا باز یا که نیمه‌باز.

عروسِ خانواده تنها عضوی است که آنهم به‌صورتی نیم‌بند به حال-و-هوای لویی پی می‌برد آنجا که می‌پرسد چقدر وقت داری؟ و این جمله نیز در ایهامی ذاتی میان جملات موهوم دیگر از یادمان می‌رود.

مرگِ متن یا نوشتار یا کلام، آنچنان که در ذهن دریدا بوده، نه معنا که مک گافینِ این فیلم است. قبر بی‌صاحبی که بالای‌اش حسابی گریه کرده و زار می‌زنیم (و چه گریه‌های سوزناکی دارد این ونسان کاسل و لیا سیدو که در آبی گرم‌ترین رنگ هست هم همینطور در اوج بود). فیلم، ورای تعاریف کلیشه‌ای از فرم و محتوا بر نوعی مک‌گافین زبانی linguistic mcguffin استوار گشته و درپی تشریح و تبیین آن است و یکی از شواهدش خود مای بیننده‌ایم که درست به وقت تماشای فیلم، دستخوشِ تجربه‌ای پادرهواییم: به فرانسه می‌شنویم، زیرنویس انگلیسی را می‌بینیم و دنبال می‌کنیم و در همان حال، سعی میکنیم فارسی در ذهن بشنویم و بفهیم و چه فرایند مشقت‌بار پوچی!

گرچه فیلم واجد نماهای بستۀ پرتعدادی ست، اما شخصاً از اندک آرک شات‌های آن، بیشتر لذت بردم.

مطلب ازین قرار است. تلاش ما برای تخته‌بند‌شدنِ به زبان و فهم متعارف صرف-و-نحو زبانی، هرچه می‌گذرد و به‌ویژه در جهان تصویریِ کنونی سخت دشوار می‌نماید. در جهانی که هریک از ما تنها خلاصۀ خویشیم و تلاش‌مان برای رهایی به تلاش آن پرندۀ آخر فیلم می‌ماند. تقلایی که تنها خودمان را می‌فرساید.