انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

حضور زنده و تپندۀ مارکسیسم در «کارِ دیونوسوس»، اثر مایکل هارت و آنتونیو نگری (بخش ۲)

یکی دیگر از نکته‌سنجی‌های بسیار جذاب هارت و نگری، جلب توجهِ مخاطبان به شرایطی است که تمامی جوامع سرمایه‌داری را به «نظام کارخانه‌ای» تبدیل کرده است… اگر به خاطر داشته باشیم فوکو پیش از آن دو، به خشونتِ  برخاسته از «انضباط»ی اشاره کرده است که در زندان‌ها، کارخانه‌ها و بیمارستان‌ها و تیمارستان‌ها و امثالهم حاکم است. اما آنرا دستاورد هولناک دولت‌های سرمایه‌داری ندانست. به بیانی حداقل در آن نظریه، تمامی تلاشش این بود تا از نظریه‌های مارکسیستی فاصله گیرد و «مدرنیته» و نه سرمایه‌داری را مسئول هولناکی‌ها بداند… اما قبل از همۀ آنها (فوکو، هارت و نگری) این ماکس وبر بود که بی‌آنکه به «سرمایه‌داری» بپردازد، از خشونتِ نهفته بر نظم بوروکراتیکِ جوامع مدرن (که در اینجا ما آنرا مدرنِ استعماری‌ای می‌دانیم که به چنگ دولت‌های حامی سرمایه‌داری افتاده‌اند) یاد کرده است. و آنچه بسیار مهم است، ذکر این مطلب است که وبر به استعاره آنرا «قفس آهنین» ‌نامید؛ خشونتی که امروزه همگی می­دانیم در جوامع سرمایه­داری از هر نوعش (از مدرنیتۀ استعماری تا استبدادیِ غیر دموکراتیک) به مرور ایام و به تدریج خود را وارد قلمروی خصوصی شهروندان کرده است و نیازی هم به سند و مدرک نیست.  زیرا بر همگان آشکار شده است: با اتکا بر دیوانسالاری و ساختار پلیسی در چشم برهم زدنی آزادی شهروندان را می‌رباید: دیگر جایی برای پنهان شدن وجود ندارد؛ همه همواره زیر ذربینِ انواع مأموران و پلیس‌های دولت‌های مستبد و سرمایه‌داری هستیم… به هر حال هارت و نگری نظام کارخانه‌ای را اینگونه تفسیر می‌کنند:

«روندهای کارگری از دیوارهای کارخانه گذشته‌اند و امروز دیگر در تمامی جامعه نیروگذاری می‌کنند. به بیان دیگر، اضمحلال ظاهری کارخانه به منزلۀ محل تولید، نمی‌تواند به معنای اضمحلال رژیم و نظام تولید کارخانه‌ای انگاشته شود؛ این اضمحلال برخلاف، بدین معنا است که تولید کارخانه‌ای دیگر به محل خاصی در جامعه محدود نمی‌شود، بلکه برای خود در تمامی شکل‌های تولیدِ اجتماعی جایی باز کرده است و چون ویروسی به همه جا سرایت می‌کند. نظام کارخانه‌ای، یا به عبارتی، قوانینِ مناسباتِ سرمایه‌داریِ تولید، امروز تمامی جامعه را در همۀ نقاطش مورد نفوذ قرار داده است. به این دلیل، رشته‌ای از تمایزهای مارکسیستی باید از نو مورد مطالعه و تجدید نظر قرار بگیرند. برای نمونه، تمایز سنتی میان مفاهیم کار تولیدی و غیر تولیدی و میان تولید و بازتولید (…) که حتی در ادوار دیگر نیز از اعتبار چندانی برخوردار نبودند، می‌باید در کارخانه ـ جامعۀ امروزی کاملاً منسوخ انگاشته شوند. جهانگیریِ نظام کارخانه‌ای با دگرگونیِ سرشت و کیفیت روندهای کارگری همراه بوده است. در جوامع ما، کار بیشتر و بیشتر به سوی کارِ غیرِ مادی متمایل شده است: کار فکری، کار عاطفی، و کار فنی ـ علمی ــ به یک بیان کارِ فرمانفرد ــ پیچیدگیِ بیش از پیش شبکه‌های همکاری، تلفیق کار مراقبتی ( caring labor ) در سراسر طیف تولید و رایانگی ساختن گسترۀ وسیعی از روندهای کارگری، از ویژگی‌های دگرگونیِ معاصر سرشت کار محسوب می‌شوند. مارکس سعی داشت که این دگرگونی را تحت عنوان «اندیشمندی همگانی» [General Intellect]  مطرح کند، ولی نباید فراموش کرد که اینگونه کار، با وجود تمایلش به نامادیگی، به همان اندازه جسمانی است که اندیشمندانه. پیوست‌های فرمانیک [سیبرنتیک] به درون کالبد فناورده شده [تکنولوژیزه] افزوده می‌شوند و بخشی از سرشت آنرا تشکیل می‌دهند. این اشکالِ نوینِ کار، به گونه‌ای بی‌میانجی، اجتماعی‌اند، چرا که مستقیماً به شبکه‌هایی از همکاری تولیدی شکل می‌دهند، شبکه‌هایی که جامعه را دوباره و دوباره خلق می‌کنند.» (همان: ۱۴۲ ، ۱۴۳، تأکید از من است).

بنابراین چنانچه به وضوح دیده می‌شود، توجه به پتانسیلِ تاریخی و اجتماعیِ کار،  تمامی دگرگونی‌های جامعۀ نولیبرال را در بر می‌گیرد، و بدین ترتیب بر تمامی مفروضات و ادعاهایی که «مفهوم کار» را ناکارآمد و به حاشیه رانده شده می‌پنداشتند، مُهر باطل می‌زند:

«به راستی که در عصر سرمایه پساصنعتی، با جهانی شدنِ کارخانه ـ جامعه و نظام سرمایه‌داری، و به هنگام غلبۀ تولید رایانه‌ای، حضور کار در مرکز زیست ـ بوم و بسط همکاریِ اجتماعی در سراسر جامعه، تبدیل به امری کلی می‌شود. این امر ما را با گونه‌ای ناسازه روبرو می‌کند: در همان لحظه‌ای که تئوری از «کار» چشم می‌پوشد، کار تبدیل به تنها گوهرِ مشترک می‌شود. تهی ساختنِ تئوریکِ مسئلۀ کار، همخوان است با نهایتِ باروریِ مفهوم کار به منزلۀ جوهر کنشِ انسانی در سراسر جهان. از آنجا که بررسی کار به منزلۀ امری والا در عمل (یا حتی صرفاً در مفهوم) میسر نیست، آشکار است که قانون ارزش در اشاره‌ای چنین کلی به یکباره از میان برداشته می‌شود، اما همچنین آشکار است که این درهم تنیدگی با کار به معضلی بنیادین، نه تنها برای اقتصاد و سیاست، بلکه برای فلسفه نیز شکل می‌دهد. جهان، کار است. پیش نهادنِ کار به عنوان جوهرِ تاریخِ انسانی از جانب مارکس یک زیاده‌روی نبود، برخلاف، اشتباهِ مارکس در نابسندگی این پیشنهاده بود» (هارت و نگری، همان: ۱۴۴؛ تأکید از من است).

اگر به گفتۀ هارت و نگری جوهر اجتماعیِ انسانِ تاریخی، تماماً در «کارِ» اوست، بی‌شک کاری است که جهانش را شکل می‌دهد و جهانش نیز انسان در مقام انسان، کار و ذهنیت‌اش را … در اینصورت باید گفت  نابسندگی­ای در کار مارکس دیده نمی­شود؛ زیرا همواره تلاش­اش بر این بود تا تبیین کنندۀ این مسئله باشد. به عنوان مثال در دست­نوشته­های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، می­نویسد:

«آدمی فقط با کار خویش بر جهان عینی است که در وهلۀ نخست خود را به عنوان موجود نوعی به اثبات می­رساند. این تولید، زندگیِ فعال نوعیِ اوست. از طریق و به علت این تولید است که طبیعت به عنوان کار و واقعیت او جلوه­گر می­شود. از اینرو ابژۀ کار، عینیت یافتن زندگی نوعی آدمی است. زیرا [به این طریق] نه تنها از لحاظ ذهنی یعنی در آگاهی خویش بلکه در واقعیت نیز فعالانه خود را بازتولید می‌کند و در جهانی که تولید کرده است، خود را مورد اندیشه قرار می­دهد» (مارکس، دست­نوشته­های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴؛ ۱۳۷۸: ۱۳۳، ۱۳۴).

بنابراین مارکس در دست­نوشته­ها «ذهنیتِ» انسان در جهان را، از «کار» او در جهانش، اخذ می­کند. به بیانی آنرا چیزی جدا از جهانی که در آن به سر می­برد و نحوۀ کاری که به انجام می­رساند، نمی­داند. و در ادامه می­توان گفت مارکس «جهان» و «ذهنیت» را چیزی جدا از شرایط اجتماعیِ انسانِ تاریخی نمی­داند. چنانچه هارت و نگری با اتکا به سرمایه یا گروندریسه آنرا تأیید می­کنند:

«مسئلۀ ذهنیت براستی در آثار مارکس مورد بحث قرار می‌گیرد. مارکس دربارۀ روند تشکلِ طبقات، که پیشاپیش از جنبۀ تاریخی تعیین شده، نظریه‌پردازی کرده است. به طور کلی می‌توان دو گونه نیاز را به عنوان دلائل اهمیت روندهای ذهنی در آثار اصلی مارکس، چون سرمایه و گروندریسه، برشمرد: نخست نیاز به برجسته ساختنِ ضرورتِ عینیِ روندهای ذهنیت؛ و بنابراین، نیاز دوم به طرد هرگونه اشاره به آرمانشهر از افق کنش پرولتاریایی»  (همان: ۱۴۵، تأکید از من است).

مارکس با توجه به رواج تئوری­های تخیلیِ کمونیستی و سوسیالیستی که موانع مسیر مبارزه با نظام سرمایه‌داری محسوب می­شدند، در نظریه‌هایش که مبتنی بر شرایطِ عینیِ اجتماعی و تاریخی ساختار مسلط سرمایه‌داری در جوامع غربی بود، به نقد و طرد تمامی آرمانشهرهایی پرداخت که از مبارزه در جهان عینیِ تحت سلطۀ نظام سرمایه‌داری شانه خالی می­کردند.

اما نمی­باید از این مسئله غافل شد که هارت و نگری بر این باورند که در نظریۀ «ذهنیتِ» مارکس، با ناسازه‌ای مواجهیم که سرانجامش به واگذار کردن ذهنیتِ انقلابیِ برخاسته از شرایطِ عینیِ مبارزه به روندی «بی‌سوژه» است. و بر همین اساس است که می­گویند: «مارکس تولد و تحولِ ذهنیتِ انقلابی و ظهور کمونیسم را در نهایت به عنوان گونه‌ای «تاریخِ طبیعیِ سرمایه» توصیف می‌کند» (همان: ۱۴۵). در این نحوۀ تحلیلِ هارت و نگری، به خوبی می‌توان به رخ کشیدنِ «تاریخ­گراییِ» مارکس را تشخیص داد…

گرچه به نظر می­رسد هارت و نگری به لحاظ شرایط تاریخی، اجتماعی، زمانی و مکانی از  تجاربِ فراتری از مارکس (در شرایط تاریخی و اجتماعیِ زمانۀ خود) برخوردارند، اما با این حال آنها هم چنانچه خواهیم دید، بی­آنکه به زبان آورند، به نظریۀ ظهور کمونیسم از دل سرمایه‌داری عمیقاً باور دارند؛ به بیانی باور به تاریخ طبیعی سرمایه ؛ هر چند در ابتدا برای آنکه از مارکس فاصله گیرند به فوکو و تبیین وی از ذهنیت در کارِ اجتماعی می‌گویند:

«ذهنیت را باید تحت عنوان روندهای اجتماعی‌ای دریافت که به تولیدش جان می‌بخشند. سوژه، همانطور که فوکو به خوبی درک کرده بود، به گونه‌ای همزمان محصولی تولید شده و در عین حال امری تولیدکننده است: هم در شبکه‌های پهناورِ کارِ اجتماعی شکل می‌گیرد و هم به این شبکه‌ها شکل می‌دهد. …» (همان: ۱۴۶).

اما نکته‌ای که هارت و نگری فراموش کرده‌اند، آموزۀ دیالکتیکِ مارکسی است که فوکو پیشاپیش در دریافتش از نظم ذهنیت در ساختارِ جهان اجتماعی «چه در شکل‌گرفتنِ خود ذهنیت و چه در تولید چیزها از سوی ذهنیتِ» اجتماعی، از آن بهره برده است. کافی است از خود سئوال کنیم چرا مارکس بر جهان اجتماعیِ نظام سرمایه‌داری برآشفت. او به عین وضعیتِ بیگانه‌کننده‌ای را در شیوۀ تولید، مناسبات، و روابط اجتماعیِ تحت سلطۀ سرمایه­داری در «کار» تشخیص می‌داد؛ همان چیزی که یک قرن بعد اگزیستانسیالیست‌ها پیامدهای معلول­وارِ آن را که در جامعه و انسان‌ها نشست کرده بود، «منتشر» اعلام کردند. مارکس با زدودن سلول­های ایدئالیستیِ هگل از «دیالکتیک»، به سلاح «دو لبه» و تجهیز شده­ به ابزارهای تحلیلیِ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی دست یافت؛ تا وضعیت حقارت­آمیز جامعه و‌ انسان‌های اسیر در نظام سرمایه‌داری را بر همگان آشکار سازد.

از همۀ این صحبت‌ها که بگذریم آنچه در مقالۀ «کارِ دیونوسوسیِ» هارت و نگری می‌تواند به منزلۀ نگرش انتقادی در جهان نولیبرال امیدوارکننده به نظر آید، نفیِ «قانون» و ساختارهای «دولت»‌هایی است که سد کنندۀ مسیر رهایی در جهت ورود به ساختاری عادلانه است:

«ما معتقدیم که در طیِ سنجش انتقادیِ فلاکت معاصرِ جهان، فلاکتی که در دست قانون و در ساختارهای دولت تأیید و به گونه‌ای مستحکم تعیین شده است، می‌توان توانش‌های اندیشمندانه و اخلاقی‌ای را رها ساخت که قادرند راه را به سوی کمونیسم بگشایند. کمونیسم به منزلۀ نظامی سیاسی بر اساس دموکراسیِ ریشه‌ای و به عنوان آنچه اسپینوزا آن را حکومت مطلق دموکراسی می‌خواند. سنجش انتقادی، روند شکل‌گیریِ ذهنیت‌های نوین را گشایش می‌دهد، سنجش انتقادی یعنی ساختن فضایی آزاد برای سکونتِ سوژه‌های نوین، سوژه‌هایی که با بلوغ و بحران سرمایه‌داری، سرانجام قادرند تا مسئلۀ سرنگون ساختن حکومت سرمایه‌داری را طرح ریزند» (همان: ۱۵۲ ؛ تأکید از من است).

و این همان لحظه­ای است که صحبتش را در بالا کردیم. بی‌آنکه بخواهیم مسئله را پی گیریم و کش‌اش دهیم، تنها به این نکته اشاره کنیم که ظاهراً همانطور که مارکس، تولد و تحول ذهنیت انقلابی و ظهور کمونیسم را در نهایت به عنوان گونه‌ای «تاریخِ طبیعیِ سرمایه» توصیف کرده است، هارت و نگری نیز، هم به «ظهور کمونیسم» امیدوارند، و هم با توجه به بلوغ ذهنیت‌های اجتماعی و تاریخیِ مبارز و آگاه، آنرا موکول به بحران غیر قابل حلِ نظام سرمایه‌داری کرده‌اند. چیزی که مارکس آنرا در «تاریخ طبیعیِ سرمایه» تحلیل کرده است. و سرمایه­داری را محکوم در معضل گریزناپذیری که به فنایش خواهد برد…

در پایان خوب است به تفسیری بپردازیم که هارت و نگری از جامعۀ جهانی امروز کرده‌اند، زیرا از یک سو با توجه به مطالبات فراتر آموختۀ شهروندان جهانی از مفهوم مدنیت و بدین ترتیب حضور پر رنگ پتانسیل‌های «مدرنیتۀ» آزموده شده، جهان امروز را نه جهانی پسامدرن، بلکه آنرا «پسامدنی» می‌دانند:

«جهان ما نه یک جهان پسامدرن، که جهانی پسامدنی است. به هر رو، امروزه مدرنیته همچنان زنده و پاینده باقی مانده است، چرا که ویژگی اصلی‌اش در دست جریانی از اندیشۀ غرب شکل گرفته است که همواره در طی قرونی که به زمانۀ ما انجامیده‌اند، انگارۀ دموکراسیِ ریشه‌ای را رودرروی سرمایه‌داریِ پیروزمند قرار داده است. این خطی است که در دورۀ  مدرنِ ماکیاولی، اسپینوزا و مارکس، و در عصر معاصر، نیچه، هایدگر، فوکو و دلوز را به یکدیگر پیوند می‌دهد. (…) سطحی که ذهنیت‌هایی بر آن شکل می‌گیرند که شایستۀ دموکراسیِ ریشه‌ای‌اند و از راهِ کارِ زنده، کارِ دیونوسوس، قادرند به اشتراک کمونیسم.» (همان، ۱۵۳).

آری، هارت و نگری در آخرین سطرهای مقاله، نه تنها با به پرواز درآوردنِ «کارِ دیونوسوسی»، شاعرانگی را به مقاله باز می‌گردانند، بلکه شگفت­‌انگیزتر، آن را به‌منزلۀ ظهور و هدف «کمونیسم» اعلام می­‌کنند…

اصفهان ـ سوم اردیبهشت ۱۴۰۴

 

منابع:

  1. فردریش نیچه، حکمت شادان؛ ترجمه جمال آل احمد، سعید کامران و حامد فولادوند، انتشارات جامی، ۱۳۷۷
  2. کارل مارکس، دست‌­نوشته‌­های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، ترجمه حسن مرتضوی، انتشارات آگه،  ۱۳۷۸