انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

توهم فرهنگ‌ها (گفتگو با آدام کوپر)

برگردان: ناصر فکوهی

آدام کوپر(Adam Kuper) انسان‌شناس و مورخ انگلیسی در این گفتگو دربارۀ مفهوم فرهنگ و استفاده بیش از اندازه سستی که از آن در ادبیات کنونی می‌شود به بحث می‌پردازد، مفهومی که هر چه بیش از پیش از معنایی واقعی خالی شده و به تدریج برای تحلیل موقعیت‌های اجتماعی و سیاسی معاصر غیر‌قابل استفاده می‌شود.

نیکلا ژورنه: شما در آخرین کتاب خود شیوه‌ای که امروز مفهوم فرهنگ بااهداف بسیار متفاوت توضیحی و هنجاری به کار گرفته می‌شود را مورد انتقاد قرار داده‌اید. در این کتاب میان جریانی که فرهنگ‌گرا نام گرفته است و در بین انسان‌شناسان آمریکای شمالی پیشینه‌ای طولانی دارد و جریان تکثرگرای فرهنگی که یک دکترین سیاسی لیبرالی و در عین حال رادیکال و به شدت در حال رشد است، رابطه برقرار شده است. هدف شما چه بوده‌؟ بررسی کاربردهای علمی مفهوم فرهنگ و یا واکنش نشان دادن به یک دکترین سیاسی؟

آدام کوپر: هر دو. نقد من از آنجا ریشه می‌گیرد که استدلال مبتنی بر فرهنگ تلاش دارد تمام میدان علوم اجتماعی اروپایی را اشغال کند و در همه مباحث عمومی به کار گرفته شود و این امر برای من ناراحت کننده و حتی تکان‌دهنده است. و از آنجا که نمی‌توانستم دلیل این موضوع را درک کنم، تصمیم گرفتم این پدیده را در چشم‌اندازی تاریخی بررسی کنم. البته من به نوعی این احساس را هم داشتم که در اینجا با یک فکر سیاسی خطرناک روبرو هستیم. این مسئله تا اندازه‌ای با ریشه‌ها و زندگی خود من هم ارتباط دارد: من در آفریقای جنوبی به دنیا آمده‌ام که تا همین اواخر گفتمان درباره تفاوت‌های فرهنگی شکل بزک‌یافته‌ای بود برای گفتمان درباره نژادها و سلسله‌مراتب آن‌ها. در آفریقای جنوبی نفوذ فکری آلمان به ویژه بر آفریکانر‌ها بسیار زیاد بود و اندیشمندان مدرن که طرافدار سیستم تبعیض نژادی بودند، تلاش می‌کردند با پشت سر گذاشتن گفتمان نژاد‌پرستانه،از تفاوت‌های فرهنگی سخن بگویند. اما در واقعیت نقشه تفاوت‌های فرهنگی که آن‌ها در اندیشه خود داشتند کاملا با نقشه تفاوت‌های نژادی هم‌پوشانی داشت. به همین دلیل من از لحاظ سیاسی به شدت نسبت به گفتمان فرهنگ‌گرا بی‌اعتماد هستم.

زمانی که می‌دیدم گفتمان پژوهشگران و برنامه‌های آن‌ها در اروپا در حال الگوبرداری از آمریکاست، احساس می‌کردم یک ایدئولوژی که در آمریکا دارای انسجام است در حال نفوذ دادن برخی افکار خود در فضای اروپایی است، آن هم بدون آنکه کسی واقعا متوجه پی‌آمدهای سیاسی این کار باشد. و نخستین پرسش این بود که فرهنگ را در چنین حالتی باید چگونه تعریف کرد؟

من با شروع تحقیقاتم متوجه شدم که این مفهوم لااقل سه حوزه معنایی کاملا متفاوت را در بر می‌گرفته است که در نهایت با یکدیگر در هم آمیخته‌اند. نخستین حوزه متعلق به گفتمان کلاسیک یعنی گفتمان قرن هجدهم فرانسه درباره تمدن بوده است: تمدن یک فرایند جهانشمول است که موجود انسانی را از حیوانات متمایز می‌کند و هسته مرکزی تمدن، عقل است که دانش را تولید می‌کند و دانش است که با کاربردهای فناورانه‌اش می‌تواند کنترل انسان را بر طبیعت ممکن کند. این گفتمان بر اساس مفهوم «پیشرفت» استوار بوده و کاملا منسجم است و همین گفتمان بود که در قرن نوزده به تطور‌گرایی و سپس به مارکسیسم جامعه‌شناسانه حیات بخشید.

در کنار این گفتمان و در واقع در تضاد با آن، ما گفتمان فرهنگ آلمان و اروپای مرکزی را داریم: فرهنگ چیزی است که یک گروه جمعیتی را از گروهی دیگر متمایز می‌کند، هر گروهی دارای فرهنگی خاص خود است که نه عقلانی است و نه علمی، بلکه بر پایه‌های زبان‌شناختی، معنوی و هنری استوار است. و منبع فرهنگ در سنت‌های مردمی و در وهله نخست، روستایی، قرار دارد که ضامن اصالت آن نیز هستند.

و سرانجام سومین معنای واژه فرهنگ که به طور خاص بریتانیایی است، همان تعریفی است که نه مجموعه دانش‌ها و هنرها، بلکه صرفا بخشی از آن‌ها یعنی آن بخشی را که شاهکار سنت اروپایی قلمداد می‌کرد، فرهنگ به حساب می‌آورد. این فرهنگ به طور خاص همان چیزی بود که «فرهنگ متعالی» نامیده می‌شد، فرهنگ باستانی یونانی – لاتین‌، هومر و ویرژیل در همان رده‌ای که دانته. این یک تعریف بسیار نخبه‌گرایانه بود که هم در برابر ارزش‌های ماده‌گرایانه بورژوازی قد علم می‌کرد و هم در برابر کاربرد‌های مردمی فرهنگ. این سه مفهوم از فرهنگ در حقیقت به سه واقعیت کاملا متفاوت اشاره داشتند. بنابراین می‌بینیم که واژه فرهنگ زمانی که تدقیق نمی‌شد، بسیار مبهم و گنگ باقی می‌ماند زیرا می‌توانست به هر یک از این معانی نزدیک باشد. از سوی دیگر در ایالات متحده، سنت‌های علوم انسانی ناچار به تبعیت از تقسیم کار اجتماعی شده بودند: کسانی که اقتصاد را مطالعه می‌کردند تنها بر همین امر متمرکز می‌شدند و کاری به سایر مسائل نداشتند. به همین دلیل متخصصان فرهنگ نیز تنها بر جهان افکار و نمادها متمرکز شده بودند زیرا این تعریفی بود که انسان‌شناسان از فرهنگ داده بودند. فرهنگ یک شیئی در خود در نظر گرفته می‌شد، چیزی که به نظر می‌رسید به صورت مستقل قابل مطالعه باشد. اما در اروپا عموما مسائل به این صورت دیده نمی‌شد. برای ماکس وبر، امیل دورکیم و یا کارل مارکس برغم تمام تفاوت‌های تفسیری که آن‌ها را از یکدیگر جدا می‌کرد نسبتی قوی بین روابط اجتماعی و اندیشه‌ها وجود داشت و همین رابطه برای آن‌ها جالب توجه بود.

اما رادیکالیسم سیاسی به صورت‌هایی بسیار متفاوت در اروپا و در ایالات متحده رشد کرد. در اروپا موضوع نقد سیاسی رادیکال، تفاوت‌های اجتماعی و اقتصادی بود. در حالی که در ایالات‌متحده از سال‌های دهه ۱۹۵۰، سرنوشت اقلیت‌ها بدل به انگیزه‌ای برای نقد اجتماعی شده بود: سیاهان، زنان، سرخپوستان و سپس گروه‌های دیگری چون ناشنوایان، هم‌جنس‌خواهان و غیره. مسئله برابری حقوقی، یعنی برابری در دسترسی به استاندارد زندگی آمریکایی بود. پاسخ افراد رادیکال در این زمینه آن بود که مطالبه آن‌ها به رسمیت شناختن خاص‌بودگی این گروه‌های اجتماعی است. بنابراین باید به نحو مقتضی امکان دسترسی آن‌ها به منابع جامعه آمریکایی تامین می‌شد: دانشگاه‌ها، فرصت‌های شغلی، مشاغل موجود در نهادها و در ارتش و غیره. این اقلیت‌ها در موقعیت‌هایی مشابه موقعیت استیلای استعماری در نظر گرفته می‌شدند و یا سرنوشتشان به سرنوشت اقلیت‌های ملی در زیر امپراتور اتریش مجار در قرن نوزده تشبیه می‌شد.

وقتی این افکار به اروپا رسیدند به صورتی مغشوش دریافت شدند زیرا در اروپا افراد نمی‌توانستند بفهمند که چگونه ممکن است تفاوت‌های فرهنگی در استقلال نسبت به تفاوت‌های اجتماعی وجود داشته باشند: چگونه افراد می‌توانند به فرهنگ‌هایی تعلق داشته باشند که با فرهنگ محیطشان متفاوت باشد؟ این در حالی بود که در ایالات‌متحده موقعیت اجتماعی – اقتصادی هر کس نسبتا مستقل از فرهنگ او در نظر گرفته می‌شد: بنابراین تفاوت‌ها و تنش‌هایی که از این تفاوت ناشی می‌شد تاثیری بر مشارکت افراد در دستگاه اجتماعی – اقتصادی کشور نداشت. اما این درک از فرهنگ در اروپا وجود نداشت و از نقطه نظر علمی باید بگویم که چنین درکی از فرهنگ بسیار حقیر بود.

نیکلا ژورنه: فرهنگ‌گرایی اصولا به یک مقطع خاص، به یکی از جریان‌های موجود در علوم اجتماعی آمریکا مربوط می‌شود، درست مثل داروینیسم، ولی شما از این جریان نوعی سنت ملی برای آمریکایی‌ها را ساخته‌اید. چرا؟

آدام کوپر: در این مورد می‌توانم مثالی بیاورم: به نوشته‌های تالکوت پارسونز نگاهی بیندازید، اندیشمندی که بدون تردید باید او را یکی از بانفوذ‌ترین جامعه‌شناسان آمریکایی مکتب کارکردگرا به حساب آورد. او این فکر را پرورانده است که جنبه‌های فرهنگی و جامعه‌شناختی جوامع را باید به رشته‌های مختلف واگذار کرد: جامعه‌شناسان به مطالعه بر جنبه‌های اجتماعی و اقتصادی بپردازند و انسان‌شناسان به مطالعه بر فرهنگ‌ها به مثابۀ نظام‌های بازنمایی و ارزشی‌. آنچه من می‌خواهم با این مثال بر آن تاکید کنم این است که بسیاری از پژوهشگران آمریکایی که با ظرافت بر مفهوم فرهنگ اندیشیده‌اند با تلاش برای اینکه پدیده‌های جامعه‌شناختی را از وقایع فرهنگی در تحلیل‌هایشان جدا کنند، سبب هموار شدن راه برای فرهنگ‌گرایی شده‌اند. کارکردگرایان هر‌گونه بُعد تاریخی را از مطالعاتشان حذف کردند و این امر باعث شد که مجبور شوند جماعت‌های مورد مشاهده خود را به مثابۀ تمامیت‌های بسته، ساکن و صرفا وابسته به فرهنگ خود آن جماعت‌ها، در نظر بگیرند. در حالی که می‌توان ادعا کرد که یک روستای کوچک عرب، بخشی از جماعت بزرگ اسلامی نیز هست. ماکس وبر که تلاش می‌کرد زندگی اجتماعی محلی را در پرتو دکترین‌های بزرگ دینی درک کند، جامعه‌شناس بهتری به حساب می‌آمد.

بسیاری از انسان‌شناسانی که تلاش کرده‌اند مفهوم فرهنگ را مورد استفاده قرار دهند، تفاوت‌های فرهنگی را به مثابۀ موضوعی برای مطالعه خود در نظر گرفته‌اند اما در عین حال آن را به عنوان یک پدیده توضیح‌دهنده نیز مد نظر داشته‌اند: دلیل اینکه انسان‌ها به این یا آن صورت رفتار می‌کنند، تفاوت‌های فرهنگی‌شان است. انسان‌شناسان ناچار شده‌اند به همان میزان که خواسته‌اند استفاده دقیق‌تری از واژه «فرهنگ» بکنند، مفهوم آن را نیز محدود‌تر کنند. بدین ترتیب آن‌ها دیدگاهی هر‌چه بیش از پیش آرمان‌گرایانه نسبت به فرهنگ، به مثابۀ مجموعه‌ای از اندیشه‌ها که نمادها و فراتر از آن‌ها، زبان‌ها، حاملشان هستند، به دست آورده‌اند. اما همین سبب شده است که انسان‌شناسان اسیر این دیدگاه نیز بشوند و نتوانند از آن بیرون بیایند و تصور کنند که فرهنگ، تعیین‌کننده همه چیز است. و این امر به ویژه زمانی صادق بوده است که همچون مردم‌شناسان به مطالعه بر مردمانی بپردازیم که ظاهرا دکترین اجتماعی مشخص، تاریخ مکتوب و اقتصادی به معنای واقعی کلمه ندارند! همین باعث می‌شود که منشاء همه چیز به حوزه اندیشه‌ها و پنداره‌ها استناد داده شود. مارشال سالینز – که در ابتدا یک انسان‌شناس نو‌تطور‌گرا بود- سرانجام به جایی رسید که از یک درک روشنفکرانه از فرهنگ دفاع می‌کرد و برای نمونه قتل کاپیتان کوک را به دست بومیان هاوایی از طریق اسطوره‌شناسی آن‌ها توضیح می‌داد. و این امر به طور متناقضی پس از اقامت وی در پاریس در سال ۱۹۶۹ تقویت شد. او به شدت تحت جذبه تحلیل‌های ساختارگرایانه لوی استروس درباره اسطوره‌ها و اشیاء هنری قرار گرفته بود. اما مارشال سالینز به گونه‌ای از ساختارهای ذهنی استفاده کرد که قابل پیش‌بینی نبود، یعنی او می‌خواست ثابت کند که ساختارهای ذهنی هاوایی‌ها بوده‌اند که تاریخ آن‌ها را ساخته‌اند.

نیکلا ژورنه: این درک روشنفکرگرایانه به چه صورت در مباحث مربوط به تکثر فرهنگی و حقوق اقلیت‌ها در جوامع مدرن درگیر شده است؟

آدام کوپر: در اروپا یک بحث بسیار جالب توجه وجود دارد که می‌تواند به ما برای درک خاص‌بودگی نقطه نظر تکثر‌گرایی فرهنگی آمریکایی، کمک کند: این بحث به جذب و یکپارچه کردن مهاجران خارجی مربوط می‌شود. در اسکاندیناوی و در آلمان نقطه نظر لیبرال آن بوده است که افراد کاملا آزاد گذاشته شوند که اگر بخواهند جذب جامعه شوند و اگر نه، جذب نشوند. به افراد مهاجر کمک می‌شود که زبان، لباس‌ها، دین خود را حفظ کنند و در عین حال از آن‌ها در مقابل هر‌گونه تبعیضی محافظت می‌شود. برخی از محافظه‌کاران برعکس گفتمانی یکسان‌کننده را انتخاب کرده‌اند و بر آن هستند که صرفا باید به مهاجرانی اجازه اقامت داد که بدل به سوئدی‌ها یا آلمانی‌های واقعی شده باشند. در اسکاندیناوی دو تن از چپ‌گرا‌ترین انسان‌شناسان از همین موضع یکسان‌سازی دفاع کرده‌اند در حالی که اکثریت دیگران از فرهنگ‌گرایی دفاع می‌کنند و این کار را به نام دفاع از تفاوت‌ها و هویت‌های فرهنگی انجام می‌دهند. گروه‌هایی که به نفع یا علیه این مسئله موضع گرفته‌اند هر دو به تکثر‌گرایی آمریکایی استناد می‌کنند. اما این استدلال چندان معنایی ندارد زیرا در ایالات‌متحده این مفهوم مثل یک قالب توخالی است: اقلیت‌های مزبور در واقع تفاوت‌های حقیقتا زیادی از لحاظ فرهنگی با یکدیگر ندارند. اگر مرزهای میان سیاهان و سفیدان تداوم می‌یابد به دلیل مرزبندی‌های اقتصادی و اجتماعی میان آن‌هاست. اگر سیاهان به روشی متفاوت از سفید‌پوستان فکر می‌کنند به دلیل آن نیست که دارای فرهنگ آفریقایی باشند بلکه به این دلیل است که دائما چه از طریق نژاد‌پرستی در محیطشان و چه حتی به دلیل قوانینی که قاعدتا برای حمایت از آن‌ها در مقابل این نژاد‌پرستی تدوین شده، دائما در موقعیت سیاه بودن خود جای داده می‌شوند. خلاصه آنکه آنچه به آن فرهنگ سیاه اطلاق می‌شود چیزی نیست جز بیان موقعیت اجتماعی آن‌ها در یک مقطع مشخص. سدی فرهنگی میان آن‌ها وجود ندارد و آن‌ها به خوبی یکدیگر را درک می‌کنند ولو آنکه با یکدیگر موافق نباشند. زنان، سیاهان، همجنس‌گرایان، همگی در یک شیوه از زندگی با یکدیگر شریک هستند. در نگاه یک اروپایی این صرفا فرهنگ آمریکایی است. اما برای یک جامعه‌شناس آمریکایی اینکه صرفا آن‌ها دارای داوری یکسانی نسبت به آنچه باید زیبا یا خوب به حسابش آورد، نیستند، امکان می‌دهد که از فرهنگ‌های مختلف در میان آن‌ها صحبت کنیم. اما در اروپا ما باید این را از خود بپرسیم که آیا تکثر‌گرایی می‌تواند واقعا کمکی به ما برای درک موقعیت یک مهاجر برای مثال ترک در نسل اول بکند. آیا دراینجا مسائلی همچون انطباق یافتن اقتصادی، دینی، زبانی، مسائل آموزشی و تبعیض در درجه اول اهمیت قرار نمی‌گیرند؟

نیکلا ژورنه: به نظر شما آیا نمی‌توان پذیرفت که گروه‌های اجتماعی‌ای که به طورکلی به یک فرهنگ تعلق دارند، عواطف و احساسات خود را در تفاوت‌هایی ولو جزئی دخالت می‌دهند و بدین ترتیب هویت‌هایی خاص را تشکیل می‌دهند؟

آدام کوپر: مفهوم هویت بسیار جالب است. این نوعی اصطلاح بسیار آمریکایی است که مدت زمانی طول کشید تا به اروپا رسید. به عقیده من این مفهوم بسیار با رویکرد پروتستانی از جهان پیوند دارد: خداوند مستقیما با هر یک از ما ارتباط دارد و ما باید درون خویش به دنبال او باشیم. در سنت پروتستان فرد باید خود را بیابد. یعنی یک روز چنین فردی باید روی دو پای خود بایستاد و بگوید: «این، من هستم»، فرد باید آنچه حقیقتا هست را بیابد و اغلب کشف کند که آنچه جامعه از او می‌خواهد، و یا آنچه دیگران درباره او فکر می‌کنند، نیست. این درک دورنگرا از هویت می‌تواند نوعی دیدگاه پسادینی را درباره جهان به وجود بیاورد. هر کس به آنجایی می‌رسد که برای خود تعلق به یک جماعت را کشف کند: من یک همجنس‌گرا هستم، من یک زن هستم، من یک لاتینو (اسپانیایی‌تبار) هستم…و به محض آنکه این جماعت تعلق کشف شد، از هر کس خواسته می‌شود که به ضوابط و باورهای آن احترام بگذارد: آدم‌هایی که افکار و رفتارهای یکسانی با من دارند، دارای «فرهنگ» یکسانی با من نیز هستند. اگر من سیاه باشم، بنابراین افکار سیاهان را دارم وغیره. و اگر غیر از این عمل کنم، به هم‌جماعتی‌هایم خیانت کرده‌ام.

این دکترین می‌تواند بسیار سنگین باشد: بنا بر آن هر کس باید از جماعتی برخوردار باشد که به صورت خودانگیخته خود را با آن یکی بپندارد و به خصوص از تعلق به جماعت دیگری پرهیز کند، زیرا چنین کاری سبب ضربه خوردن به یکپارچگی هویتی او، به وجود حقیقی او خواهد شد. اما جوامع انسانی بدین گونه شکل نگرفته‌اند. عموما ما نیستیم که والدین خود را انتخاب می‌کنیم، یا ملیت یا آموزش و یا جهت‌گیری جنسی خود را…. از لحاظ عینی، مگر آنکه دست به شورش بزنیم انتخاب چندانی در این زمینه‌ها نداریم. بنابراین اینکه خواسته باشیم از هویت فرهنگی نوعی حق شخصی بسازیم گونه‌ای توهم است، زیرا هر فردی دارای یکپارچگی فیزیکی است. این دکترین عجیبی است که ظاهرا می‌خواهد دو عینیت متضاد را با هم آشتی دهد: تشویق فرد آزاد و اطاعت داوطلبانه او از یک جماعت تقریبا دینی.

نیکلا ژورنه: به چه دلیل فرهنگ‌گرایی به این پنداره می‌انجامد که همه فرهنگ‌ها با یکدیگر برابرند و یا لااقل باید از حقوق برابری برخوردار باشند و حتی دارای حقیقت‌هایی هستند که به طور خاص به هر یک از آن‌ها تعلق دارند؟

آدام کوپر: در سنت فرانسوی، مفهوم تمدن جهانشمول است. اما به محض آنکه این فکر را مطرح می‌کنیم که فرهنگ‌های متفاوت وجود دارند، این پرسش مطرح می‌شود که ارزش یک فرهنگ برای هر یک از اعضای فرهنگی دیگر چیست؟ آیا می‌توان گفت که این ارزش مناسبی است؟ به محض آنکه پذیرفتیم که یک فرهنگ فقط برای مردم خود آن فرهنگ مناسب است ، درون نوعی نسبی‌گرایی قرار می‌گیریم. نسل مارگارت مید و روث بندیکت در سال‌های دهه ۱۹۵۰ این فکر را جا انداختند که نمی‌توان فرهنگ‌ها را در یک سلسله‌مراتب قرار داد زیرا ارزش‌های یک تمدن را نمی‌توان برای داوری بر تمدنی دیگر به کار برد. بدین ترتیب ما ناچار می‌شویم نگاهی کاملا آرمان‌گرایانه به مسائل داشته باشیم: تنها ارزش‌ها یعنی واقعیت‌های بسیار غیر‌مادی هستند که ما را از یکدیگر جدا می‌کنند.

و وقتی که این نسبی‌گرایی در داوری را پذیرفتیم به آنجا می‌رسیم که تفاوت‌های فرهنگی سبب به وجود آمدن تفاوت درجهان‌بینی می‌شوند. بدین ترتیب به سادگی از داوری ارزشی به داوری بر واقعیت‌ها می‌رسیم: در میان دو فرهنگ برداشت از واقعیت‌ها‌، از رنگ‌ها و از جهان طبیعی یکی نخواهد بود. و به این نتیجه خواهیم رسید که ارتباط میان فرهنگ‌های بسیار مشکل است. خلاصه آنکه فرهنگ‌ها نمی‌توانند درباره یکدیگر قضاوت کنند، و از همینجا باز به سادگی نتیجه می‌گیریم که فرهنگ‌ها برای یکدیگر غیر‌قابل درک هستند و همه چیز از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر متفاوت است و جهان‌بینی‌ها و عواطف ما متفاوتند و غیره. به عبارت دیگر ما نه می‌توانیم دیگری را درک کنیم و نه با او حقیقتا ارتباط برقرار کنیم. بدین ترتیب بسیار مشکل می‌توان فهمید که یک «علم فرهنگ» چه باید باشد: ما فقط می‌توانیم تفاوتی که از دیگران جدایمان می‌کند تجربه کنیم.

تناقض عمیقی که این موضع ما را به آن می‌کشاند این است که هر اندازه به جزم‌گرایی فرهنگی اهمیت بیشتری بدهیم‌، کمتر می‌توانیم آن را ثابت کنیم، زیرا هیچ ابزاری برای تحلیل تفاوت‌ها‌ی فرهنگی در دست نداریم. این چیزی است که اندیشمندی چون کلیفورد گیرتز دائما تلاش می‌کرد آن را بپروراند. به همین دلیل بود که او توضیح می‌داد چرا هر‌گونه استدلال علمی را به کنار می‌گذارد: این همان بُن‌بست فکری است که فرهنگ‌گرایی ما را به درونش می‌کشاند.

 

منبع گفتگو:

Magazine des Sciences humaines, no.113, Fevrier 2001

گفتگو از: نیکلا ژورنه (Nicolas Journet)، انتشار مجدد در:

Journet, Nicolas(ed.), 2002, La Culture, de l’Universel à Particulier, Paris, ed.des Sciences Humaines, pp. 313-316.