انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

با چخوف در اتاق شماره ۶

نقد و بررسی داستان کوتاه اتاق شماره ۶، نوشته آنتوان چخوف؛ ترجمه آبتین گلکار، انتشارات هرمس

لنین دربارۀ «اتاق شماره ۶» اثر چخوف گفته است: «وقتی دیشب این داستان را تا ته خواندم، حالم واقعاً دگرگون شد، نمی‌توانستم در اتاق بمانم، بلند شدم و بیرون رفتم. این احساس را داشتم که انگار من هم در اتاق شمارۀ ۶ زندانی شده‌ام». (لنین، ۱۴۰۱: ۹۲). «دگرگونیِ‌‌« اشاره شده، را نه فقط لنین، بلکه احتمالا «ما» (من و شما) هم با خواندن اثر و پس از به پایان بردنش تجربه کرده‌ و یا خواهیم کرد چرا که همگی در جهان خشونت‌آمیزی زندگی می‌کنیم که همذات پنداری با شکنندگی و آسیب‌پذیری انسان‌ها را به عینیت درآورده است… و قصد چخوف، عریان سازیِ این خشونت در بیمارستان‌های روانی‌ است. بیمارستان‌هایی که به سیطرۀ بروکراسی‌‌‌ خشونت‌طلب درآمده است. پس می‌توان گفت قصدش اساساً در این داستان کوتاه، «بهم‌ریختگیِ» روح و ذهن مخاطب به هنگام مشاهدۀ حقارت و اسارت بشری است: «حالی» که به لنین و یا هر مخاطبی که روح و ذهن‌اش دچار بی‌قراریِ ناشی از همذات‌پنداری با ساکنان اتاق شماره ۶ شود، حتی اگر محدود به دقایقی بیش نباشد، چخوف را به خواستِ موقعیتیِ مطلوبش رسانده است. موقعیتی که خواهی‌نخواهی «موفقیت» چخوف را در پی دارد. در مقام نویسنده‌ای دردآشنا همراه با دانشی وسیع از ماهیتِ موقعیت‌های متفاوتِ کلمات در نقش هستی‌شناسانه‌شان و نحوۀ به کارگیری‌ِ آنها در تفسیر وضعیت‌های نابسامان و حقارت‌های بشری… چنانچه در بیمارستانِ مورد نظرش، اتاق شماره ۶ را به کارگاه تفسیری خود تبدیل می‌کند. اتاقی در حُکم «دیوانه‌خانۀ» بیمارستان، با تعداد انگشت ‌شماری بیمار. «مکانی» که کارش «اسارت»، «رام و مطیع» کردن افرادِ «ناهمخوان» با جامعه است. به عبارتی ناهمخوان با دیگریِ همواره فرضیِ برساخته‌های قدرت و نظام بروکراسی‌اش. و در چنین فضاهای به تفسیر درآمده‌ای از سوی چخوف است که با خود می‌گوییم مگر می‌شود، چخوف بدون یاری از آموزه‌های فوکو توانسته باشد بدین سان مسئلۀ اقتدار و سلطۀ بروکراسیِ مبتنی بر نظم و از همه مهمتر روزمرگیِ برآمده از آنرا در نحوۀ زندگی بیمارهای روانی به تصویر درآورده باشد… وضعیت‌های هولناک و درعین حال مضحکِ ناباورانه‌ای‌ که امروزه به یاری ادبیات فلسفیِ فوکو و همچنین متفکران منتقدِ جامعۀ روانپزشکیِ ضدِ روانپزشکیِ مدرنیته به مرحلۀ شناخت و توجه رسیده است…

در ساحتی دیگر می‌توان گفت، آنچه برای چخوف در داستان کوتاه اتاق شماره ۶، بیش از هر چیز اهمیت دارد، پروسۀ «عصیانگرانۀ» تحول شخصیتیِ آندری یفیمیچ، پزشک بیمارستان است. بیمارستانی در یکی از شهرهای دور افتادۀ روسیه؛ به واقع باید گفت آنگاه که از پروسۀ تحول پزشکِ بیمارستان، و عصیانگریِ او سخن می‌گوییم، منظورمان به هیچ وجه آگاه یافتگیِ پزشک، نسبت به عقب‌بودگیِ شهر و بیمارستان از امکاناتِ جدید نیست زیرا آنرا در سالها قبل، یعنی از همان لحظۀ ورود به شهر و بازدید از بیمارستان به روشنی دریافته بود. بلکه منظور جسارتی است که تنها از راه تحول وجودیِ او می‌توانست به عرصۀ ظهور رسد. تأییدی بر اینکه محیط و وضعیت مادی و عینی تا چه اندازه‌ می‌تواند بر نحوۀ شکل‌گیری شخصیت، نحوۀ تفکر و رفتار مؤثر واقع گردد. پزشک مورد نظر ما آندری یفیمیچ، روشنفکری است رواقی مسلک؛ میانسال است و اهل روسیه که سالیان سال تنها معاشرش رئیس اداره پستخانه یعنی میخاییل آوِریانویچ بوده. فردی خودبزرگ بین با ادعاهای روشنفکری و ادا و اطوارهایی ملال‌انگیز. گفتگوهایشان، همه از سر عادت است و مسائل و موضوعات مورد بحث همه غیر عینی… به طوری که به راحتی می‌توان قطع کرد و دیگر دنبالش را نگرفت. آندری یفیمیچ، به دلیل نگرش «رواقی»‌اش عادت کرده تا ادا و اصول‌های دروغین مصاحبش را همراه با تمامی کاستی‌ها و زشتی‌های شهر و بیمارستان، در قبال «آرامش درونی‌»اش، به سادگی بپذیرد، به روی خود نیاورد و بی‌اهمیت جلوه ‌دهد. او نه فقط مسئولیت حرفۀ پزشکی، بلکه انسانیت خویش را قربانی آرامش‌طلبیِ رواقی مسلک‌اش می‌کند: پذیرش آلودگی، خرافات و بی‌عدالتی به قیمت کسبِ «آرامشِ درونی»؛ و جالب آنکه در تمام مدتی که در آن شهر و بیمارستان به روزمرگی خود ادامه می‌داد و الاف‌وار زندگی‌اش را می‌گذراند، توجیهاتی که برای حفاظت از آرامشش به کار می‌گیرد، همه از نظرش عقلانی بوده‌اند. چخوف درباره زمانی که تازه به آن شهر آمده بود، می‌نویسد:

«پس از بازدید از بیمارستان به این نتیجه رسید که این موسسه به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیست و به منتهای درجه برای سلامتی اهالی شهر مضر است. به نظر او عاقلانه‌ترین کاری که می‌شد کرد این بود که بیماران را مرخص کنند و بیمارستان را ببندند. ولی عقلش قد می‌داد که برای این کار فقط خواست و ارادۀ او کافی نیست و تلاشش بی‌حاصل خواهد بود؛ اگر ناپاکی جسمی و اخلاقی را از جایی برانیم، خود را به جای دیگری منتقل می‌کند؛ باید صبر کرد تا خود این ناپاکی از آنجا پر بکشد. از آن گذشته اگر مردم بیمارستان را راه انداخته‌اند و تحملش می‌کنند، یعنی به آن احتیاج دارند، به همۀ اینها مثل کودی که به خاکِ حاصلخیز داده شود، با گذشت زمان به چیز به درد بخوری تبدیل می‌شود. روی زمین هیچ چیز خوبی نیست که سرچشمۀ اولیه‌اش کثافت نباشد» (همان: ۱۹).

اما چخوف با ایجاد تغییر در شرایطِ مربوط به نحوۀ زندگی یفیمیچ، در طی روندی «آرام»، آرامشِ به ظاهر رواقی را از وی می‌گیرد. او که به ندیدن و خونسردی در برابر رنجهای دیگران عادت کرده بود، کاملاً اتفاقی، متوجه هوشمندیِ یکی از بیماران روانی در اتاق شماره ۶ که خاص به اصطلاح «دیوانگان» بوده، می‌شود. فردی به نام ایوان دمیتریچ اشراف زادۀ روشنفکری که روزی دچار پریشانی عجیبی می‌شود و احساس می‌کند، از سوی حکومت و مفتش‌ها تحت تعقیب است. او (ایوان دمیتریچ)، بی‌آنکه بخواهد و متوجه باشد به مرور زمان در اثر گفتگوهایی مفصل جرقۀ تحول در آندری یفیمیچ را به وجود می‌آورد: وی به پزشک خود (آندری یفیمیچ) که قصد اثبات بیمار بودن او را دارد می‌گوید :

«من زندگی را دوست دارم. با شور و حرارت هم دوست دارم! من دچار توهم تعقیب هستم، یعنی یک ترس همیشگی و شکنجه‌آور… بله، مریضم، ولی دهها و صدها دیوانه دارند آزادانه برای خودشان می‌گردند، چون جهل شما نمی‌تواند آنها را از آدمهای سالم تشخیص دهد. پس چرا من و این بیچاره‌ها باید مثل گوسفند قربانی، به جای بقیه اینجا زندانی باشیم؟ … مرا آزاد کنید » (چخوف، اتاق شماره ۶، ۱۴۰۱: ۳۶، ۳۷، ۴۰).

آیا ایوان دمیتریچ «متوهم» است و یا مناسب‌تر است بگوییم با توهمی مواجه‌ایم که منشأیی واقعی و قابل بحث برای به عینیت درآوردنش وجود دارد. به عنوان مثال، از نوع همان ترس‌ها و دلهره‌های ناشی از واقعیت سرکوب‌کنندۀ جامعۀ تزاری… چخوف بی‌آنکه از این وضعیتِ بغرنج نامی بِبَرد، پیامدهایش را در مقابل ما می‌گذارد، از این نظر او نه تنها می‌تواند ترسیم کنندۀ سرکوبگری‌های جامعۀ تزاری باشد بلکه توصیف‌گر تمامی جوامع سرکوبگر است. مسئله، ترسِ تا حد درآمیختگی با توهمی است که می‌تواند برای همۀ روشنفکرانِ سیاسیِ ضد حکومت‌های سرکوبگر در همۀ زمانها و همۀ مکانهای جغرافیایی به واقعیت درآید. و آنچه مایۀ قوت تفاسیری از این دست می‌شود، اعتقاد راسخ ایوان دمیتریچ به دنیایی آزاد شده از ظلم و ستم است:

«ولی سپیدۀ زندگی جدید هم درخشیدن خواهد گرفت، حقیقت پیروز می‌شود و ما هم رنگ خوشبختی را خواهیم دید! عمر من قد نمی‌دهد، تا آن موقع کلکم کنده می‌شود، ولی نواده‌های یکی از ما بالاخره این روز را خواهند دید. از صمیم قلب به آنها درود می‌فرستم و به خاطرشان خوشحالم، خوشحال! به پیش! خدا یاورتان باشد دوستان!» (همان: ۳۸).

اما آندری یفیمیچ رواقی، به جای اینکه به تشخیص منشأ «واقعیِ» ترس‌های دمیتریچ توجه کند، با خونسردی، دیدگاهش را به خورد وی می‌دهد:

«… تفکر آزاد و عمیقی که به دنبال درک زندگی است و بی‌اعتنایی کامل نسبت به غوغا و تکاپوی ابلهانۀ این دنیای فانی: این دو نعمتی است که انسان، بالاتر از آنها را نشناخته است. و شما حتی اگر پشت سه ردیف میله هم به سر ببرید، باز می‌توانید از این نعمت‌ها برخوردار باشید. دیوژن [فیسلوف کلبی مسلک] در بشکه زندگی می‌کرد، ولی از همۀ حاکمان جهان خوشبخت‌تر بود» (همان: ۳۹، تأکید از من است).

فوکو در یکی از گفتگوهایش، تحلیل بسیار جذابی از «تیمارستان»های فرانسۀ بعد از انقلاب فرانسه (۱۷۸۹ ـ ۱۷۹۹)، به منزلۀ «کنترل» دارد که آوردنش، خالی از لطف نیست. وی از دوره‌ای سخن می‌گوید که «تیمارستان»ها، از برخی لحاظ، جایگزین «زندان»ها شدند. به اصطلاح حبس در تیمارستان، به جای حبس در زندان… وی می‌گوید:

«پس از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، که در جریان آن ساختارهای بزرگِ حبس متزلزل و منسوخ شدند، چگونه می‌بایست کنترل‌ها را بازسازی کرد تا شکل حبس نداشته باشند اما در عین حال کاراتر و مؤثرتر باشند؟ روان‌پزشکی بی‌درنگ خود را به ‌منزلۀ یک کارکردِ دائمی از نوع اجتماعی، در نظر گرفت و از تیمارستان‌ها فقط به دو منظور استفاده کرد: نخست درمان حاد‌ترین و آزاردهنده‌ترین بیماران و در همان حال دادن یک پشتوانه و ضمانت و یک چهرۀ علمی به خود، آن هم با دادن ظاهر بیمارستان به مکان حبس (فوکو؛ حبس، روان‌پزشکی، زندان، ۱۳۹۳: ۱۱؛ تأکید از من است).

بنابراین اصل و اساسِ زندان‌ها و یا تیمارستان‌ها در کارکردِ اجتماعیِ «کنترل»شان است؛ که معمولاً برای مشروع جلوه دادن آنها گفته می‌شود، کنترلِ افرادِ جامعه‌پذیر نشده و یا نابهنجار در جامعه را به عهده دارند. حال آنکه اگر «خشونتِ» مشروعیت یافته در هر دو ساختار (زندان و تیمارستان) را در ادبیاتِ انتقادیِ مدرنیتۀ متأخر، قدرتِ انحصار شده‌ بخوانیم، متوجه می‌شویم در آنچه بدان تشخیص نابهنجاری‌های اجتماعی گفته می‌شود، رقم بالایی از خشونت، در اجبار به ـ نحوۀ هستی‌داشتگیِ مطابق با خواستِ مدل‌های انتخابیِ دولت‌ها وجود دارد. به بیانی مشکلِ اصلی را می‌باید در ساختار خودِ دولت‌های غیر دموکراتیک یافت. زیرا خواست و اصرارشان بر این است تا به جای تغییر درنحوۀ هستی‌داشتگیِ خود که مبتنی بر تمامیت‌خواهی است، با چهره‌ و ویژگی‌هایی پدرسالار‌، کُلِ ابزارهای خشونت را با درآمیختن‌ِ فریبکارانه‌شان تحت عنوانِ «علم»، و البته منظور علمی است که در عصر مدرن، در دستِ دولت‌های تمامیت‌خواه، جایگزین خدا شده است (تا محلی باشد برای مشروعیت دادن به چیزهایی که مطابق با خواست دولت‌هاست). و آنگاه که سخن از بروکراسی دولت‌ها می‌شود، منظور انواع نهادهای کنترل‌گر در جامعه است که فی‌المثل به موازاتِ «آموزش»، ساختارهای «نظارتی ـ امنیتی و مراقبتیِ» مداخله‌گرانه «درـ نحوۀ» کنش‌گری شهروندان و حتی موسساتِ به اصطلاح غیر دولتی، حضورِ محسوس و نامحسوس دارند؛ چه رسد به حضور علنی و حق‌ به‌جانبِ دولتها در ساختار پلیسی و نظامی و امثالهم…؛ زیرا تنها در این صورت است که می‌توانند به بازتولید قدرتی دست زنند که تماماً به انحصار خود درآورده‌اند …

در اتاق شماره ۶، خشونتِ نظم کنترل‌گری و محبوس بودگی بیماران، وضعیتی به غایت آشکار دارد. نیکیتا نگهبان بیمارستان، به آسانی مجوز تنبیه بیماران در آن اتاق را دارد. و این در حالی است که آندری یفیمیچ (پزشک بیمارستان) هر روزه در حال الافی و گذران اوقات روزمرگی‌اش است. به بیانی چنان غرق در عادت‌های روزمرگی‌اش است که قادر نیست در مقام «پزشک» از دیدگاه رواقی خویش ذره‌ای فاصله گیرد و از اینرو کمترین تلاشی برای درک وضعیت رنجبار ایوان دمیتریچ (اسیر شده در اتاق شمارۀ ۶)، از خود نشان نمی‌‌دهد… اما با این حال وی (دمیتریچ) از پاسخ‌های تند و تیز همیشگی خود در نمی‌ماند و به طور صریح «دیوژن» فیلسوف کلبی مسلک را آدم نفهمی اعلام می‌کند. اما در این میانه آنچه تأیید و حمایت از سخنان ایوان دمیتریچ را از سوی مخاطبان به وجود می‌آورد، توصیفات به‌جا و هوشمندانۀ چخوف، از نکبتِ غالب بر بیمارستان و شهری است که گویی در آخرین نقطۀ جهان واقع شده است… بیمارستانی که خشونتِ علنی با بیمارانِ روانی، امری «طبیعی و عادی» جلوه می‌کند و فقدان مسئولیت از سوی مسئولان شهری، نسبت به شهروندان از آنهم عادی‌تر…

به هر حال به مرور زمان، گفتگو با دمیتریچ، برای دکتر به مته‌ای تبدیل می‌شود که می‌تواند در حصار روزمرگیِ وی، سوراخِ قابل تأملی به وجود آورد که رفته رفته با هر جلسه گفتگو می‌توانست بزرگ و بزرگتر شود… اکنون هوای تازه‌ای وارد فضای ذهنی یفیمیچ (پزشک) می‌شود و بالاخره خیلی زود روزی می‌رسد که آندری یفیمیچ در مسیر خانه با خود می‌گوید:

«”چه جوان دلنشینی! در تمام مدتی که اینجا بوده‌ام، انگاری اولین نفری است که می‌شود با او حرف زد. بلد است قضایا را سبک سنگین کند و فکرش دقیقاً متوجه همان چیزی است که باید باشد”؛ در تمام مدتی که کتاب می‌خواند و بعد که دراز کشید تا بخوابد، در فکر ایوان دمیتریچ بود. صبح روز بعد هم که بیدار شد، یادش آمد دیروز با آدم باهوش و جالبی آشنا شده است و تصمیم گرفت در اولین فرصت دوباره به دیدنش برود» (همان: ۴۱).

تشخیص هوشمندی در ایوان دمیتریچ، و علاقه‌ای که دکتر رفته‌رفته به او و مصاحبت با وی (به جای مصاحبِ دیرینش رئیس پستخانۀ شهر)، نشان می‌دهد، اتاق شماره ۶ را به پاتوق گفتگوهای او و ایوان دمیتریچ (بیمار ساکن در آن اتاق) تبدیل می‌کند. وضعیتی که نه خوبوتوف، پزشک جوانِ دستیارِ دکتر یفیمیچ می‌پسندد و نه میخاییل آوِریانویچ، رئیس پستخانه که سالهایی سال تنها معاشر دکتر بود. چخوف می‌نویسد:

«پس از مدت کوتاهی این شایعه در بیمارستان پخش شد که دکتر آندری یفیمیچ زیاد به اتاق شماره ۶ رفت و آمد می‌کند. هیچ کس نه دستیار دکتر، نه نیکیتا [نگهبان بیمارستان]، نه پرستارها نمی‌توانستند بفهمند او برای چه به آنجا می‌رود، برای چه ساعت‌ها آنجا می‌نشیند، دربارۀ چه صحبت می‌کند و چرا نسخه نمی‌نویسد. رفتار او عجیب به نظر می‌آمد. میخاییل آوِریانیچ [رئیس پستخانه] بسیاری از اوقات نمی‌توانست او را در خانه‌اش پیدا کند، چیزی که قبلا هرگز سابقه نداشت. (….) یک بار در اواخر ماه ژوئن، دکتر خوبوتوف [دستیار دکتر یفیمیچ]، برای کاری نزد آندری یفیمیچ آمد. وقتی او را در خانه پیدا نکرد، رفت که در حیاط دنبالش بگردد. آنجا به او گفتند دکتر پیر رفته است پیش بیماران روانی، هنگامی که خوبوتوف وارد کلاه فرنگی شد و در هشتی ایستاد، این گفتگو به گوشش خورد: ایوان دیمیتریچ با عصبانیت می‌گفت: “ما هیچ وقت آب‌مان با هم توی یک جو نخواهد رفت. شما موفق نمی‌شوید مرا مجاب کنید، اعتقادات شما را قبول کنم. شما مطلقاً با واقعیات زندگی آشنا نیستید و هیچ وقت رنج نکشیده‌اید، بلکه فقط مثل یک سوسک برگ‌خوار از قِبَلِ رنج‌های دیگران چیزی به گوشتان خورده است، در حالی که من از روز تولد تا امروز بدون وقفه رنج کشیده‌ام. به همین علت رک و پوست کنده می‌گویم: من خود را بالاتر از شما و از هر نظر صاحب صلاحیت‌تر می‌دانم. شما لازم نکرده به من درس بدهید”

«آندری یفیمیچ آهسته و با تأسف از اینکه نمی‌خواهند حرفش را درک کنند، گفت: “من اصلا ادعایی ندارم که شما را مجاب کنم اعتقادات مرا قبول کنید. قضیه هم اصلا این نیست، دوست من. مسئله این نیست که شما رنج کشیده‌اید و من نکشیده‌ام. رنج و شادی گذراست. آنها را رها کنیم، خدا به همراهشان. مسئله این است که من و شما فکر می‌کنیم. ما در وجود یکدیگر انسان‌هایی را می‌بینیم که توانایی فکر کردن و نتیجه‌گیری دارند و همین ما را ـ هر قدر هم نگرش‌هایمان متفاوت باشد ـ با هم متحد می‌کند. دوست من، کاش می‌دانستید بی‌عقلی، بی‌ذوقی و بلاهت همگانی چطور مرا به ستوه آورده و کاش می‌دانستید من هر بار با چه شادی و شعفی با شما صحبت می‌کنم! شما آدم عاقلی هستید و من از مصاحبت با شما لذت می‌برم ”

خوبوتوف [دستیار پزشک]، لای در را باز کرد و نگاهی به درون اتاق انداخت. ایوان دمیتریج با شب کلاه و آندری یفیمیچ کنار هم روی تخت نشسته بودند. مرد دیوانه شکلک درمی‌آورد، عضلاتش بی‌اختیار می‌جنبید و لباس بیمارستان را با تشنج دور خود می‌پیچید، در حالی که دکتر بی‌حرکت نشسته بود، سر را پایین انداخته و صورتش سرخ، درمانده و غمگین بود. خوبوتوف شانه بالا انداخت. پوزخند زد و با نیکیتا نگاهی رد و بدل کرد. …» (همان: ۵۰، ۵۱، ۵۲)

شاید بتوان گفت تفکرِ رواقیِ نشست کرده در پزشکِ پیر، سبب باخت او در برابر رنج‌های واقعی و عینی انسانها و نیز میل‌شان به «آزادی» می‌‌شود. چیزی که دیوژنِ کلبی مسلک، نمی‌توانست با آن آشنایی داشته باشد، از اینرو به‌نظر می‌رسد آندری یفیمیچ در آزمون «دیوانه / عاقل» به ایوان دیمیتریج باخته است. آنهم فقط به این دلیل ساده که عمری در احاطۀ باورهای رواقیِ گول زننده بسر برده بود…. صورتش از شرمندگیِ باختنِ به واقعیات ملموس زندگی و رنجهای واقعی سرخ می‌شود. نگرشِ رواقیِ مسلط بر «نحوۀ زندگی» او، از او موجودی «رام و مطیع» در برابر هر آنچه پیش ‌آید، ساخته بود… اما این «باخت» و «شرمندگیِ» ناشی از آن تنها در آزمون نظری، صورت نگرفته بود. او که به فردی خونسرد و بی‌اعتنا و درنتیجه رام و مطیع تبدیل شده بود و در دل آنرا می‌ستود، در اثر تصمیم و «صلاحدید» میخائیل آوِریانویچ، رئیس پستخانه و تأیید خوبوتوف (پزشک زیردست)، زیر بار سفر و هزینه‌ای می‌رود که رئیس پستخانه، صرفاً برای عیاشیِ خود قصد رفتنش را داشت و در حالی که میخائیل آوِریانویچ، در حال عیش و نوش و قماربازی و …. بود، یفیمیچ با وضعی پریشان در «اتاق» و «کاناپه»ای به سر می‌برد که تا آخرین روز سفر هرگز ترکشان نکرد… تو گویی اتاق و کاناپه مخوف، حکم کشوری را یافته بود که با صَرفِ هزینه‌ای گزاف بدان سفر کرده بود.

پس از بازگشت گفتگوی آندری یفیمیچ با ایوان دیمیتریچ، دوباره از سر گرفته می‌شود و ماندن و گفتگوی دراز مدت پزشک در اتاق شماره ۶ چنان شهر را پر کرد تا روزی که درباره‌اش با یقین می‌گفتند «عقل از سر آندری یفیمیچ پریده»؛ یقینی که سرانجامش به اخراج او و تبدیلش به یکی از هزاران مردم به حال خود رها شده منتهی ‌گردید…

از زیباییِ مضمون سازیِ وضعیتِ تحول فلسفی‌ای که چخوف در قالبِ داستان‌پردازی، به ترسیم درآورده است، هر چه بگوییم کم گفته‌ایم… حقیقتاً که چه تواناست چخوف در توصیف عجزِ وجودیِ نشست کرده در آندری یفیمیچ؛ «عجز واقعیِ» نشأت گرفته از حضورِ پرتاب‌شده‌اش در جامعه و مصائبِ مادیِ برخاسته از ساختار اجتماعیِ آن:

«آندری یفیمیچ از دست خودش عصبانی بود که هزار روبل پس‌اندازش را خرج سفر کرده بود. این هزار روبل حالا چقدر به دردش می‌خورد [به بیانی در زمان اخراجش از بیمارستان و بیکاریِ تحمیلی…]. دلخور بود که چرا مردم راحتش نمی‌گذارند. خوبوتوف [دستیار پیشین و پزشک امروز که جانشین یفیمیچ شده بود] وظیفۀ خودش می‌دانست هر از گاهی به عیادتِ همکارِ مریضش بیاید. همه چیز در او، مایۀ انزجار آندری یفیمیچ می‌شد: هم صورت بی‌غم، هم لحن زننده و پُر مِنت، هم کلمۀ «همکار» [ی که به کار می‌گرفت]، هم چکمه‌های بلندش؛ منزجرکننده‌ترین چیز هم آن بود که خوبوتوف خود را موظف می‌دانست آندری یفیمیچ را معالجه کند و فکر می‌کرد که واقعا دارد معالجه هم می‌کند. او هر بار یک شیشه بُرمید پتاسیم و قرص ریواس همراه خودش می‌آورد. میخاییل آوِریانویچ [رئیس پستخانه] هم وظیفۀ خود می‌دانست به عیادت دوستش بیاید و او را سرگرم کند. هر بار با شادی و صمیمیت ساختگی پیش آندری یفیمیچ می‌آمد، زورکی قهقه می‌زد و شروع می‌کرد او را متقاعد کند که امروز رنگ و رویش عالی است و ….» (همان: ۶۷، تأکیدها از من است).

آیا متوجه هستیم که در لابلای دلخوری‌ها و رنج‌های یفیمیچ، گه گاه درد و رنج ایوان دیمیتریج (اشراف‌ زاده ساکن اتاق شماره ۶) رخ نشان می‌دهد؟ با این تفاوت که یفیمیچ آنها را در سکوتِ هنوز به جا مانده از سر عادت‌های رواقی‌گری‌اش حمل می‌کند… اما انزجارِ وجودی‌ای که اکنون خود را از بندهای رواقی‌گری در وجودش رها کرده است، به منزلۀ حسی کاملاً «انسانی» در مواجهه با اموری «از خود بیگانه»، بالاخره قادر می‌گردد، آنها را ببیند و درک کند و در نهایت با ایوان دیمیتریج به یگانگی و همدردی دست یابد. و به همین دلیل هم می‌تواند آزادانه و بی‌پروا گفته‌ها و رفتار حماقت‌بار و بی‌شرمانۀ میخاییل آوریانویچ و خوبوتوف را با صدای بلند فریاد بزند:

«آندری یفیمیچ ناگهان احساس کرد رسوب دارد به گلویش می‌رسد؛ قلبش به شدت درد گرفت. به سرعت بلند شد، به سمت پنجره رفت و گفت: ننگ‌آور است! نکند واقعاً متوجه نیستید که حرفهایتان ننگ‌آور است؟» (همان: ۷۰).

چخوف در یک قرن پیش لحظه به لحظۀ پروسۀ تحول در آندری یفیمیچ را چنان با موفقیت خلق می‌کند، که این احساس را در ما به وجود می‌آورد که گویی سه افق و دیدگاه تألیفی، این شاهکارِ را به بیان درآورده‌اند: چخوف، داستایوفسکی، و روانپزشکانِ ضدروانپزشکیِ مدرنیتۀ متأخر. دیوید کوپر، روانپزشکِ مدرنیتۀ متأخر که به دلیل نفوذ بروکراسی ِخشونت‌طلب در قلمرو روانپزشکیِ عصر مدرن، بر علیه آن عمل می‌کند و خصومت‌های سیاسیِ ضدِ مدنیتش را در جامعه برملا می‌کند، در یکی از گفتگوهایش با فوکو می‌گوید:

« برای روان‌پزشکان [تشخیصِ] “خطر” [از سوی فردی به عنوان دیوانه] به شیوه‌ای بسیار ساده عمل می‌کند. این شکل‌ها و فرمول‌ها وجود دارد: خطر برای دیگران و خطر برای خود… می‌توان یکی از این عبارت‌ها را خط زد و دیگری را نگاه داشت. اما نگاه داشتن هر دو به مراتب ساده‌تر است… شکل‌های بازداشت کوتاه مدت در صورت “ضرورت” می‌تواند تمدید شود. و برای تجدید محکومیت به مدت یک سال، نوشتن یک پاراگراف ضروری است ـ همین و بس. (برگرفته از یکی از گفتگوهای فوکو، تحت عنوان«حبس، روان‌پزشکی، زندان (۱۹۷۷)» ۱۳۹۳: ۲۴).

به همین سادگی؛ آری در نهایت تأسف به همین سادگی… باری، اگر نقطۀ اوج داستان، در احساس تازه دست یافتۀ آندری یفیمیچ باشد. حسی که از راه گشوده شدن منفذهای بینایی در دیدنِ زشتی‌ها و کاستی‌های اجتماعی حاصل شده است و آنرا به منزلۀ احساس یگانگی و همدردیِ ناشی از توانایی در درک ایوان دیمیتریج، می‌فهمد؛ بنابراین می‌توان گفت به لحاظ وجودی این تحول همانا «رستگاری» او (آندری یفیمیچ) است. رستگاری از بی‌تفاوتی‌ها و بی‌اعتنایی‌ها نسبت به «دیگریِ آسیب دیده». اما چنانکه به وضوح دیده می‌شود، این رستگاری به قیمت «تنزل اجتماعی» تا حد اَنگ «دیوانگی» به دست می‌آید. چنانچه چخوف می‌نویسد:

«[برای بردن آندری یفیمیچ به بیمارستان و انتقالش به اتاق شماره ۶، میخاییل آوریانویچ به وی می‌گوید] شما در شرایط بسیار بدی به سر می‌برید… دوست عزیز، من و دکتر از صمیم قلب تمنا می‌کنیم به نصیحت ما گوش کنید؛ در بیمارستان بستری شوید! … آندری یفیمیچ از این همدردی صادقانه و اشک‌هایی که ناگهان روی گونه‌های رئیس پستخانه پدیدار شد، سخت تحت تأثیر قرار گرفت. دستش را روی قلبش گذاشت و آهسته گفت: ” دوست ارجمند، باور نکنید! حرف‌های او [دکتر زیر دستِ خودش یوگنی فیودوریچ که حالا از سوی شهرداری جایگزینِ دکتر آندری یفیمیچ شده است] را باور نکنید! حرفهای او را باور نکنید! دروغ است! مریضیِ من فقط این است که ظرف بیست سال در تمام شهر فقط یک آدم عاقل پیدا کرده‌ام که از قضا او هم دیوانه است. هیچ مرضی در کار نیست، من فقط در طلسمی افتاده‌ام که راه فراری از آن وجود ندارد. دیگر برایم مهم نیست، برای هر کاری آماده‌ام” » (همان: ۷۱، ۷۲).

«طلسمی» که یفیمیچ از آن سخن می‌گوید چیزی نیست به جز بروکراسی‌ِ خشونت‌آمیزِ دولت‌های سرکوبگر در تمامی نهادها و در طیفی از ساختارهایش…؛ «طلسم» است، زیرا خلاصی از «کنترل‌اش» وجود ندارد. و در این میان، در ساحتِ «سیاسیِ» همواره مبهمِ «مردم» که معمولاً در کشاکش‌های تردیدآمیز و سرنوشت‌سازی که می‌توان به قدرت و نهادهایش شک کرد، بسیار آسان به ابزار و آلتِ‌دست قدرت‌‌ها تبدیل می‌شوند و با آنها درمی‌آمیزند، چخوف با زبان نومیدانۀ آندری دیمیتریچ، وارد میدان می‌شود و از این وضعیتِ پیچیده پرده برمی‌گیرد و به سادگی تفسیرش می‌کند:

«وقتی مردم یکدفعه به شما توجه نشان می‌دهند، بدانید که در طلسمی گرفتار شده‌اید که دیگر از آن خلاصی پیدا نمی‌کنید. هر چه سعی کنید از آن بیرون بیایید، بیشتر فرو می‌روید. پس بهتر است تسلیم بشوید، چون دیگر هیچ قدرتِ بشری نمی‌تواند نجاتتان بدهد…» (همان: ۷۳، تأکید از من است).

اکنون آندری یفیمیچ به بیمارستان و اتاق شماره ۶ منتقل می‌شود :

«به سوی تختی که نیکیتا نشان داده بود، رفت و روی آن نشست. وقتی دید نیکیتا هنوز ایستاده و منتظر است، کاملاً عریان شد و شرم وجودش را فرا گرفت. بعد لباس بیمارستان را پوشید. شلوارش خیلی کوتاه بود و پیراهنش خیلی بلند. روپوش هم بوی ماهی دودی می‌داد. (…) آندری یفیمیچ در حالی که شرم‌زده لبه‌های روپوشش را روی هم می‌انداخت و حس می‌کرد در لباس تازه‌اش شبیه زندانی‌ها شده، با خود گفت: “فرقی نمی‌کند… فرقی نمی‌کند…، چه کت فراک باشد، چه لباس نظامی، چه این روپوش…” (…) آندری یفیمیچ حتی حالا هم اعتقاد داشت بین خانۀ بِلووای کاسب و اتاق شماره ۶ هیچ فرقی وجود ندارد، که همه چیز در این دنیا پوچ و گذراست و باد هوا، ولی با این حال دستانش می‌لرزید، پاهایش یخ کرده بود و این فکر چندش‌آور آزارش می‌داد که به زودی ایوان دمیتریچ [بیدار] می‌شود و او را در لباس بیمارستان می‌بیند. (…) در حالی که با سردرگمی آستین‌هایش را از هم باز کرده بود، گفت: “سوءتفاهم شده … باید قضیه را روشن کرد، سوءتفاهمی پیش آمده…” در این لحظه ایوان دمیتریچ بیدار شد. نشست و گونه‌ها را به مشت‌هایش تکیه داد. تفی انداخت. بعد با تنبلی نگاهی به دکتر انداخت و ظاهراً در دقیقۀ اول چیزی دستگیرش نشد: ولی خیلی زود صورت خواب‌آلودش از کینه و تمسخر پر شد. یک چشمش را بست و با صدایی که به خاطر خواب هنوز کمی گرفته بود، گفت: “آها، پس شما را هم انداختند اینجا، عزیز جان ! خیلی خوشحالم. یک موقعی شما خون مردم را می‌مکیدید، حالا خون خودتان را می‌مکند. حرف ندارد !” (…) آندری یفیمیچ به سمت پنجره رفت و به دشت نگاه کرد. دیگر داشت تاریک می‌شد و قرص سرد و سرخ ماه در افق سمت راست بالا می‌‌آمد. نزدیک حصارِ بیمارستان، در فاصلۀ حدود دویست متری، نه بیشتر، ساختمان سفید بلندی قرار داشت که دورتادورش دیواری سنگی کشیده شده بود. این زندان بود. آندری یفیمیچ با خود گفت: “این است واقعیت!” و ترسی وجودش را فرا گرفت. هم ماه ترسناک بود، هم زندان، هم میخ‌های حصار، هم شعلۀ دوردست کورۀ استخوان‌سوزی (…) به سمت تخت ایوان دمیتریچ رفت و نشست. در حالی که می‌لرزید و عرق سردش را پاک می‌کرد، زیر لب گفت: “من خودم را باخته‌ام دوست عزیز، پاک خودم را باخته‌ام” ایوان دمیتریچ با ریشخند جواب داد: “پس چرا فلسفه‌بافی نمی‌کنید؟” با فرا رسیدن شب غیر از ترس و احساس رنجش، چیز دیگری تمام مدت بر آندری یفیمیچ فشار می‌آورد. سرانجام دریافت این همان میل به آبجو و سیگار است … (…) فکر هراس‌انگیز و غیر قابل تحملی به روشنی پدیدار شد: این فکر که این آدمهایی که الان در مهتاب شبیه سایه‌های سیاهی شده‌اند نیز سال‌های سال هر روز دقیقاً باید همین درد را تجربه کرده باشند. چگونه چنین چیزی ممکن است که او در طول بیش از بیست سال اینرا نمی‌دانست و نمی‌خواست بداند؟ (…) صبح روز بعد سرش درد می‌کرد، گوش‌هایش زنگ می‌زد و در تمام بدنش احساس ضعف داشت. از به یاد آوردن ضعف دیروز خود احساس شرمندگی نداشت. (…) حوالی شب آندری یفیمیچ در اثر سکتۀ مغزی درگذشت. اول احساس لرز شدید و تهوع داشت. به نظرش می‌رسید چیز مهوعی در تمام بدنش رسوخ می‌کند، حتی به انگشتانش؛ از معده به سمت سرش کشیده شد و به چشم و گوشش ریخت. چشمانش سیاهی رفت. آندری یفیمیچ فهمید عمرش به آخر رسیده … (…) چند مرد گردن کلفت آمدند، دست و پای او را گرفتند و به نیایشگاه بردند. او در آنجا با چشم‌های باز روی میز دراز کشیده بود و ماه در شب، روشنایی خود را نثارش می‌کرد…» (همان: ۷۵، ۷۶، ۷۷، ۷۸، ۷۹ ، ۸۰، ۸۱، ۸۲، ۸۳، ۸۴).

اهمیت یفیمیچ برای چخوف، پروسۀ «عصیان‌گریِ» وی و لحظۀ بروز آن است. لحظه‌ای که همراه است با از دست دادگی موقعیت اجتماعی‌ِ یفیمیچ. بر این مبنا، دیده‌ شدگیِ طغیان و شورشِ روحی و عاطفی لازمه‌اش، آرامشِ قبل از آن است: داشتن سلوکِ رفتاری موقر در طی سالیانی ممتد؛ چنان دیرپا و جا افتاده که به مثابه عضوی از جسم، تبدیل به بخشی جدایی ناپذیر از نحوۀ نگاه، حرکات بدنی، طریق حرف زدن و بالاخره مجموعه‌ای که روحیه و خُلق و خوی او را ساخته باشد. به‌طوری که بتوان او را از اطرافیانش متمایز ساخت. اما آنگاه که این مجموعۀ وجودی که در فرایندی زمانی شکل گرفته است در ساحتِ دیگرش، به تغییر و تحول دچار گردد، از نگاه نااهلش به عنوان چیزی «نامتعارف» که به یکباره به‌ظهور رسیده باشد، دیده و فهمیده ‌می‌شود؛ به عنوان جنونی که شخصی که تا روز قبل «عاقل» یا حتی همچون آندری یفیمیچ در مقام «پزشکی» باسابقه و محترم شناخته می‌شد، در اثر معاشرت با فردی «دیوانه»، به آن مبتلا و در نتیجه بدیهی است که محکوم گردد به محبوس شدن در اتاق شماره ۶ …

 

تهران ـ پاییز ۱۴۰۴