بخش چهلوهشتم/ طبقه (Classe)/ ک.م.هان/ برگردان: فریبرز مجیدی
بحث و جدل در طول نسلهای پیدرپی موجب آن نشده است که مرکزیت مفهوم طبقه در علوم اجتماعی چندان تغییری کند. هرچند ارزش مفهوم طبقه در پژوهش عملیاتی، بر اثر تغییر ساختار جوامع سرمایهداری بهشدت کاهش یافته است، اما «طبقه» هنوز بهصورت یک مفهوم نظری مهم باقیمانده است. با وجود این، در انسانشناسی، که مفهوم طبقۀ اجتماعی بهمنزلۀ رابطهای با ابزار تولید تلقی میشود، طبقه همواره از مرکزیت و اهمیتی کمتر برخوردار بوده است. در برخی از سنتهای پژوهشی، عمداً از بررسی تفاوتهای طبقاتی صرفنظر، و ترجیح داده شده است که بر وحدت و تجانس واحدهای همبستۀ فرهنگی تأکید شود. اما حتی آن سنتهایی که آزادانهتر به بررسی گوناگونی جامعهشناختی پرداختهاند از تحلیل طبقاتی چندان بهرهای نگرفتهاند. به هر رو مفهوم طبقه به دو نحو عمده به کار گرفته شده است که هر دو از طریقِ دینِ مشترکی که به مارکس† دارند, با یکدیگر مرتبطاند.
نوشتههای مرتبط
نحوۀ نخست در انسانشناسی تطورگرایانۀ٭ سدۀ نوزدهم مربوط است، که در آن پیدایشِ جامعۀ طبقاتی با ظهور مالکیت خصوصی و دولت پیوند دارد (Engels 1972 [1884]) دیده میشود. تأثیر چنین نظریههایی در بررسیهای مربوط به تحول نهادهای سیاسی، مثلاً در تفاوتگذاری بین سلسلهمراتبهای مبتنیبر طبقۀ اجتماعی و سلسلهمراتبهای مبتنی بر رده، که به وجود و حضور دولت نیاز ندارند (Fried 1967)، محفوظ مانده است. تمایزهای میان طبقۀ حاکم و طبقۀ فرمانبردار را ماتریالیستهای فرهنگی ٭ از قبیل ماروین هَریس † تأیید میکنند، هرچند با دیگر جنبههای تحلیلِ مارکسیستی همدلی ندارند.
دومین زمینۀ عمدهای که تحلیل طبقاتی از طریق آن به انسانشناسی وارد شده است، مکتب نومارکسیتی است که در دهۀ ۱۹۶۰ در فرانسه آغاز شد، و سپس با رویکردهای متعددی که تحت تأثیر احیای اقتصاد سیاسی ٭ بودند در آمیخت. نومارکسیتها استدلال میکردند که طبقههای واقع در دو قطب مخالف را، که همانند طبقاتی هستند که مارکس و انگلس † در اوایل دوران سرمایهداری به وجودشان پی بردند، عملاً در سرتاسر حوزۀ جوامع پیش سرمایهداری نیز میتوان یافت. بنابراین، جوامع افریقایی، که نخستین مردمنگارانِ کارکردگرا ٭ آنها را جوامعی کاملاً منسجم [و همگن] تعریف میکردند، امروز جوامعی متعارض به نظر میرسند که به دلیل مبارزۀ طبقاتی از هم شکافته و دوپاره شدهاند. مردانِ سالمند، تا آنجا که از کار اضافی پسران نوجوان و زنان بهرهبرداری میکردند، میبایست طبقهای استثمارگر تلقی شوند (یا دستکم میشد آنها را «طبقهای در خود»، توصیف کرد، زیرا حتی پرشورترین نومارکسیتها، وجود آگاهی طبقاتی، «طبقۀ برای خود» را در میان چنین مردمی کاری دشوار مییافتند). این کار چندان چیزی بر مردمنگاریهای نخستین نیفزود، اما با این حال در افشای تعصب بیچون و چرای بررسیهای کارکردگرایانه ارزشمند بود.
نامرتبط بودن مفهوم طبقه تا جایی که به خودشناسیها مربوط میشد، همواره برای انسانشناسانی که در زمینۀ جوامع «قبیلهای« † و «دهقانی»٭ پژوهش میکردند، دردسرآفرین بود. دشواریهایی که از جاهای دیگر به علوم اجتماعی روی میآورند، از قبیل مسائلی که بر اثر رشد طبقات متوسط در جوامع صنعتی سرمایهداری مطرح میشوند، به اشکالی مشخص و مؤکد در انسانشناسی بهظهور میرسند. موقعیت و شیوههای پژوهش انسانشناختی موجب میشوند که انسانشناسان از انتزاعاتی که در سطحِ کلانِ آماری قابلیت پذیرفته شدن دارند، فاصله بگیرند. مثلاً، پیتر لوید (۱۹۸۲) نشان داده است که گنجاندن ساکنان حلبیآبادهای اطراف شهرهایی بزرگ «جهان سوم» در طبقۀ «پرولتاریا» چه دشواریهایی دارد. عدهای دیگر نکتههایی مشابه دربارۀ پرولتاریای روستایی مطرح کردهاند، و در این اظهار عقاید غالباً به نظر میرسد که وجود پیوندهای «عمودی» در سراسر مرزهای آشکار طبقاتی مانع از تشکیل پیوندهای افقی میان کسانی میشود که در موقعیتِ اقتصادی «عینی» یکسانی شریکاند. پیوندهای مربوط به خویشاوندی ٭، دین ٭، قومیت٭ و ملت چنان مینمایند که گویی نیرومندتر از پیوندهای مربوط به طبقهاند. این امر مانع از آن نشده است که جزماندیشترین نومارکسیتها دست به تجدیدنظر در پژوهشهای نخستینِ خود بزنند و همۀ اینها را بهمنزلۀ جانشینهایی برای هستیشناسی حقیقی طبقه بینگارند. با این حال، نکتۀ درخور توجه این است که نخستین قومنگاران این مفهوم را بهندرت سودمند یافته و ترجیح دادهاند که مفاهیمی پیچیدهتر چون شبکهها، پیوندهای میانبُر، و رابطههای حامیـ بهرهمند٭ به وجود آورند.
کشور چین نمونهای فوقالعاده چشمگیر بهدست میدهد، البته با در نظر گرفتن شرایط افراطی دورۀ مائوئیستی که در آن «برچسب طبقه» پیامدهای اساسی و مستقیم برای فرصتهای زندگی (یا حتی تداوم حیات) میلیونها تن داشت (Watson 1984). حتی در اینجا انسانشناسان، هنگامی که میتوانستند پژوهشهای میدانی انجام دهند، برای سایر شکلهای گروهبندی اولویت قائل بودهاند، اگرچه برخی از مفاهیمِ بومی ـ پیش ـ سوسیالیستی سلسلهمراتب اجتماعی در این کشور میتوانستند بهمثابۀ اشکالی مشابه با طبقه توصیف شوند. مقولههای مارکسیستی، حتی زمانیکه با ناشیگری در نواحی روستایی تحمیل میشدند، در برابر دستکاریهای محلی آسیبپذیر بودند، و معلوم شد که نظارت بر انواعِ کاملاً متفاوتِ تشکیلِ طبقه در شهرها، برای دولت بسیار دشوار است. اما برخی از انسانشناسان استدلال میکنند که نسلِ دومِ قدرتِ سوسیالیستی اکنون شاهد ظهور مجدد صورتهای آغازین قشربندی سرمایهداری است که مفهوم طبقه هنوز اصطلاحِ تحلیلی مناسبی برای آن است (Potter and Potter 1990).
بهطورکلی، بررسیهای موفقیتآمیزتر انسانشناختی دربارۀ طبقه، آن بررسیهایی بودهاند که برای تغییر دادن تعریف آن و دور کردنش از مسیری مبتنیبر تفکر مارکسیستی مهیا شدهاند، تفکری که در مالکیت و کنترل ابزار تولید ریشه داشته است. در این زمینه، بازشناسی هرچه بیشتر اهمیتِ شأن ـ جایگاه، آنطورکه در رویکردهای وِبِر † مورد تأکید است، یکی از گرایشهای مهم بهشمار میرود. تأثیر دورکیمی † ، که مری داگلاس † را هدایت میکند تا این مفهوم را در شناخت خود از «طبقههای مصرفی« در مفهومِ مربوط به ردهبندی آن منطبق سازد، گرایشی دیگر است. فمینیستهای تندرو برای تغییر دادن مسیر توجه از روابط تولید، دلایلی ذکر کردهاند تا نشان دهند که چگونه تجربۀ طبقه از طریق نژاد ٭ ، جنسیت ٭ ، و خویشاوندی ساخته و پرداخته میشود. برای مثال، ساکس تأکید بر فعالیتهای تولیدی فرد را رد میکند و در عوض، عضویت در طبقۀ کارگر را بهمنزلۀ «عضویت در جامعهای که به کار مزدوری وابسته است اما نمیتواند تنها با چنین کاری زنده بماند یا به تولید مجدد بپردازد» تعریف میکند (Sacks 1989: 543) . از این دیدگاه، «مفهوم طبقه در ارتباط با ابزار تولید، که بیشتر جمعی است تا فردی، پدید میآید؛ یعنی بیشتر در ارتباط اجتماعات با دولتِ سرمایهداری قابل درک است تا در رابطۀ کارکنان با کارفرمایان» (Sacks 1989: 547). البته عیب کار در این است که انسانشناسان، در ادامۀ تفسیرهایشان دربارۀ قشربندی و نابرابریِ٭ اجتماعی (تفسیرهایی که بر بینش فرهنگی تکیه و توجه بیشتر دارند) و در تمایلشان به نظریۀ وحدتیافتهای دربارۀ طبقه، نژاد و جنسیت، لزوماً ناگزیر خواهند بود که دقت و موشکافی تحلیلی را که موجب شد طبقه در سنت مارکسیستی بهصورت واژهای چنین مردمپسند درآید، قربانی کنند. این دقیقاً همان چیزی است که به نظر میرسد، مثلاً در شرحهایی که از ایدئولوژی ٭ و مقاومت ٭ بهطور روزافزون ارائه میشوند، روی میدهد.
همچنین نک.: شیوۀ تولید، مارکسیسم و انسانشناسی، مالکیت
برای مطالعۀ بیشتر:
Bloch, M. (1983) Marxism and Anthropology: The History of a Relationship, Oxford: Oxford University Press
Clammer, J. (1978) The New Economic Anthropology, London: Macmillan
Engels, F. (1972 [1884]) The Origin of the Family, Private Property and the State, New York: Pathfinder Press
Fried, M. (1967) The Evolution of Political Society, New York: Random House
Lloyd, P. (1982) A Third World Proletariat?, London: Allen and Unwin
Potter, S.H. and J.M. (1990) China’s Peasants: The Anthropology of a Revolution, Cambridge: Cambridge University Press
Sacks, K.B. (1989) ‘Toward a Unified Theory of Class, Race and Gender’, American Ethnologist, ۱۶(۳):۵۳۴–۵۰
Terray, E. (1975) ‘Classes and Class Consciousness in the Abron Kingdom of Gyaman’ in M.Bloch (ed.) Marxist Analyses in Social Anthropology, London: Malaby Press
Watson, J.L. (ed.) (1984) Class and Social Stratification in Postrevolution China, Cambridge: Cambridge University Press