به خوشآمدگویی برای فرارسیدن سال ۱۴۰۴، نگاهی دوباره انداختم به سال ۱۴۰۳ که آخرین نفسها را میکشید؛ رنج و درد و سنگینی دلها را دوباره حس کردم؛ و به یاد آوردم دیو- مرغی از روایات داراب هرمزدیار و بندهش را، که از دیو- مرغی به نام «کَمَک» میگفت. به یقین میدانستم که پارسال و سالها همین دیو- مرغ بود که نفسمان را گرفته بود، و چارهی آن برای ادامه و باقی ماندن شاید فقط امید بود؛ انداختن نگاهی دوباره بر «کَمَک» به یادم آورد آنچه در طول دههها بر ما و بر جهان گذشت؛ «کَمَک» این مرغ غولپیکر، او که سرش به فلک میرسید و بالهایش بر زمین سایه میافکند. «کَمَک» که بالهای عظیم و سیاهش را گشوده بود؛ بالهای گستردهی «کَمَک» نفوذناپذیر بود و از میان آن باران نمیتوانست عبور کند و بر زمین ببارد. وقتی «کَمَک» به دنیا وارد شد، خاک خشک و تیره شد، باران بر زمین نبارید و رودخانهها خشک شدند و در همهجا قحطی و خشکسالی پدید آمد و سایهی سیاه بالهایش چنان زمین را پوشاند که روشنایی از جهان رخت بربست؛ فقط کورسویی از نور در دلها مانده بود، کورسوی امید. امید به برآمدن خورشید. تا سرانجام گرشاسپ آمد و با گرز زرین خود، منقار عظیم و سنگوش «کَمَک»، این دیو خشکسالی را کوبید و چنگالهایش را برید و با یاری ایزد تیشتر، هفت شبانهروز مرغ «کَمَک» را زیر باران گرفت و مرغ «کَمَک» بیمنقار و بیچنگال در آب غرق شد و بالهایش تکه تکه شدند و هر تکهاش به گوشهای از دریای فراخکرت افتادند.
شاید که امسال سال امید باشد و برآمدن خورشید.
نوشتههای مرتبط
بهمن ۱۴۰۳
این مطلب بار نخست در ویژهنامۀ ۱۴۰۴ منتشر شده است.