انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

از بهشت و دوزخ در قلمرو دینی تا اتوپیا و دیستوپیا در هستی اجتماعی (۲۴)

خوشبختی ساده جهان اجتماعی، در برابر بهشتِ عالم آخرت

اما مخاطب هشیارِ قرن حاضر (بیست و یک) که از هر نوع «تمایزطلبی‌ِ» سرکوبگر، خسته و دلزده است، بی نیاز از «بودایی» شدن ، حس می‌کند احترام عمیقی نسبت به اندیشه های خوشبختی دالایی لاما، پیدا کرده است. زیرا به نظر می‌رسد در انبوهی از انواع خشونتها و نابسامانی های هزاره سوم، خوشبختیِ دالایی لاما، بهترین فرصت و امکانِ اندیشه به روابط بین الانسانی و یا حتی رابطه با هستی و یا جهانی است که بی وقفه در حال غارت منابعش هستیم. بر خلاف تفکرات تقلیل گرایانه و زهد مآبانه ای که نخست، بین انسان و جهان تفکیک قائل می‌شوند و سپس آندو را با یکدیگر مقایسه می‌‌کنند تا به نتیجه دلخواه رسند و تصورِ دروغینِ «بی مقدار بودن انسان در برابر جهان» را برسازند، باید با اطمینان خاطر، چنین پاسخ داد که به هیچ وجه «انسان ـ در برابرِ ـ جهان» نیست و دوم آنکه، ما نه با «انسانِ» جدا از «جهان»، بلکه با مجموعه ی انضمامی «انسان ـ در ـ جهان» مواجه ایم که به دلیل «معجزه ی باشندگیِ همبسته»اش با جهان، ـ حتی اگر آنرا فراموش کرده باشد ـ ، خود به جهانی پیوستار به هستی و جهان تبدیل گشته است. بر این اساس می‌توان گفت، این باشندگان همبسته با جهان، می‌توانند با انبوهی از اندیشه و زبان از سوی هستی سخن گویند، همانگونه که در هر عمل و رفتار خود، آنرا مخاطب خود قرار می‌دهند..؛ بنابراین چنانچه دیده می‌شود، دیالوگی که با هستی برقرار می‌شود، بر هر شکافی بین هر گونه تفکری از اتوپیا و دیستوپیا غلبه می‌کند. و این در حالی است که ساختارهای بهره کشانه از «معجزه همبستگیِ هستی شناسانه انسان ـ در ـ جهان»، فی المثل ساختار سرمایه داری نئولیبرالیسم، منابع را اعم از انسانی (از نیروی انسانی گرفته تا اعضاء بدن انسان)، آب و گاز و جنگلها، تکنولوژی و ….، را به انحصار خود درآورده است. و این بدین معنی است که حتی آنجا که به توصیف جامعه ای طبقاتی می‌پردازیم، پیشاپیش متوجه ایم که «جداییِ طبقات از یکدیگر» ذاتی در خود ندارد، بلکه تحت شرایط اجتماعیِ خاصی «امکانات متفاوتِ برخورداری» از رفاه اجتماعی و یا نابرخورداری از امکانات رفاهی را ایجاد می‌کند؛ گروههایی متفاوت که با یکدیگر در قلمرو عمومیِ مشترکی زندگی می‌کنند اما نسبت به دسترسی به امکانات رفاهیِ آن از فاصله یکسانی برخوردار نیستند. سخن از خطوط مرزیِ برخاسته از فاصله طبقاتی است که در بستر سرمایه های نمادین، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادیِ قلمرو روزمره، این سو و آن سو می‌شود…

این قلمرو روزمره و عمومیِ مشترک اما در عین حال متفاوت برای «دیگری»، نگرش چند وجهی گوته، درباره انسان و طبیعت زیستی اش به یاد می‌آورد: اینکه تنها همه ی انسانها باهم، از طبیعت شناخت دارند، و همچنین تنها همه انسانها با هم طبیعت انسانی را می‌زیند. اما چیزی که وی فراموش می‌کند تا از آن یاد کند، شرایط اجتماعی، تاریخی، اقتصادی و فرهنگی ای است که طبایع انسانی را متفاوت از یکدیگر می‌سازد. به هرحال، گوته بر اساس بینش و بصیرت بالایی که دارد، «شناخت از طبیعت» را به شناختِ «همه انسان‌ها از طبیعت» موکل کرده است و به همین سان، «زیستن در طبیعتِ انسانی» را باز هم به طبیعت «همه انسانها در نحوه زیستن و باشندگیِ متفاوت» ‌ ارجاع داده است؛ تذکراتی که بر دوگانه انگاری های اتوپیایی و دیستوپیایی غلبه می‌کند. و این می‌رساند که وی نحوه درک و شناخت از «زیستن بشری» را از قلمروهای تک ساحتی و پروکراستی بیرون آورده است. و جالب است که بدانیم چنین اندیشه ای، به نوبه خود، انتقاد سخت اسپینوزا از نحوه های فکریِ «غایت اندیشانه» را به یادمان می‌آورد: نقد بر روش غلط کلیه اندیشه هایی که «خود» را محور تمامی تفسیرها قرار می‌دهند. اگر بخواهیم آنرا برای ساده کردن مطلب، در مقیاس انسانی مثال آوریم، می‌توان گفت ، به مانند انسانی که «تصور» می‌کند، جهان و هر آنچه در آن است، تنها برای او به وجود آمده است! حال آنکه بر اساس فاصله گیری از «غایت اندیشی» است که متوجه نکته ای دیگر می‌شویم، اینکه «نظمِ» برخاسته از نحوه ی فکری، نسبت به طبیعت ، چیزها و جهان، چیزی جدا از نحوه ی زندگیِ ما، نمی‌تواند باشد؛ به بیانی به هرگونه ای که بیاندیشیم و درک کنیم (که مسلما از نظر متنِ حاضر، اینها، خود مبتنی بر عواملی مادی فی المثل اجتماعی و تاریخی و …، هستند)، همان نحوه ی فکری هم، «نظم دهنده» شیوه زندگی و تصورمان از «طبیعت» و جهان و چیزها می‌شود …

ادامه دارد …