انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

آرمیدن زمان در آیین به‌مثابۀ افقِ امکان‌پذیری حیات

بزرگترین وظیفۀ تفکر فلسفی که در طول تاریخ، در قامت دانش متافیزیک بازتاب یافته است، همچون حفر چاه در سرشت واقعیت است. تفکر در چنین پویشی، به سمت ژرفاهای ناپیدا حرکت می‌کند و به اکتشاف لایه‌های تودرتوی واقعیت می‌پردازد تا سرانجام در ساحت نخستین، رحل اقامت افکنده و روح بی‌قرار پرسش را برای لحظاتی آرام کند. ازاین‌رو همواره آنچه در متافیزیک، مطمح نظر است، امر نخستین و نخستینی‌ترین امکان‌های بنیان‌گذار مواجهه با واقعیت است. پرسش از آرخه (ἀρχή) در سنت یونانی، گواه روشنی برای این پویش است. بنیادی‌ترین پرسشی که در صورت‌بندی فراگیر خود چنین طرح می‌شود: واقعیت ”از“ چیست؟

”از“ دربارۀ امر نخستین سخن می‌گوید. با اینکه همواره در طول تاریخِ متافیزیک، فیلسوفان، چنانکه باید در پرسش از امر نخستین، رادیکال نبوده‌اند و سرحدّاتِ فراروندۀ پرسش را از آنِ خویش نکرده اند، و یا به عبارت دقیق‌تر، خود را به خشونتِ فراروندگیِ پرسش وانسپرده‌اند، اما امر نخستین در ابتدایی‌ترین نمودار، خود را نه همچون یک چیز در شمار چیزها، بلکه به‌مثابۀ افقِ امکان‌پذیریِ چیزها آشکار می‌کند. بدین‌ترتیب دست‌های تفکر همواره در جستجوی امر نخستین، به توخالیِ دلهره‌آوری برخورد می‌کند که هیچ چیزی را فراچنگ نیاورده و جستجو را به پایان نمی‌رساند. این مواجهه دلهره‌آور است، چراکه انسان، تا آنگاه که هستنده‌ای در حالِ زیستن است، با چیزها سر و کار دارد و بی‌تردید مواجهه با ساحتِ توخالی – افقِ ناپدیدِ امکان‌بخش چیزیتِ چیزها – برای او همچون رویارویی با تاریکی است. اما آدمی نه از آن جهت که چون از تاریکی می‌هراسد، پس در مواجهه با سرشت توخالیِ واقعیت دچار دلهره می‌شود، بلکه دقیقاً برعکس، ازآن‌رو که در نخستین مواجهه، با سرشت توخالی واقعیت رویارو شده، نسبت به هرگونه تاریکی و ابهام نیز که تداعی‌کنندۀ مواجهۀ نخستین است، دچار هراس می‌شود. بدین‌ترتیب، پرسش از امر نخستین، ما را به ساحتی سراسر نو رهسپار نمی‌کند، بلکه بازگشتی را رقم می‌زند که در پیِ آشکارگیِ ساحتی است که پیشاپیش به تجربه درآمده است. و نه اینکه ساحتِ نخستین یکبار برای همیشه به تجربه درآمده باشد، بلکه همواره در ضمنِ هر تجربه‌ای، رویدادگیِ خویش را همچون طرح مجدد یک پرسش، از سر می‌گیرد.

بنابراین مواجهۀ نخستین، دربارۀ چیزی در سال‌های دوری که اینک از دسترسِ تجربه فراتر رفته است، سخن نمی‌گوید. مواجهۀ نخستین، از آن جهت نخستین نیست که به عنوان سرسلسلۀ تجربه‌های پیاپی به شمار آید. بلکه ازآن‌رو نخستین است که هر تجربۀ ”دیگر“ی را ممکن کرده و ”ماقَبل“ی است که ذاتِ آزاد امکان‌پذیریِ هر ”مابَعد“ی را پیشاپیش در خود نگاه داشته است. و تنها ازاین‌رو با وصفِ تاریخی ”متا (μετά)“ شناخته می‌شود. بدین‌ترتیب، این نوشتار دربارۀ توالیِ مکان‌نگاری‌شدۀ تجربه‌های زمانمند از لحظه‌های پشت‌سرهم نیست، بلکه دربارۀ پیدایش خودِ زمان در سرشت آشوبناکِ مواجهۀ نخستین است.

مواجهۀ نخستین، تُهی است. بدین‌معنا که هیچ چیزی در این مواجهه هویدا نیست. چراکه اگر چنانچه چیزی خود را در مواجهۀ نخستین آشکار کند، پرسش از امکان‌پذیریِ آن چیز، مجدداً از سر گرفته می‌شود. بدین‌ترتیب مواجهۀ نخستین، نه به نحو دلخواه یا در تجربه‌ای غافلگیرکننده، بلکه بالضروره تُهی است. ازاین‌رو رویدادِ تهی، متعلق به ساحت پیشا-حیات است. در آن ساحت، هنوز زندگی آغازیدن نگرفته و هیچ چیزی در پیشاروی، حاضر نیست. ”پیشارویِ‌خویش‌داشتن“ پیشاپیش سوژه‌ای من‌نگاری‌شده‌ای را فرض می‌گیرد که هنوز در این مواجهه تعین نیافته است. رابطۀ میان سوژه و ابژه، نسبتی است که متعلق به ساحت حیات و عرصه‌ای متعلق به پس از مواجهۀ نخستین است. اما در مواجهۀ نخستین تنها آنچه هست، رویداد تُهی است. رویداد تُهی از آن حیث که نا-چیز است، افقِ امکان‌پذیریِ هرگونه چیزیت چیزها را گشوده می‌دارد. چنین مواجهه‌ای که در پاراگراف پیشین، همچون رویدادی همواره در حالِ رویدادگی به توصیف رسید، واجد وصف بنیادین ”بحران“ است. پیش‌تر دربارۀ بحرانی بودن مواجهۀ نخستین، با طرحِ احساس دلهره، سخن گفتیم. اما اینک باید نسبت به این وصفِ بنیادین، یعنی بحرانی‌بودنِ رویدادِ تهی، توجه دقیق‌تری داشته باشیم.

رویدادِ تُهی از آن حیث همچون یک بحران آشکار می‌شود که در تُهیّت خود، همواره ناکام است و بدین‌وصف، تهی، امری تمام‌شده و مطلق نیست. بلکه پیوسته در حالِ تجربۀ بنیادین ناکامی است. همین ناکامی تُهی از تُهیّت است که امکانِ پدیداریِ پدیدارها را مهیا می‌کند. چراکه اگر تُهی در تُهیّت خویش ناکام نباشد، به‌مثابۀ امری تمامیت‌یافته و مطلق درمی‌آید و مجالی برای تعین هیچ‌چیز نمی‌دهد. آزادیِ هستنده‌ها در هستیدن، خاستگاه پدیداریِ خود را در ناکامیِ نیستی از نیستیدن برملا می‌سازد. و به نحو متقابل، هستنده‌ها نیز از اینکه پیوسته پدیداراند و با این حال، امکان پدیداریِ خود را همچون یک هستنده به عنوان نقطۀ اتکاء هستندگیِ خود احراز نمی‌کنند، بدین ترتیب هستنده نیز در امکانِ پدیداریِ خود، از اینکه به‌نحو پایدار هستندگی کند، ناکام است. بنابراین سراسرِ واقعیت، رویدادِ دوسویۀ ناکامی است. و زمان نامی غریب برای این رویداد است: ناکامیِ تُهی از تحقق تمامیت‌یافتۀ خویش، که همانا گشودگی افقِ امکان‌پذیری چیز‌هاست و از پیِ آن، ناکامیِ چیزها از چیزبودگیِ خود که همانا ساحتِ تشرّف به تُهی است. بدین‌ترتیب، زمان بنیادی‌ترین بحران است که ذاتِ امکان‌پذیریِ حیات را و همچنین امکانِ تفکرِ پس‌رونده به سمتِ مواجهۀ نخستین را در چنگ دارد.

زمان در دیدگاهِ عامیانه، گذراییِ پرشتابی است که اکنونیت را در بر گرفته و با خود فراپیش می‌برد. توالیِ اکنون‌هایی که بدل به نقاط مکان‌نگاری‌شده گشته‌اند و به‌مثابۀ سلسله‌ای از نقاطی گسسته، از پی همدیگر روان‌اند و بدین‌نحو، همواره اکنونیت را همچون یک رویداد مکانی رقم می‌زنند. در این دیدگاه، زمان بدل به مکان شده و هر لحظه از آن، اکنونی گسسته است. هیچ‌گاه نمی‌توان از شرّ شریر اکنونیتِ هر لحظه از زمان، رهایی یافت و بدین‌ترتیب در سراسر تاریخ تفکر، زمان همچون تخته‌بندی حدگذار به اندیشه درآمده است که همه چیز را به بند کشیده و در احاطۀ خویش دارد. ازاین‌رو هرچیزی را که خواسته‌اند با وصفِ آزادی به بیان درآورند، آن را همچون چیزی ورای زمان تصور کرده‌اند. چراکه زمان به‌مثابۀ یک زندان، تعین یافته است تا هرچیزی را در سرشت اکنونیتِ توالی مکانمندِ اکنون‌ها، منجمد کند و آن را سرانجام به نابودی و اضمحلال بکشاند. این دیدگاه، اگرچه در نسبت با وصف بنیادین زمان، خویشی ازخودبیگانه است، چراکه زمان را به چیزی همچون مکان تقلیل داده است، اما صورت‌بندی خویش را مدیون همان وصف بنیادینی است که در دیدگاه عامیانه، به صراحت درنمی‌آید.

پیش از آنکه این نوشتار به زمان ورود کند، باید بر این نکته تأکید مجدد داشته باشد که مواجهۀ نخستین نباید چنان توصیف شود که گویی شیوه‌ای ”با“ست. یعنی معطوف به چیزی است. در چنین تصوری، تُهی به‌مثابۀ ”چیز“ی در چنگالِ مواجهه تفسیر می‌شود و این تفسیر، حقیقتِ خود را که بیانگر ناچیزیتِ تُهی است، پیشاپیش نقض کرده است. مواجهۀ نخستین، همان خودِ رویداد تُهی است که به‌مثابۀ مواجهه رخ می‌دهد. بدین‌ترتیب، این تفکر نیست که همچون سوژۀ شناسا، به تُهی برخورد می‌کند بلکه این خودِ تُهی است که به‌مثابۀ تفکرِ بحران آشکار می‌شود، و ازاین‌رو انسان – در چنین سطحی از تجربۀ استعلایی – همو خودِ بحرانِ ناکامیِ دوسویۀ ”تهی و چیزیت“ است که نامِ زمان به خود می‌گیرد و ”گذرایی“ را تعین می‌بخشد.

زمان ”گذرایی“ است. اما در وهلۀ اول، نه گذر لحظه‌های محاسبه‌شدۀ ساعت بر چیزها؛ بلکه گذرِ دوسویۀ چیزیت در تُهی و تُهی در چیزیت. آن‌هنگام که در مواجهه، از آن حیث که می‌خواهد مواجهه باشد، چیزها در چیزیت خود، به اعوجاج درآمده و سیال می‌شوند و هویت صلب خود را از کف داده و همچون خمیرۀ گداخته‌ای که به مرزهای فروپاشی می‌رسد، از هم می‌پاشند، تا بتوانند به‌مثابۀ نقطه‌های درهم‌گره‌خورده، شبکۀ ارجاعی جهان را برای مواجهه پدید آورند و نه همچون چیزهایی تمامیت‌یافته و بیگانه از هم، بلکه در نسبت‌ها و پیوندهای هویت‌بخش، نام‌ها را پدیدار کرده و بدین‌ترتیب زبان را پدید آورند، تُهی در سرشت ناپدیدارِ خود، چنان آشکار می‌شود که گویی در چیزیتِ چیزها رخنه کرده و چیزیت را ناکام نهاده و بدین‌گونه گذار خود در چیزیت چیزها را رقم می‌زند. اما این تنها گذار نیست که تکوین زمان را بر عهده دارد. بلکه در آن‌سویِ دیگرِ آشوب، به محض پدیدارشدنِ تهی، سرشت ناپدیداریِ آن، چنان از تحقق خویش ناکام می‌ماند که بی‌درنگ، چیزها در چیزیت خود، آشکار می‌شوند و هریک به‌سانِ حباب شکننده‌ای که در سطح زبان، هویتِ نسبتاً پایداری دارند، تعین می‌یابند. با این حال، نوسان میان ساحتِ استعلایی تُهی و ساحت چیزیت چیزها، هرگز پایان نپذیرفته و مواجهه را در سیالیتِ همیشگی نگاه می‌دارد و بدین‌گونه زمان در نوسان میان تُهی و چیزیت پدیدار می‌شود. زمان واپاشیِ درون‌ماندگار مواجهه است که در سیالیتِ ذاتیِ خود، پیوسته از چیزیت چیزها سرشار گشته و توأمان خود را به‌مثابۀ امر تُهی آشکار می‌سازد.

مواجهه در واپاشیِ پیوستۀ خویش، زمان است و زمان چیزی جز بحران سترگ خودفروپاشندگیِ مواجهه نیست. گذار تُهی در چیزیت و توأمان گذار چیزیت در تهی، یعنی زمان، افقِ گذراییِ گسترش‌یافته‌ای را می‌گشاید که مواجهه را در نسبت با خویش، در وضعیتی پیش‌رونده برای تحقق خویش قرار می‌دهد و بدین‌ترتیب آینده پدیدار می‌شود و در عین حال وضعیتی پس‌رونده برای فروپاشی مواجهه برقرار کرده و بدین‌قرار گذشته را تکوین می‌بخشد. اما ذاتِ این گذار، اکنونیت را بنیان نهاده و یگانگیِ سیال زمان را در خود مهیا می‌سازد.

تا بدینجا، هنوز زندگی آغازیدن نگرفته و حیات همچنان ناممکن است. چراکه انسان قادر نیست، تاوقتی‌که خود را همچون بحرانِ اضطراب‌انگیز واپاشی می‌یابد، به‌سانِ هستنده‌ای زنده، زندگی کند. حیات آنگاه ممکن می‌شود که زمان، نسبت به سرشتِ بحرانیِ خود، بیگانه گشته و همچون امتداد نامتناهی نقاطِ از هم گسسته تصویر شود و بدین‌ترتیب به مأوایی جاودانه برای سکونت انسان تبدیل شده و ذاتِ درحالِ واپاشیِ خود را از نظر دور کرده و بدین‌نحو، امکان حیات را بنیان‌گذاری کند. آنچه نزد عموم به‌عنوان زمان شناخته می‌شود، چیزی جز رونوشتی از واپاشیِ مواجهه، در نقطه‌های متکثر مکان و مکانمندساختن رویدادِ واپاشی نیست. مکانی‌ تفسیر کردن زمان، مجال می‌دهد، تا تجربۀ بحرانیِ زمان که چیزی جز واپاشیِ پیوستۀ مواجهه نیست، تبدیل به آشیانی قابل سکونت گردد و آدمی در آن، قدرت پیدا کند تا بحرانِ واپاشی را به فراموشی سپرده و حیات خود را در درون پروژه‌ای واحد، از هر دوسو بیکران، و از این حیث مقدس، و همچون حوالتی از جانب خدایان، صورت‌بندی نماید. اما چگونه چنین کاری ممکن است؟

افقِ امکان‌بخش هرگونه حیاتِ انسانی، آیین است. آیین‌ها آشوب واپاشی را تسکین بخشیده و آن را مهار می‌کنند تا با ایجاد آستانه‌های معنادار، محیط امنی برای روح مهیا کرده و حیات را در میانۀ آشفتگیِ خائوس (Χάος) امکان‌پذیر نمایند. آیین‌ها، مثل عید نوروز یا شب یلدا، به سبب آنکه در نسبت با تحولات زمانمند تکوین می‌یابند، زمان را در آستانه‌هایی معین، ایستانده و بازپس به جریان می‌اندازند. چنین وقفه‌هایی در زمان، به‌منزلۀ فروریزشِ گذراییِ پرشتاب، در یک بازۀ کوتاه، همچون شبی در میان شب‌ها، یا روزی در میان روزها، تراکمی از وقت‌ها را پدید می‌آورند و آنگاه در مغناطیس حضور فشردۀ وقت‌های متراکم، نوسان‌های آشوبناک را در کانونی از معنا، گرد هم آورده و بدین‌ترتیب به حیات قوام می‌بخشند. هنگامی که در گداختۀ آتشینِ زمان، بازه‌هایی برجسته می‌شوند و میان دوسویِ بازه، پیوندی برقرار شده و تفکر در یک جهش از این آستان تا آن آستان، نسبت به واپاشیِ خویش، غفلت می‌ورزد، معنا زاده می‌شود. معنا، شیوه‌ای غفلت از واپاشیِ پیوستۀ مواجهه است که البته برای قوام‌یافتنِ حیات ضروری است. اگر چنانچه تفکر همواره خود را به‌سانِ واپاشیِ حقیقت مشاهده کند، هرگز امکان ورود به زندگی و گسترش خود در افقِ حیات را نخواهد یافت. اما تنها آیین است که این قدرت را دارد، تا با ذاتِ ناآرام و آشوبناکِ زمان نبرد کرده و بازه‌هایی را از چنگ او برباید و در آن بازه‌ها آشیانی هرچند سست و ناپایدار برای انسان مهیا کند.

زمان به تناسب آیین‌ها، دچار فراز و فرودها، انبساط و انقباض‌ها، و شدت و ضعف‌ها می‌گردد و‌ بدین‌طریق مواجهه را در نسبت با وضعیت پیشینیِ خود، در اکنونیت کِش‌آمده، به فراپیشِ خود، گسترش می‌دهد و آن را درحالی‌که مشحون از افقِ پیشاپیش‌بودگی است، از خودش جلوتر می‌اندازد. جلوتر اُفتادن مواجهه از خود، قوام‌بخش هرگونه امکان حیات است. حیات، رویدادی جز فرارویِ همیشگی، از ‘این‌بودگیِ’ خود نیست، و اگر مواجهه نتواند، فراپیشِ خود قدم بردارد، امکان تجربۀ حیات را نمی‌یابد. سرشت مواجهه، تا آنگاه که می‌خواهد یک مواجهۀ انسانی باشد و از شرّ آشوبِ زمان رها شده و تجربۀ حیات را ازآنِ‌خویش کند، گسترش‌یافتگی در ساحتی جلوتر از خویش است. به‌همین‌ترتیب، حیات در حفظ خود، نیازمند آیین است و‌ قوامِ خود را در افقِ آیین، احراز می‌کند.

اما با این حال، حیات تا آنگاه می‌تواند همچنان خویش را به‌مثابۀ حیات نگاه دارد که همواره نسبت به افقِ امکان‌پذیری خویش، یعنی آشوب زمان گشوده باشد. چراکه اگر حیات از گذارِ تُهی در چیزیت چیزها به‌تمامی بی‌خبر بماند، از آن جز کالبدی بی‌جان باقی نمی‌ماند و آنگاه هر معنایی که در غفلت از سرشت آشوبناکِ مواجهه تعین یافته بود، به‌سانِ اجساد مُرده جلوه می‌کند که دیگر رمقی برای سرِ پا نگاه داشتن حیات ندارد و از هرگونه زایش و پویایی تُهی گشته است. حیات به‌مثابۀ وقفه‌هایی کوتاه در آشوب پیوستۀ زمان، پیوسته باید از آشوب تغذیه کند تا همچنان تعین خود را حفظ کند. بنابراین، آیین‌ها اگرچه صورِ گوناگون آرامش زمان‌اند، اما با این حال، در خود شیوۀ پنهانی از آشوبِ زمان را نمایان می‌سازند. اگرچه آستانه‌ها، توقف‌گاه‌هایی برای زمان پدید آورده و بدین‌ترتیب، آن را آرام می‌کنند، اما در عین حال، خاستگاهِ پدیداریِ خود را در ذاتِ ناآرامِ زمان تکوین می‎بخشند. برای مثال عید نوروز توقفی بزرگ برای گذراییِ پرشتاب زمان است که می‌تواند حیات را میان دو آستانه – از این عید تا عید بعدی – امکان‌پذیر سازد. اما اگرچه توقف‌گاه است با این حال، در خود متوقف نمی‌شود و نسبت به سرشتِ رستاخیزوارِ خود گشوده است تا همواره آشوب زمان را زنده نگاه دارد. آیین‌های بزرگ درحالی‌که آفرینشگر حیات اند، اما واپاشیِ پیوستۀ حیات را تاب می‌آورند، و همین سیالیت است که یگانه امکان حیات انسانی را در بستری آشفته از خائوس فراهم می‌کند.

 

*این مطلب بار نخست در ویژه‌نامۀ نوروز ۱۴۰۴ منتشر شده است.