انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مردن در تنهایی و سوگواری در ازدحام

مردن در تنهایی و سوگواری در ازدحام، عنوان سلسله یادداشت‌هایی است که هر هفته با سه روایت، منتشر می‌شوند. هر روایت، واقعیتی از مرگ و سوگواری است که معلول درک نگارنده از تجربه‌ی سوگواری خویش و دیگران است. در این یادداشت‌ها، نگارنده با بیان آن‌چه دیده و می‌بیند، تلاش بر فهم چگونگی مرگ و سوگواری برای گذر از رخوتی که مرگ و آیین‌های سوگواری امروز را فراگرفته است و بازماندگان را با عدم پذیرش مرگ و بحران سوگواری مواجهه می‌کند، دارد.

 

روایت اول: شیرین‌زبانیِ سوگوارانِ کوچک

پدرم که رفت، فهمیدم فقط آدم‌بزرگ‌ها نیستند که فقدان را درک می‌کنند. او فقط به جهان ما بزرگ‌ترها، تعلق نداشت و در جهان کوچک بچه‌ها، از بزرگ‌ترهای محبوب‌شان بود. پسردایی دهه نودی‌‌ام، رفیق کوچک او بود. هرگاه به مرور خاطره‌ها می‌نشینیم، پسرک با صدایی سراسر حسرت از خاطره‌های مشترک‌شان می‌گوید. از این‌که چه قول و‌ قرارهایی بین‌شان بوده و از این‌که با ساز من، به شوخی و خنده به ساز و آواز نشسته‌ بودند. همیشه هم او را این‌گونه خطاب می‌کند: سید مهدی خدا بیامرز. همین روزهای اخیر، پسرک به گوشه‌ای خزیده و هق‌ هق می‌کرد. وقتی خواستم که آرام باشد، گفت: دلم برای سید مهدی خدا بیامرز، تنگ شده. همه در این مدت گریه کردند، منم می‌خوام الان گریه کنم. هنوز نمی‌دانم در جهان کوچک آن‌ها، مرگ و فقدان چگونه معنا شده است؛ اما می‌دانم که با فهم نصف نیمه‌شان از مرگ، سوگواران راستینی هستند که گاه بهتر و رهاتر از ما به سوگواری می‌نشینند.

 

روایت دوم: از تجربه‌ی سوگواری تا فهم مرگ

دروغ چرا؟! تا پیش از مرگ و به سوگ نشستن برای او، مرگ را نمی‌فهمیدم. از مرگ، فقط به پایان رسیدن را فهمیده بودم، بعد از او بود که فهمیدم مرگ دیگری، آغازی است که اگر به آن بی‌اعتنا باشی، تویی که به پایان خواهی رسید نه این‌که او که با مرگ، به پایان رسیده باشد. او می‌رود اما حجم عظیمی از خاطرات روزهای بودن و حسرت‌ روزهای نبودن، هجوم می‌آورند. او می‌رود اما تک‌ تک داشته‌ها و نداشته‌ها را گلاویزی برای مرور او می‌کنی. او می‌رود اما همچنان در تو و با تو، زندگی می‌کند. پس پایانی نیست، اگر شروع فکرهایی که به هر بهانه‌ای به او ختم می‌شوند را جدی نگیری و اگر مسیر این فکر کردن را آگاهانه رقم نزنی، تجربه‌ی مرگ دیگری نه تنها تو را به فهم مرگ نزدیک نمی‌کند بلکه با عدم پذیرش فقدان، بحران سوگواری و وحشت از مرگ، با طبیعی‌ترین اتفاق زندگی‌ات غیرطبیعی برخورد می‌کنی.

 

روایت سوم: مرگ از دریچه‌ی ادبیات

در یکی از روزهایی که زیستن با ادبیات را می‌آموختم، پدرم رفت. نمی‌خواستم و نمی‌توانستم بپذیرم که با مرگ او، دچار روزمرگی شوم. از همان روزها با نگاهی که نسبت‌ش با مرگ و زندگی، تغییر کرده بود به خواندن ادبیات کلاسیک و معاصر، نشستم. شکیب اصفهانی می‌گوید:شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم/ ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود، واقعیت این است که مرگ، سوگواری و واقعیت زندگی را در این بیت یافتم. روزهایی را که او در جدال بین مرگ و زندگی می‌گذراند، من فقط مرگ را می‌دیدم. روزهایی که رفت، من به جست‌وجوی چشم‌اندازی برای ماندن و زیستن بودم. شاید اگر قرار بر تصور یک روز نبودن او بود، یک لحظه هم این هجر را طاقت نمی‌آوردم اما الان با واقعیت نبودن او تا به ابد، همچنان زندگی می‌کنم و در فاصله‌ی زیستن تا مرگ، تنها میل به زیستن را در خود به تماشا نشسته‌ام.