پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
ما ]نباید[ خود را به این سرآغاز، در رویایی که هنوز بسیار منفعل است، راضی نکنیم. این نشان میدهد که رویا صرفا بر فقدانها بنا نمیشود، رویا آن سوی سکۀ شرایط تحملناپذیری است که ]با رویاپردازی کردن[ میتوان به طریقی جادویی از آن بیرون رفت. بدین ترتیب سرگشتگی یک پرسهزن در شهرها، دیگر نه یک گریز، بلکه شیوهای خاص از راهیابی ]به شهر[ به نظر میآید. چنین پرسهای، نه تنها نباید یک راه گریز در نظر گرفته شود، بلکه عاملی است که حس مکانها را افزون میکند و امر واقعی از خلال تلاشی خیالین خود را بر ما مینمایانند. آنجاست که دیگر از خطرات یک تقلیل نخواهیم هراسید. وقتی یک اثر یا یک پرسهزنی یا یک وجود، نقش آشکار کنندهای پیدا کند، وقتی حقیقتاً روشنگر باشند، در چنین زمانی بیهوده خواهد بود که روشنایی بیجان خود را برآنها بیفکنیم تا شاید بتوانیم با شرطی کردنشان آنها را توضیح دهیم.
نوشتههای مرتبط
در یک توصیف «مثبت و ایجابی» خواهیم دید که یک فروشگاه بزرگ همچون سالن سینما و بولوار میتواند پناهگاهی برای انسان گریزان باشد. او میتواند از رفت و آمدهای عمومی و زیاد استفاده کند تا به یک فرد معمولی، انسانی شبیه به دیگران، تبدیل شود. در یک رویای واقعیتر، انسان گریزان نیز بیش از هرچیزی در آرزوی آن است که به مشتریان فروشگاه بزرگ شبیه شود، و بنابراین همان جامههایی را به تن کند که در آنجا فروخته میشود یا برخی مشتریها و فروشندگان بر تن دارند. سپس به واسطۀ شهامتی ]بلندپروازانه[ که سیر تخیل را از هم میگسلد، امیدش آن خواهد بود که به یکی از این لباسها، به یکی از مانکنها، تبدیل شود. در واقع هیچ کس از یک لباس حساب پس نمیگیرد که چرا دوخت مناسبی ندارد یا چرا سرشانههایش سر جای خود نیستند. و به صورت پسینی است که میفهمیم این دگرجوهریابی چندان مشکلی در بر ندارد و برعکس برای گریز از آن باید بسیار بدجنس بود.
لباسهای زیادی هستند که دوست دارند بر تن افراد باشند. سرگیجهای از سری دوزی وجود دارد، همچون روبرو شدن با سرگیجهای از ]فرورفتن در[ آب. نخستین مورد ظریفتر به نظر میرسد، زیرا میتوان پرسید که این شاخ و برگ نخها و پشمها و فیبرهای پرتلألؤ چیستند! اگر ابتدا سر را درون آن فرو ببریم، چگونه میتوانیم از آن رها شویم! آب ]برعکس[ با یا بدون اُفلیزاسیون (Ophélisation) ما را چندان غافلگیر نمیکند. آب تصویری کمابیش آبی زنگاری را بازتاب میدهد. کمابیش رنگ پریده…. اما از نیمتنه تا کت، از ساعد تا آستین، از کمر تا رِدنکُت هیچ مبادله تعجب آوری در ما به وجود نمیآید. تنها انسان گریزان است که میتواند تا انتها این حیرت برهمانباشتن درون تودهای نرم را احساس کند.
افزون بر این، انسان گریزان میتواند به وسوسهای تن در دهد که خود را اسیر نگاه دارد تا در امنیت با ]تجربۀ[ وجود همه این اشیا زندگی کند، آنهم وقتی انسان ]دیگری[ در کار نیست. کسی که خود را درون یک سوپرمارکت محبوس میکند پیش از هرچیز از دغدغه دزدی و سود بردن خود تبعیت میکند. فضای فروشگاه بزرگ که آکنده از آینهها، پلکانها، صندوقها، آسانسورهاست، پژواک دیگری در بردارد و رویای دیگری برمیانگیزد. بدین ترتیب است که در روایت یک رمان سیاه میبینیم یک انسان گریزان خود را به شکل یک مانکن در میآورد تا از دست پلیس رها شود و وقتی نگهبان شب گشت خود را تمام میکند، او تازه متوجه میشود که مانکنهای دیگر هم وجودی انسانی دارند. آنها جامعهای دیگر درون جامعۀ ما ساختهاند. شهر تا جایی میتواند بدرخشد که امکانش را داشته باشد: در تاریخ و در روزنامههایش، در رودخانهاش، در نام خود، در زیرزمینهایش… و سرانجام در این تودۀ لباسها که تنها در انتظار شب هستند تا به میل خود رفتار کنند. انسانهای واقعی برای یک شهر کافی نیستند. مانکنها ممکن است با آنها رقابت کنند، همانگونه انسانهای مشهور و مجسمههای باستانی.
به نظر میرسد میتوانیم از این رویاهای آخر دو نتیجه بگیریم: نخست آنکه فرار انسان گریزان، صرفاً به دلیل شیوۀ آن نیست که برایمان جذاب است، بلکه این گریز خود گویای ممکنهای فضای شهری نیز هست. یک شهر خود را به صورتی کاملا بلافصل به ما عرضه نمیکند. همانطور که ما برای داشتن یک خط راست باید آن را ترسیم کنیم، یک شهر را نیز باید بر اساس غنیترین مسیرهایش ترسیم کرد تا بتوان همه امکانات بالقوهاش را نمایان ساخت. از «نقد» تا «بوطیقا»ی شهری، فقط کانون توجه ماست که تغییر میکند. ما دیگر در پی فهمیدن آن نیستیم که یک فرد بیکار چگونه میتواند از موقعیتی که به او تحمیل شده رها شود (اصلاح نظام موجود، اتکا به ابتکارات خصوصی، رفتن به راه سندیکایی یا سیاسی، نقش تودهها یا روشنفکران)، بلکه مسئلۀ ما آن است که بگوییم چگونه یک وجدان نگونبخت دربارۀ شهر خویش و مجازات خویش خیالپردازی میکند.
آنگاه مسئله برای ما آن است که چند گونه رویاپردازی را از یکدیگر تمیز دهیم، گونههایی که فاصلهای قطعی میان امر پدیدارشناسانه و امر شاعرانه را معرفی میکنند. انسان گریزان که در موقعیتی سخت «گیر افتاده»، پرسه میزند، زیرا جایی برای پناه گرفتن ندارد. اگر او قویتر از موقعیتی بود که به آن تن داده، اگر شهر، در سکوت خویش، خود را در برابر او نبسته بود- آیا باز هم گریزان میبود!
اما این رویا با رویایی دیگر که شکل و شمایل متفاوتی دارد، تکمیل میشود. یک آدم رویاپرداز که از درون به او الهام میشود، حتی در شهر، با مانعی اساسی روبرو نمیشود. دیوارهای شهر یا، در این مورد، شعاعهای آمادهاش، برای او زمینهای انعطافپذیر دارند. او دیگر در شهر موجودی را نمیبیند که در تعقیبش است، بلکه پهنهای را مشاهده میکند که با آن احساس همدستی کند. نگاه او خالی از وحشت و فرار، بلکه آکنده از سرزندگی و آمادۀ تغییر دادن شکل مکانهایی است که با آنها ملاقات میکند. او به رغم نگونبختی خویش، وقتی نگونبخت است، آرامش بزرگی را در روح خویش، هنگام غوطه خوردن در خیالهایش، احساس میکند.
نخستین رویاپردازی، به امر تجربه شده نزدیک است، این رویا با شرایط سختی روبروست که آن را میپذیرد و تلاش میکند بر آن استیلا یابد. او شهری را آشکار میکند که با قدمهای هراسان او، با روحیۀ مشکوکش، خوانایی دارد. انسان گریزان شهر را میشناسد، زیرا اجازه میدهد که شهر او را به آرامی به نقاط ایمن خود هدایت کند. رویاپردازی دوم بیشتر عناصر شهر را در دست میگیرد. این رویاپردازی، به رغم بدبیاری، از اضطرار موقعیتی که تحت فشار زمان است میگریزد، و ادعا و تکبر آن را دارد که اشیا و مکانهای شهری را وادارد تا همۀ معناهایی که شایستۀ آن هستند را به بیان درآورند.