انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انتشارات دیکنزی

کانون برای من تابستان است. تابستانی گرم در اواخر دهه‌ی شصت. کانون برای من ساختمانی است در میدان طوقچی اصفهان. ساختمانی با سقفی بلند و نسیمی خنک که خودش را از میان درز درها و پنجره‌ها رد می‌کرد و بر تن آن‌ها که از راه می‌رسیدند، می‌نشست. کانون برای من بوی خوش کاغذ کتاب‌های بی‌شماری است که مشتاقانه بر قفسه‌های کتابخانه نشسته‌اند و خیره به بچه‌ها می‌نگرند. کانون برای من جزیره‌ی تنها و بی‌همتایی است که مهربانانه آغوش گشوده است تا ما از سختی‌ها و بدی‌های جهان جان سالم به‌در بریم.

خوب به خاطر دارم که کانون شبیه هیچ‌جای آشنایی نبود. گویی با رد شدن از در کانون به لوکیشن یک فیلم وارد شده بودم. همه‌چیز آن‌قدر باشکوه و شگفت‌انگیز بود که تصمیم گرفتم خودم یک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تأسیس کنم. دلم می‌خواست آرامش و سکوت و هنر و فرهیختگی آن ساختمان را به‌تمامی از آن خود کنم. نمی‌دانم چند بار دیگر به کتابخانه‌ی شماره‌ی چهار کانون رفتم، اما از همان نخستین بار حسی در من بیدار شد که زندگی‌ام را تا امروز شکل داده است. هنر، کتاب و نوشتن مفاهیم ارزشمندی بود که کانون به هست و نیست من هدیه کرد. تا پیش از کشف کانون، تابستان‌هایم شبیه بقیه‌ی هم‌سن‌وسال‌هایم در بازار و مغازه‌های اصفهان می‌گذشت. سال‌ها رسم بر این بود و شاید هست که بچه‌ها تعطیلاتشان را وردست پدرانشان بگذرانند. روزهای گرم تابستان به مشق حساب‌وکتاب و تجربه‌ی بازار می‌گذشت، به این امید که پسربچه‌های امروز بازاریان کاربلدی از آب درآیند. برای من اما جذابیت بازار در تماشای آدم‌ها و حجره‌های رنگین پارچه‌فروشی و بناهای تاریخی قصه‌دارش خلاصه می‌شد. سروکله‌ی کانون که در زندگی‌ام پیدا شد، آن راه ازپیش‌تعیین‌شده، کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شد. گویی راهی تازه، اما گم و مبهم، پیش پایم گذاشته می‌شد. روزهایی که مجبور می‌شدم به بازار بروم به خواندن کتاب در پارچه‌فروشی پدرم می‌گذشت. کم‌کم پشت سفید کاغذ برات‌های بانکی وصول‌شده صفحه‌ی نوشتن قصه‌هایم شد. مشتریان و مغازه‌داران و آدم‌هایی که تا پیش‌ازاین مشتاقانه نگاهشان می‌کردم حالا پشت برات‌های بانکی جان می‌گرفتند و می‌شدند آدم‌های قصه‌هایم. من هیچ‌وقت عضو کانون نشدم. بااین‌همه، بی‌منت، کارت عضویت کانون بخش مهمی از جهان‌بینی‌ام را شکل داد. حضوری تأثیرگذار به‌قدر آرزوی از آن خود کردن کانون.

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خودم را با چیدن کتاب‌های کم‌تعدادم بر طاقچه‌ی خانه‌مان تأسیس کردم. تابستان سال بعد، شعبه‌ای از کانونم را در محله‌ی کودکی‌ام افتتاح کردم. با میز خیاطی کوچکی که پر بود از کتاب‌های من و هم‌محله‌ای‌هایم. کارت عضویت صادر می‌کردیم و کتاب‌ها را به‌هم امانت می‌دادیم. همان سال به این نتیجه رسیدم که باید داستانی بنویسم و منتشر کنم. داستان ترکیب معصومانه و کودکانه‌ای بود از تمام کتاب‌هایی که تا آن روز خوانده بودم. داستانم را روی کاغذهای یک‌شکلی که از پارچه‌فروشی پدرم آورده بودم، نوشتم. خوش‌خط و مرتب! لااقل به‌قدر خودم خوش‌خط و مرتب. نوبت به جلد کتاب رسید. پروسه‌ای  که نمی‌دانستم چرا، اما از نوشتن برایم جذاب‌تر بود. آن روزها تازه لتراست را کشف کرده بودم. جلد کتاب که ترکیب نام داستان و اسم و فامیلم  بود را با لتراست ساختم. نامم را به ثبت رسانده بودم و طعم شیرینش را هنوز خوب به خاطر دارم. نوبت به پشت جلد رسیده بود. تازه فهمیدم که انتشاراتم باید نامی داشته باشد و نشانی! نشان را از لوگوی پشت جلد یکی از کتاب‌هایم کپی کردم. لوگو تصویر گرافیکی کتابی بود که پیش چشمان یک دختر و پسر گشوده شده بود. دلم می‌خواست انتشاراتم نام مهمی داشته باشد. نام مهم را یافتم. انتشارات دیکنزی! نام دیکنز از سریال سیاه‌وسفید الیور تویست که تلویزیون دو کانالی آن روزها نشان می‌داد، بر من نازل شده بود. آن «ی» نسبیت هم لابد از تداول نام‌های خانوادگی می‌آمد. اولین کتاب انتشارات دیکنزی را یکی از همکلاسی‌های کلاس چهارم دبستانم به قیمت پشت جلد خرید: سی ریال.

انتشارات دیکنزی کتاب دیگری منتشر نکرد، اما من به گرافیستی تبدیل شدم که هر بار برای طراحی جلد یک کتاب، همان ذوق و هیجان اولین طراحی جلدش را تجربه می‌کند. حالا که یک دهه است در تهران زندگی می‌کنم هنوز یکی از علائقم زیرورو کردن کتاب‌های کودک و نوجوان است. هنوز در فروشگاه‌های کانون، به دنبال کودکی‌ام می‌گردم و هر بار آرزو می‌کنم کودکان سرزمینم، کانونی بیابند برای ساختن فردایی بهتر.

نویسنده مطلب مرتضا آکوچکیان است و در چارچوب همکاری رسمی با نشریه آنگاه بازنشر می شود.